۱۳۹۲ مرداد ۲۹, سه‌شنبه

قدم بزن به خانه!!!

دیروز بعد از ۲۱ ساعت از زمانی‌ که هتل رو ترک کردم رسیدم به شهر شهیدپرور خودمون. سپنتا زنگ زد که برم شام رو اونجا بخورم، رسیدم ایستگاه قطار، داشتم واسه خودم با چمدون و وسایلم کشون کشون میرفتم که دیدم دو نفر پریدن رو پشتم، اومده بودن ایستگاه قطار دنبالم، با یه بسته پنیر هلندی، که تا اومدم حرف بزنم یوهان یه ورقش رو گذاشت تو دهنم. سپنتا میگفت بهش گفته که من هلندی نیستم و احتمالا خیلی‌ دلتنگ پنیر نیستم الان، اما خوب اون کار خودش رو کرده بود. اما خودمونیم واقعا دلم برای مزه ی پنیر تنگ شده بود. رفتیم خونه و شام و صحبت. دیگه تاکسی گرفتم که برم خونه. چشمتون روز بد نبینه...
تصور کنید که در خونه رو باز کردم و با یه نفر رو‌به رو شدم که رو به روی در نشسته بود. تقریبا دو برابر خودم، از جا پریدم.... ظاهراً که دوستان در نبود من اونجا یه نمونه از من رو شبیه سازی کرده بودن. یدونه از این کاورهای آزمایشگاه (کلیین روم) پر شده با تمامی پتو ها، حوله ها، و لباس هام به انضمام یه صورت پرینت شده از خودم و یه کلاه. انصافا کارشون خیلی‌ خوب بود... کلی‌ دوباره خندیدم.
قبل رفتنم به کره راجع به خداحافظی نوشته بودم. همین رفیق شفیق چند روز آخرِ اقامت در هلند رو اونجا سپری کرده بود و با همکاری بقیه این رو ساخته بودن
خونه هم که نگو، پر از خرت و پرت، یه جورایی کل زندگیش رو برای من گذاشته بود و رفته بود. از لپتاپ بگیر تا کیف و وسایل دکور خونه‌اش و ابزار و گیتار و .... خونه من یه آپارتمان کوچیکه، الان دیگه حتی واسه خودم هم جا نداره. اما دیگه واقعا نا نداشتم که کاری کنم. دوش گرفتم و پرت شدم توی تختخواب...
صبح هم بیدار شدم تا بعد از یه ماه بیام سر کار. راه افتادم و قدم زنان رفتم تا ایستگاه اتوبوس، طبقه معمول هم چند جمله برای خودم سر هم کردم و می‌خوندم:
قدم بزن به خانه،
دل مرا بلرزان،
هوای خانه سنگین،
نگاه خانه خندان،
سکوتی عاشقانه،
نگاهی‌ گرم و تابان،
لبان خسته از حرف،
بمان تو روح این جان،

گفته بودم که من در دری وری گفتن به صورت بداهه خیلی‌ خوبم، البته شایدم از جایی شنیدم و یادم نمیاد، ریتمی هم که باهاش می‌خوندم آشنا بود اما یادم نمیاد مال کدوم تصنیف بوده. به هر حال که رسیدم سر کار و از همون اول دونه به دونه با همکارا صحبت کردم. حس خوبیه وقتی‌ بعد یک ماه از سفر برمی‌گردی و حداقل چند نفر میگن که دلشون برات تنگ شده...
بعد هم که نشستم پای وارد کردن حساب کتاب‌های سفر، آخ که من رو دیوونه میکنه، دیوونه. من اصلا حال حوصلهٔ این کار هارو ندارم، مخصوصا که همه رسید‌ها به زبان کروی هست و من همه رو قاطی‌ کردم، نصفی رو با کارت اعتباری پرداختم و نصف رو نقد... آشوبیه.
خلاصه که خیلی‌ کار کنم یه مقدار از این حساب کتاب هارو امروز تموم کنم. دوباره زندگیه روزمره از نو

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر