۱۳۹۲ مرداد ۷, دوشنبه
...
۱۳۹۲ مرداد ۶, یکشنبه
برای پالت
دوست دارم، گوش که میکنم آرام میشوم، پالت را میگویم، دوستشان
دارم. هر بار که "از سرزمینهای شرقی "شان را گوش میدهم بر میگردد،
همان لبخند تلخ را میگویم، یاد آن روز میافتم که مرا گذاشت و رفت، یاد آن روزی
که دوباره بازگشت و من بودم که در را بستم. شاید اصلا قدم بر نمیداشت، شاید میایستاد
و من را نگاه میکرد و میرفت. حالا که بستم، من احمق...
دوست دارم تلخ خنیدن را، شیرین است، یک طور بیمار گونه ایی برایم
شیرین است. کاش لااقل اینها بمانند باهم، هی بنوازند و بخوانند و من هی لبخند
تلخ بزنم. هی تلخی خاطراتم را مزه مزه کنم در دهانم، که چقدر شیرین است...
دیار کروی ها (سه) - دیجان در شب
خسته بودم، حوصلم دیگه سر رفته بود از چند شبی که
توی هتل مونده بودم و سرم رو به این لپتاپ گرم کرده بودم، تصمیم گرفتم که برم و یک
جا رو پیدا کنم، تاکسی گرفتم برای مرکز شهر، شلوغ بود، پر بود از پسرها و دخترهای
کروی، رستوران ها، مغازههای شلوغ، نمیدونستم کجا باید برم، برای چند دقیقه توی
خیابونها راه رفتم، یه رستوران پیدا کردم که حداقل تابلو انگلیسی داشت، رفتم تو و یه آبجو سفارش دادم، خلوت بود، چند نفری هم که بودن کرهای بودن، گوشیم رو در
آوردم و شروع کردم به گشتن یه جا برای خارجی ها، بعد از کلی گشتن و اینور اونور
زدن توی اینترنت، پیدا کردم، کانتینا. نزدیک اونجا بود، ۵ دقیقه قدم زدن... وارد بار شدم، خیلی شلوغ نبود
اما حداقل همه خارجی بودن، داشتم دنبال جا میگشتم که صاحب بار صدام کرد، آدم
گرمی بود، یه پسر جوون آمریکایی، خوش و بش کرد، البته طبق معمول تا میپرسن کجایی
هستی و میگی فلان جا، یکم یخ میکنن، میشد تو صورتش دید، اما خوب همچنان گرم
بود. نشستم و برام یه آبجو آورد، واقعا احساس خوبی بود، همه انگلیسی حرف میزدن.
چند دقیقه نشستم، یه دختر سیاه پوست تپل اونور تر بود، پرسیدم میتونی انگلیسی
صحبت کنی؟ سرش رو به نشانه ندونستن تکون داد. یه دقیقه بعدش خندید و گفت میتونم،
سر صحبت باز شد. انگلیسی بود و از لندن اومده بود، کوتاه قد، کپل، با موهای وزی
وزی و یه کلاه لبه دار قرمز، مدتی حرف زدیم از زندگی اینجا گفت، از کار کردن، از
همکارای حسودش که جلو پاش سنگ میندازن... یه مدت گپ زدیم، از همه چیز صحبت کردیم،
دختر گرم و خوبی بود. بعد از اون با تام همکلام شدم، حدود ۵۰ سالش بود، از اون آدمهای فضول که میخواد بدونه
کی چیکار میکنه و چرا اینجاست، آمریکایی بود و ۲۵ سالی میشه که اینجا زندگی میکنه، طبقه معمول
همهٔ مکالماتم با اکثر آمریکایی ها، اولش یکم از اینکه ما تو ایران برف و کوه و
جنگل داریم شگفت زده شد و بعد هم صحبت به سیاست کشید و همون بحثهای همیشگی، که
عجیب هم تو این بحثها همه دوست دارن چند تا نون به طرف مقابل قرض بدن. وقتی
فهمید من هم الان دارم توی دانشگاه کار میکنم، منو به ریچارد نشون داد.
سر صحبت با ریچارد باز شد، شب تولدش بود و آبجو
مهمونمون کرد، ۲۳ ساله بود و میشد ۲۴ ساله و به سال کرویها ۲۵ ساله. اون هم جایی رو بلد نبود و بر حسب تصادف
تام رو توی مترو دیده بود و اون هم پیشنهاد اینجارو داده بود. یک نرد بود به تمام
معنا، پی اچ دی رو تموم کرده بود و برای دو ماه اومده بود این دانشگاه برای
تحقیق راجع به ربات ها. دو ساعتی باهم صحبت کردیم، از تکنولوژی و کار اون و کار
من و اپل و گوگل و اندروید و لینوکس، چیزی نبود که راجع بهش صحبت نکنیم، تند حرف
میزد، خیلی تند، صدای موزیک هم به شدت بلند بود، دروغ نگم شاید ۶۰ درصد صحبت هاش رو یا
نمیشنیدم یا نمیفهمیدم فقط حدس میزدم، اما به هر حال این مکالمه میرفت جلو،
نمیدونم چطوری، اما میرفت.
لاکی اومد دوباره، همون دختر تپل انگلیسی... مست بود، شروع کرد به صحبت
کردن، حرفاش فرق داشت، دیگه دری وریهای منطقی نمیگفت، حرفهای احساسی بود... دلتنگ
خانوادش بود، عاشق یکی از اون پسرهای توی بار که ظاهراً اون دوستش نداشت و با کس
دیگهای بود، فکر میکرد چون شاید به اندازهٔ کافی برای اون خوب نیست. فقط یادمه
بی صدا گریه کرد. بغلش کردم. کلی باهاش حرف زدم... اما خوب خیلی خیلی مست بود،
از دست رفته بود. ساعت نزدیکای پنج بود و داشتن بار رو میبستن، کلی بهش اصرار کردم
که براش تاکسی بگیرم و بره خونه، قبول نکرد، حدس میزدم که شاید توی اون حالت مستی
به چی فکر کرده بود... هرچی اصرار کردم قبول نکرد، حتی ناراحت هم شد... بلند شدم و باهاش خداحافظی کردم.
بارون میاومد... بارون تند، به هزار دردسر یه
تاکسی پیدا کردم و کارت هتل رو نشون دادم و من رو آورد هتل. نتیجه گیری همهٔ شب
اینجا بود که، اینجا کشوریه که قیمت یک آبجو مساوی قیمت یک غذای خوب در رستوران
هست و یه ویسکی از آبجو ارزون تر و تاکسی گرفتن از این سر شهر تا اون سر شهر حتی
از یک شات ویسکی هم ارزون تر. شاید نصفش.
لپتاپ رو روشن کردم، بابا آن لاین بود، زنگ زد... پرسیدم چرا هنوز بیدارین، مامان کجاست؟ گفت شب احیاست، یک جوریم شد... نفهمیدم
دیگه چی گفتم، نفهمیدم کی خوابم برد...
۱۳۹۲ مرداد ۴, جمعه
شب تولد تو
دردانهٔ زندگیام است دیگر، بالا که برویم پایین که بیاییم، برای یک مرد فکر میکنم دو عشق بالاتر است، البته از این عشقها که زیادند اما این دوتا جای دیگرند. عشق پدر به دختر و عشق برادر به خواهر. جنسش فرق میکند، نوع دیگریست... پدر که نشدهام هنوز اما برادر که هستم، برادر یکی یکدانه خواهرم. خوشی کودکیام است، معلم اخلاقم، الگوی روزهای قد کشیدنم... امشب تولد توست، خوشحالم از بودنت. خوشحالم که من برادر بزرگ نبودهام که اگر بودم شاید بزرگی کردن را به خوبیه تو بلد نبودم. نیستم که امشب بغل بگیرمت، گونهات را ببوسم مثل همیشه لبخند بزنی، بهار چندم زندگی ات را تبریک بگویم. دردانه ات هر روز قد میکشد و دیگر قد کشیدن ترا نمیبینم... جای بوسهٔ من را روی گونههایت خالی نگاه دار، که فردایی که ببینمت جبران میکنم همه را باهم. میخندی، میخندم، دل نگران که باشی، دلم میلرزد، احساس میکنم تو را. دلتنگ دعواهای روزهای کودکیام، در تعجبم از روزهایی که بودنت را در یکجا کنارم نمیفهمیدم، دلتنگ آن شبها که اگر میترسیدم تمام شب دستت به اندازهٔ تمام پهنای اتاق دراز بود که من بگیرمش و خوابم ببرد. زندگی ات سبز باشه، روزهات همیشه آفتابی، میلادت مبارک...
آلنِ نفهم...
۱۳۹۲ مرداد ۱, سهشنبه
دیار کروی ها (دو)
خوب رسیدم هتل، با تموم خستگی
بعد از نزدیک به هجده ساعت سفر. فقط سریع یه دوش گرفتم و اساماس دادم به کسی که
اینجا باید باهاش کار کنم، قرار شد که نیم ساعت بعدش بیاد توی لابی دنبالم. خوب
یکی از انتظاراتی که از کرویها داشتم این بود که من اینجا از بالا باید بهشون
نگاه کنم و دوتا رو در طول خودم بذارم و دوتای دیگرو در عرضم بگنجونم، در مجموع
چهار تا کروی رو معادل یدونه خودم فرض کرده بودم... البته تا الان هم هرچی کروی
دیده بودم همینجوری بود. اما خوب چیزی طول نکشید که "مین" رسید و وقتی
از ماشین پیاده شد، باورم نمیشد که چهار تا انگشت از منم بالاتره، همینجا بود که
اولین فرضیه راجع به کرویها بر باد رفت.
بعد هم که سوار شدیم و رفتیم
دنبال کارهامون، اما تنها چیزی که به چشم میاومد که از بین ده نفری که امروز باهم
صحبت کردیم، حتی یک نفرشون هم نمیتونست درست انگلیسی صحبت کنه، نه اینکه من
نفهمم، اصلا نمیتونستن کلمهها رو پیدا کنن که من بخوام بفهمم یا نفهمن، اینجا هم
دومین فرضیه به اولی پیوست.
حالا جالبش اینجا بود، که دو
سه نفرشون از من پرسیدن تو با اینکه ایرانی هستی خیلی انگلیسی خوب صحبت میکنی،
در حد نیتیو... اینجا بود که من در دلم قهقهه میزدم، فکر کن من!!! اونجا که هستیم
اگه تو کل شرکت یه مسابقه برای افتضاحترین انگلیسی برگزار کنن بدون قید و شرط و
نیاز به حضور در مسابقه جایزه رو میدن به خودم. اما خوب اینقدر که اینا بد صحبت میکنن،
من به نظرشون نیتیو اومده بودم :دی
بعد هم که اون دوست محترم گفت
امروز و فردا درگیر هست و بعد از کلی عذر خواهی و تکون دادن سرش گفت که نمیتونه
شام رو بامن صرف کنه و من موندم و حوضم... متنفرم از تنهایی رستوران رفتن و غذا
خوردن. فکر میکنم یکی از بدترین موقعیتهایی هست که آدم ممکنه درگیرش بشه، به
هر حال از زور گشنگی رفتم و شام خوردم، اونم غذای فرنگی، نه کروی، جرات نداشتم
چیزی انتخاب کنم سر خود که هم پولم رفته باشه و هم تا صبح گشنگی بکشم.
بعد شام هم یه دوری این اطراف
زدم، اینقدر این هتل بلند هست که نترسم از گم کردن راه.
در کّل اصلا انتظار نداشتم
اینجا اینجوری باشه، نمیدونم چه انتظاری داشتم؟!!! اما خوب انتظار این طبیعت و آب
و هوا رو نداشتم، وقتی امروز توی جاده بودیم، همش حس میکردم که شمالم، شمال
خودمون، همون کوه، جنگلا، سر سبزی، همون شرجی و گرم بودن هوا وسط تابستون. خود
شمال...
امروز هم که این دوست عزیز
بلندتر از ما اومد دنبالم و رفتیم شرکت. تا ظهر که خبر خاصی نبود. اما ظهر با
رئیس محترم و یکی دیگه اومدن دنبالم برای ناهار. بنا به پیشنهادشون رفتیم یه جا
که غذای کروی بخوریم، کلی هم تاکید کردن که مشکلی با غذای تند نداری؟ منم با
زبون بیزبونی گفتم دیگه نه خیلی تند که بمیرم... رفتیم یه دونه از این رستورانا
که باید دور میز روی زمین نشست و غذامون رو همون وسط میز درست کردن و مشغول شدیم
به خوردن، جالبش اینجا بود که هر دقیقه سوال میکردن تند نیست؟ و خوب واقعنم خیلی
تند نبود اما در حدی بود که روی پیشونیم عرق بشینه. فکر کنم اینها خبر ندران ما
هم یک پدیده داریم به نامه فلفل قرمز که از بدو تولد باهاش خو میگیریم... به هر
حال جالب بود، بعضی مزهها عجیب بود، اما در کّل دوست داشتم... آخرش هم بهم گفتن
که چون ترسیدیم دوست نداشته باشی یه غذا سفارش دادیم که تند نباشه اصلا... و من
تازه عمق فاجعهِ رو درک کردم...
راستی ظاهراً اینجا سیگار
کشیدن رسم ادب و احترام هست، اینجا هرکی که میخواد با آدم صحبت کنه دعوتش میکنه
که برن سیگار بکشن، از صبح پنج شیش دفعه همکارم اومد دنبالم که فلانی میخواد
باهات سیگار بکشه، من هم هی کارم رو ول میکردم و بسته سیگارم رو بر میداشتم و
میرفتم که با فلانی سیگار بکشم، به هرکیم یه تعارف میزدم فکر کنم به رسم ادب
سیگار بر میداشت، اینم رسم جالبی بود....
۱۳۹۲ تیر ۳۱, دوشنبه
دیار کروی ها (یک)
خوب با احتساب وقتی که از خونه اومدم بیرون و
رفتن به فرودگاه و پرواز تا الان پونزده ساعت میشه که توی راهم. پرواز اونقدرها هم
که فکر میکردم طولانی نبود چون اکثرش به خواب گذشت و دیدن دوتا فیلم.
بدترین قسمتش هم طبق معمول کنترل پاسپورت بود که
یه ده دقیقه ای طول کشید برخلاف بقیه مسافرها که فقط یکی دو دقیقه بود. اثر انگشت
بگیر تا عکس و ده تا سوال جور واجور. بعد هم که تا چشمشون به پاسپورت آدم میوفته
باید چمدون رو هم چک کنن و ... تمام این مدت داشتم توی دلم میگفتم پس این روحانی
چه غلطی داره می کنه... که یادم اومد هنوز هیچی.
اما از اونجا به بعدش بر خلاف قسمت قبل خوب بود.
اومدم بیرون و داشتم فکر میکردم حالا من چطوری تاکسی رو پیدا کنم... تا اومدم
بیرون دیدم کلی آدم ایستادن با پلاکارد توی دستاشون. داشتم سعی میکردم ببینم اسم
من کجاست اما خوب از اونجایی که عینک نداشتم نمیتونستم ببینم. به هزار زور و جمع
کردن چشمام بعد از چند دقیقه تشخیص دادم اسمم رو روی یکی از کارت ها. خوب باحال
بود من معمولا هر جایی که رفتم یا معمولا یه نفر که میشناختم منتظرم بوده یا کلا
کسی منتظرم نبوده. با سر اشاره کردم و اون آقا هم سریع اومد و چمدونم رو با لبخند
گرفت و راه افتاد. اما من هنوز شک داشتم که اصلا اسم من روی اون کارت بود یا نه...
بهش گفتم میشه یه بار دیگه اون کاغذ رو ببینم و به کاغذ دستش اشاره کردم. اونم با
لبخند یه چیزی گفت و سرش رو تکون داد و باز راه افتاد. تازه فهمیدم که نه اون
انگلیسی میفهمه و نه من کره ای... بیرون فرودگاه بهش اشاره کردم که میخوام سیگار
بکشم و اون هم با دست اشاره کرد که نه اینجا نمی شه و باز تند تند به راهش ادامه
داد... داشتم فکر می کردم این دو ساعت راه هم رو بقیه چهارده ساعت... ماشین راه
افتاد و من با احتمام بالاخره تونستم کاغذ رو ببینم و خیالم راحت بشه که اسم من
روش بوده و بعد هم لپتاپ رو روشن کردم که اینارو بنویسم. بعد از چند دقیقه راننده برگشت
و بهم اشاره کرد سیگار؟ منم با شوق زائد الوصفی سرم رو به نشونه رضایت تکون دادم.
یه پمپ بنزین توقف کرد و بهم اشاره کرد پشت ساختمون می تونم سیگار بکشم. سیگارم رو
که روشن کردم دیدم با دوتا نوشیدنی تو دستش اومد و یکیش رو بهم داد و منم تشکر
کردم. اولش که دیدم همش کره ای روش نوشته اما حدس زدم باید قهوه سرد یا یه همچین
چیزی باشه اما بعدا دیدم انگلیسی هم نوشته... خوب فکر کنم دو ساعت هم سفر جاده ای
دارم تا مقصد و رسیدن به هتل... ولی بلافاصله باید برم دفتر شرکت... دیگه جونی به
آدم میمونه؟ نه والا...
۱۳۹۲ تیر ۳۰, یکشنبه
امشب رو باهم بودیم، باهم پارتی کردیم، باهم دونه دونه آخرین پیک هارو رفتیم بالا، مثل همیشه، صحبتهای همیشگی، حرفی از آخرین بار نبود. حتی یک کلمه. آخرین ساندویچ مستی رو مثل همیشه رو پلههای کلیسا نشستیم و خوردیم. آخرین سیگارمون رو باهم روشن کردیم. یه بغل خداحافظی، این آخرش بود. با بغض بعدش که موند تو گلوم. من که برگردم دیگه اون نیست، این شهر میشه همون شهر غربت و مردهٔ همیشگی، آخر هفتههای آرومم میشه آخر هفتههای مرده. فکر نمیکنم هیچ وقت دلم برای این شهر تنگ بشه، هرجا که برم، اما دلم برای این شهر با اون تنگ میشه. همه جا واسه من بوی خداحافظی و تنهایی میده، چه اینجا چه اونجا. چقدر ما رو همین کاناپه که الان نشستم، خندیدیم باهم، چقدر بحث کردیم، چقدر حرفمون شد، چقدر بالا بودیم، چقدر تو سرو کله هم زدیم (من بیشتر). میبینیم همدیگه رو اما شاید یه وقت خیلی دور.
۱۳۹۲ تیر ۲۹, شنبه
بار سفر
خوب قاعدتاً تا الان میبایست حداقل چمدونم رو میبستم، اما خوب هنوز حتی یک دونه از وسایلم رو هم جمع نکردم، خونهام که از دیشب مثل میدون جنگه، از اونجایی که نمیدونم اول تمیز کردن خونه رو قبل از رفتن شروع کنم، یا جمع کردن وسایلم رو، همچنان هیچ کاری نکردم. اصلا مزه سفر رفتن به اینه که همهٔ کارات رو ساعت آخر انجام بدی، اینکه اصلا فکر نکنی و فقط هرچیزی که دم دستته بریزی توی چمدون. مثل تموم مسافرتهایی که ساعت دو نصف شب تصمیم میگرفتیم و سه نفری فقط یه کوله پشتی بر میداشتیم و واسه یه هفته گم و گور میشدیم، چقدر اینجوری رفتیم شمال. بهترینش اون شب زمستون بود که دقیقا ساعت یک نصف شب تصمیم گرفتیم بریم، برگشتیم خونه و وسایلمون رو برداشتیم، سر راه هم واسه خودمون خرید کردیم و راه افتادیم، بعد از دو ساعت رانندگی رسیدیم به گردنه، به خاطر برف سنگین بسته شده بود. یعنی چندتا کامیون و هیژده (هجده) چرخ گیر کرده بودن اون وسط و هیچ ماشینی نمیتونست رد بشه. البته زنجیر چرخ هم نداشتیم. همون وسط ناکجا آباد، یادمه کریزی فراگ گذشتیم و خوردنی هامون رو خوردیم و دیوونه بازی کردیم و شیش صبح خونه بارنی بودیم... ظهر که رفتم خونه حتی مامان بابام نپرسیدن تو بجای شمال چرا اینجایی. عادت داشتن به این چیزا... اما خوب دیگه گذشت اون روزها. حالا الان باید کلی فکر کنم و وسیله جمع کنم برای سفر رفتن، باید دو دو تا چهار تا کنم برای همه چی... آخرشم همش فکر میکنی که یه چیزی یادت رفته، و اکثرا برای من واقعا یه چیزی یادم میره. حالا نمیدونم از کجا شروع کنم... خوب که فکر میکنم، گشنم هم هست. اوه سخت تر شد...
شب آخر
خوبیم، خوشیم اصلا، مثل همهٔ این ماهها که خانواده هم بودیم، رفیق هم بودیم، تکیهٔ هم بودیم. هر چهار تامون. اما فکر کنم که این آخرین باریه که هر چهار تامون باهمیم. آخرین بار، دیگه فکر نکنم به این زودیا چهار تایی دور هم جمع بشیم... اما اقلا این آخرین شب رو خوبیم، خوشیم اصلا.
۱۳۹۲ تیر ۲۷, پنجشنبه
تایم
من کلا موزیک دوست دارم، و کلا هم طبع موزیکم خیلی بیش از اندازه وسیعه. اما خوب معدود آهنگهایی هستن که نمیتونم بگم ازشون متنفرم، اما خوب یه جورایی حس مزخرفی بهشون دارم، یکیش همین آهنگ تایم پینک فلوید. حقیقتش خود آهنگ رو دوست دارم، اما فقط کافی یه لحظه ذهنم بره اونجایی که نباید... بره به دوران ابتدایی. من رو که همه میدونن چقدر بد خوابم و چقد سخت بیدار میشم، اونم با اون اخلاق سگیم بعد از بیدار شدن، خوب البته تو دوران ابتدایی خیلی سگیت رو بروز نمیدادم، اما از درون داغون بودم، بابام با چه زحمتی من رو از خواب بیدار میکرد، خداییش بابام سر بیدار کردن من برای مدرسه پیر شد، یه پروسه یک ساعته از اولین صدا تا کشیدن پتو و بالش و تکرار کردن اسمم هر دو ثانیه یه بار به مدت ۱۰ دقیقه. اما زجر آورترین قسمتش اون برنامهٔ مزخرف تقویم تاریخ بود، که موزیک متنش همین تایم پینک فلوید بود. به شدت این برنامه و موزیک متنش منو عصبی میکرد، گند میزد تو تمام روزم، چه احساس مزخرفی بود اون صبح ها، الان هر بار این آهنگ رو گوش میدم بدون برو برگرد اون صبحها میاد جلوی چشمم... این آهنگ فقط زمانی خوبه که من رو یاد اون روزا نندازه... به شدت از کارگردان اون برنامه شاکیم که یکی از بهترین آهنگهای پینک فلوید رو واسه من تبدیل به یکی از مزخرفترینها کرد.
Time - Pink Floyed
Time - Pink Floyed
۱۳۹۲ تیر ۲۵, سهشنبه
تنوع...
از اتاقم خسته ام، اما خوب نمیتونم عوضش کنم، اما خوب حداقل رنگ و روی اینجا رو عوض کردم، رنگش گرمه... روحیم عوض شد...
آلنِ بیمار
دیروز مریض بودم، کل روز رو توی خونه موندم، روی تختم، فکر کنم به اندازهٔ تمام کم خوابی هام و خستگیهای یه ماه گذشته خوابیدم، خوب درسته که من خیلی خوابم سنگینه اما خوب از اون طرف هم خیلی کم خوابم، همیشه از خواب فراری بودم، مخصوصا از خواب شب، از به خواب گذروندن شبها متنفرم، اگه اغراق نکنم در بیست و چار ساعت معمولا فقط ۵ ساعت میخوابم. از اصل قضیه دور نشم... کل روز رو خوابیدم، مخصوصا که قرص هم خورده بودم و گیج و منگ بودم. امروز صبح بیدار شدم، هنوز احساس میکردم که مریضم، حالم خوب نبود، اما با همه اینها تصمیم گرفتم که برم سر کار. نمیدونم چرا اینقدر از خونه موندن و سر کار نرفتن تو روزایی که مریضم میترسم. اینا خودشون سرشون که درد میکنه خونه میمونن، اما من همش استرس این رو دارم که برای کارم بد بشه، یا فکر کنن میخوام از زیر کار در برم. به هر حال دوش گرفتم، از خونه زدم بیرون، خودم میدونستم چقدر داغونم، صورتم، چشمام، بینی گریپم، صورت بیحالی که با ته ریش دیگه حتی یه ذره رمق هم توش نبود، توی ایستگاه اتوبوس نشستم، تنها دلم خوشیم دو تا خط سبز روی کفشهای مشکیم بودن، فک کنم این تموم شادابی بود که میشد امروز در من دید، همونجا یه عکس از کفشم گرفتم و شیر کردم روی فیسبوکم با یه چند خط مزخرفات. رسیدم سر کار، همه تعجب کرده بودن که چطور من که هر روز آخرین نفریم که میرسیم سر کار امروز اول صبح اومدم، مجبور شدم چند بار این رو توضیح بدم که دیروز تمام روز رو خواب بودم و .... اما خوب قیافم فکر کنم خیلی داغون تر از اونی بود که فکر میکردم، حتی خطهای سبز روی کفشمم تاثیری توی شاداب کردنش نداشت، این بود که چند نفر بهم گفتن برو خونه، حالت خوب نیست. یه جورایی احساس خوبی کردم از برگشتن بخونه. انگار فقط این همه راه رو رفته بودم که ببینن که من مریضم و نیاز به استراحت دارم، اینکه اونا بهم بگن برو خونه. شایدم به خاطره من نگفتن، از ترس مریض شدن خودشون بوده، مخصوصا اینا که کلی جون عزیزن...به هر حال، چندتا ایمیل زدم و کارای سفرم رو جفت و جور کردم و قدم زنان برگشتم سمت ایستگاه اتوبوس، چندتا سوپ آماده و آبمیوه گرفتم، تنها مراقبتی که میتونم از خودم کنم. رسیدم خونه، و دوباره خواب... حالا اینکه یه سرماخوردگی کوچیکه، اما کلا مریض بودن، اونم تنها، چقدر حس مزخرفیه. مخصوصا که مجبور باشی از همه مخفی کنی، اگه به گوش مامان برسه که دیگه هیچی... فکر و خیالش هزار جا میره، تا یه سرطان حاد نوع چهار. اونم اون سر دنیا که هیچ کاری از دستش بر نمیاد. من اینجا هیچ وقت مریض نشدم، حداقل این چیزیه که مامانم فکر میکنه... ترجیح میدم همه بیخبر باشن تا اینکه دلواپس...
۱۳۹۲ تیر ۲۴, دوشنبه
بازی
من از بازی متنفرم، نه اینکه از باختن بترسم، نه! اما ازینکه بازی بخورم میترسم، از اینکه بازیم بده میترسم. همیشه وقتی جایی ایستادم شبیه این لحظه، بین دوراهی بودم، توی شک، اینکه من الان اون کسی هستم که باید بازی کنه، با همهٔ وجودش برای برنده شدن، یا اینکه من اونیم که داره بازی میخوره و مهم نیست که چقدر تلاش کنه... و فکر کنم هیچ وقت درست نفهمیدم و درست انتخاب نکردم، درست مثل الان، من از بازی متنفرم، مخصوصاً وقتی که حس خودم وسط این بازیم.
۱۳۹۲ تیر ۲۳, یکشنبه
سندروم
من فکر کنم تنها کسی هستم که اینباکس فیسبوکش پر از پیغامها و نوشتههای خودشه برای خودش، بیشتر از پیغام هاش برای دیگران. نه اینکه مخاطب دیگهای نداشته باشه، شاید به خاطر اینکه هیچ کس دیگهای حرفهاش رو جز خودش نمیفهمه... خود مخاطب پنداری، شاید سندرومی باشه که فقط من بهش مبتلا هستم...
۱۳۹۲ تیر ۲۰, پنجشنبه
چرک نویس
یادمه اوایل دانشگاه بود، سال اول یا شایدم دوم، اوایل انقلاب فکریم بود، اونجایی که هجمهٔ ای از بایدها و نبایدها میان سراغ آدم، و کلا یه جورایی خط مشی زندگی آدم برای خودش معلوم میشه. اون موقعها کلا آدم عصبی بودم، البته عصبی نبودم، زود از کوره در میرفتم، مثل الانم نبودم که یکی تو صورتم فحش بپاشه و من لبخندزنان رد بشم و برم، اینم یکی از دغدغههای خود سازیم بود.
با توجه به همون حس روشنفکرانه ی اون روزهام، تصمیم گرفتم که برم پیش روان شناس برای مشاوره، البته به کسی هم نگفتم، پس فردا برام حرف در میاوردن که پسر فلانی دیوونست، خله... از بچگی یادمه که تو فیلمها میدیدم، که معمولاً دکترهای روان شناس، وقتی با بیمار صحبت میکنن یا بیمار داره حرفاش رو میزنه، یه چیزایی رو کاغذ میکشن، یا یه چیزایی مینویسن، تصوّرم هم این بود که حتما این دکترها متد خاصی دارن که بر اساس شرایط بیمارشون چیزهای خاصی رو میکشن، مثلا اگه بیمار دچار خشانت باشه خطهای مورب و صاف، یا مثلا خطهای منحنی برای بیماران مبتلا به افسردگی عاطفی و.... . جلسه اول بود، که قراره مشاوره رو گذشتیم. جلسه دوم که رفتم پیش دکتر، دیدم که اون هم دقیقا همون کارو میکنه، جلوش یه کاغذ هست و چیزهایی رو میکشه و هر از گاهی مینویسه... خیلی کنجکاو بودم که بدونم مشکل من مدلش چه شکلیه، رسید به جلسه دوم مشاوره، منتظر بودم که نوبت من بشه، که منشی پرونده ی من رو آورد و گفت شما نفر بعدی هستین. دست بر قضا اون برگه هم برگه اول بود، اونجا بود که قلعهٔ افکارم روی سرم خراب شد، امید هام رنگ باخت و هرچه در ذهنم ریسیده بودم پنبه شد...
کلّ چیزی که در اون برگه بود، سه تا کوتلاس بود - همون کارتونه، جنگجو ی شجاع و مبارز که کل بدنش متشکل از چهار تا خط و یه دایره هست- یا به قول خودمون چش چش دو ابرو. به هر حال اون جلسه هم تموم شد و من هم دیگه ادامه ندادم این جلسات رو. البته من در این سالیان به صورت خود درمانی اونجوری شدم که میخواستم - البته شخص دیگه ای هم بود که تاثیر بسزایی داشت- حالا به هر حال...
امروز وقتی میخواستم از سر کار برگردم خونه چشمم به دفترم افتاد، یاد این قضیه افتادم. چرک نویسهای همیشه خط خطی من... شما هم اگه اون سه تا آدمک رو دیده بودید، شهادت میدادین که من روان شناس بهتری از دکترم هستم...
۱۳۹۲ تیر ۱۹, چهارشنبه
خواستن و نتوانستن...
اصولاً بین خواستن و نتونستن، و همینطور تونستن و نخواستن یه رابطه برقراره...
کلا کم نیستن چیزهایی تو زندگی که میخوایم انجام بدیم و نمیشه، و همینطور کم نیستن کارهایی که نمیخوایم انجام بدیم ولی مجبوریم، نمونش همین الان، از بیرون اومدم خونه، خیلی خستهام و خوابم میاد، اما بر خلاف میلم که میخوام فقط بخوابم، مجبورم که دوش بگیرم. اما فقط کافی که یه روز گرم برگردم خونه فقط دلم یه دوش آب سرد بخواد، یا منتظر تلفنم، یا داره مهمون میاد، یا باید جایی برم یا یا یا که نمیشه اون لحظه بری و دوش بگیری. حالا همین رو تعمیم بدین به بقیه کارهای روزانه. اصلا رابطهٔ این خواستن و نتونستن - و همچنین نخواستن و مجبور بودن- یه جورایی رابطهٔ عاشقانست، از اون رابطه هایی که از توی راه پله نرسیده شروع میشه، از اونا که فرداش همسایت در کمال حجب و حیا یه تیکش رو به دستگیرهی در خونت آویزون میکنه، خوب البته استثنا هم هست، قرار نیست که همهٔ رابطهها هم تهش به جاهای خوب برسه. بگذریم... همهٔ این کلیشهها که خواستن توانستنه، همش یه دروغ بزرگه... فقط واسه اینکه خودت رو مجبور کنی تا اونی که نمیخوای نشه. که اینم ماهیت تئوری من رو عوض نمیکنه، فقط شکلش عوض میشه. به هر حال الان مجبورم برم دوش بگیرم.
۱۳۹۲ تیر ۱۷, دوشنبه
شب
من اصلا نمیدونم، نمیفهمم این قانون شب خوابیدن و روزها بیدار بودن از کجا اومده؟ کی گذاشتتش؟ حیف شب نیست، اینهمه سکوت، اینهمه احساس، این همه حرف نگفته. بعد آدم شب رو به خواب بگذرونه؟ روزا همیشه مثل هم دیگن، تکرارین، حداقل واسه من. هر جور که باشه روزها برای من تکراریه. اما شب فرق میکنه، فرق شب تابستون با شب زمستون از اینجاست تا ستاره. پشت پنجره نشستن توی شب بارونی، قدم زدن روی برفا توی شب زمستونی، نشستن و با یکی صحبت کردن تو یه شب تابستون، عطر گلا تو شبای بهار، همش با هم فرق داره، هر کدومش یه دنیای دیگست، هرکدومش یه احساس دیگست. فکر نمیکنم کسی تا بحال توی روز عاشق شده باشه، همهٔ عشقها مال شباست، مال تاریکیه، مال سؤ سوی ستارهاست حتی اونایی که پشت ابرها نشستن. هر چی خاطره دارم از تنهایی هام، از احساسم، از خودم همشون تو شب هام بودن. شب خودش یه داستان دیگست. نمیدونم که چرا مجبورم شبهای عمرم رو به خواب بگذرونم و روزهای تکراری رو تو زندگیم هر روز بشمرم... کاش میتونستم این رو به رئیسم هم حالی کنم، حداقل الان مجبور نبودم بعد از دو ساعت قلت زدن تو تختم بیام اینجا و درد دل کنم....
۱۳۹۲ تیر ۱۵, شنبه
ورزشکاران، دلاوران، نام آوران...
بابا این جام قهرمانی رو بیارین بدین به ما، اینقدر ما رو بیدار نگه ندارین... ناگفته نمونه که کمال تشکر رو از آقای ضرغامی به علت اون پنج شیش تا خانوم محجبه دارم که کل بازی بیشتر از موسوی به چشم اومدن و مهم اینه که من اصلا به گناه نیفتادم... به خدا اصلا از گناه زده شدم، اگه بدونین من چند وقت بود دلم رو واسه ی این بازی هاوانا صابون زده بودم..
۱۳۹۲ تیر ۱۴, جمعه
عطر یاس
امروز از صبح همینجا بودم، توی اتاقم، فقط رفتم چند دقیقه بیرون برای خرید، وقتی برگشتم، جلوی در خونه، پر بود از عطر یاس، هرچی که گشتم خودشو پیدا نکردم، اما عطر یاس بود توهوا، چشامو بستم، انگار وسط حیاط خونهی مامان بزرگ بودم، یه زمانی دو تا یاس بود، یکی این طرف حیاط یکی اون طرف، شبای اول تابستون تو اون حیاط که قدم میذاشتی مست میشدی، یاد اون شبای خونهی مامان بزرگ افتادم، یاد روی ایوون نشستناش، چقد بچه بودیم، چقد بچگی کردیم... چند دیقه جلوی در ایستادم، دلم نمیومد کلید رو تو قفل بچرخونم، کاش میتونستم با گوشیم اون عطر توی هوارو ضبط کنم، بذارم اینجا، هر کدومتون رو حداقل یه خاطره مهمون میکردم، یه دونه از اون خوباش...
فیت...
خوب هنوز نمیدونم که این آهنگ جدید امید با توماس اندرس چی قراره از آب در بیاد، اما دارم فکر میکنم به چندتا همکاری دیگه... فکر میکنم به زودی باید منتظر این گزینهها هم باشیم... ارمین فان بورن فیت عباس قادری، یا مثلا بیونس فیت ساسی مانکن، حمیرا و شکیرا لایو در کداک تیتر... اوه اصل کاری رو یادم رفت، پیت بول فیت پری زنگنه (این کنسرت مخصوص بانوان است)...
۱۳۹۲ تیر ۱۲, چهارشنبه
غلط املایی...
امشب داشتم یه پیام به یکی از دوستام مینوشتم، بعدش مثل همیشه شروع کردم به نگاه کردن به متنم برای تصحیح غلط املاییهام... نمیدونم از همون اولشم ما کلاس دیکته داشتیم، واسه چی؟
همهٔ ما مثل یه انشا هستیم، همیشه بودیم، همیشه هم میمونیم، درسته که یه چیزایی رو یاد گرفتیم، بهمون یاد دادن، اما خوب این چیزی رو عوض نمیکنه، مگه خود من هر روز از صبح که بیدار میشم، بی نقصم؟ مگه من هیچ کار اشتباهی انجام نمیدم؟ همهٔ ما همینیم، همهٔ ما مثل یه انشاییم، انشای بدون غلط املائی که دیگه انشا نمیشه، میشه کتاب ویراستاری شده پشت شیشهٔ کتاب فروشی، میشه سقراط، میشه ارسطو، میشه فردوسی، میشه حافظ، میشه مولوی، آخه همه که قرار نیست حافظ و مولوی و سعدی باشن...
شاید اصلا قشنگی یه انشا به غلطهای املاییشه، به ناب بودنشه، به خودش بودنشه. مگه میشه همهٔ آدم هارو خوب کرد؟ مگه میشه اخلاق همه آدما رو درست کرد، مگه میشه هممون بی خطا باشیم، که حالا انشاهامون بی خطا باشه؟
بذارین نوشته هام همونی باشه که از تو این ذهن میاد بیرون... حتی اگه با اشتباه، حتی اگه با غلط املائی، حداقلش خودشه، حداقلش نخواستم به زور درستش کنم، منم همینم مثل همهٔ متن ها، شاید با غلط املائی، شاید بی غلط، مهم اینه که خودمم...
همهٔ ما مثل یه انشا هستیم، همیشه بودیم، همیشه هم میمونیم، درسته که یه چیزایی رو یاد گرفتیم، بهمون یاد دادن، اما خوب این چیزی رو عوض نمیکنه، مگه خود من هر روز از صبح که بیدار میشم، بی نقصم؟ مگه من هیچ کار اشتباهی انجام نمیدم؟ همهٔ ما همینیم، همهٔ ما مثل یه انشاییم، انشای بدون غلط املائی که دیگه انشا نمیشه، میشه کتاب ویراستاری شده پشت شیشهٔ کتاب فروشی، میشه سقراط، میشه ارسطو، میشه فردوسی، میشه حافظ، میشه مولوی، آخه همه که قرار نیست حافظ و مولوی و سعدی باشن...
شاید اصلا قشنگی یه انشا به غلطهای املاییشه، به ناب بودنشه، به خودش بودنشه. مگه میشه همهٔ آدم هارو خوب کرد؟ مگه میشه اخلاق همه آدما رو درست کرد، مگه میشه هممون بی خطا باشیم، که حالا انشاهامون بی خطا باشه؟
بذارین نوشته هام همونی باشه که از تو این ذهن میاد بیرون... حتی اگه با اشتباه، حتی اگه با غلط املائی، حداقلش خودشه، حداقلش نخواستم به زور درستش کنم، منم همینم مثل همهٔ متن ها، شاید با غلط املائی، شاید بی غلط، مهم اینه که خودمم...
۱۳۹۲ تیر ۱۱, سهشنبه
باز مدرسم دیر شد...
تیشرت...
لذتی که در پرت کردن لباس روی مبل، وقت رسیدن به خونه هست، در سپری کردن تعطیلات در جزایر قناری هم نیست، اما خوب همیشه همهٔ قصهها دو وجه دارن، عذاب وجدانی که در دیدن یه تی شرت روی مبل هست -هر بار که از کنارش رد میشی- در پس گردنی به بچه مهمون هم نیست. فکر میکنم همین گفته قویترین استدلال دنیا برای من در این لحظه باشه، حتی اگه اون لحظه سخت باشه اما ارزش لحظههای بعد رو داره...
از اونجایی که این نتیجه گیری ماجرا هست که برای من خیلی مهمه، فکر میکنم همچنان بتونم هر از گاهی تی شرتم رو پرت کنم روی مبل. هر چی باشه، اون نقشش رو تو زندگیم بازی کرده..
از اونجایی که این نتیجه گیری ماجرا هست که برای من خیلی مهمه، فکر میکنم همچنان بتونم هر از گاهی تی شرتم رو پرت کنم روی مبل. هر چی باشه، اون نقشش رو تو زندگیم بازی کرده..
۱۳۹۲ تیر ۱۰, دوشنبه
یوتیوب
یکی از دلایلی که دارم از یوتیوب متنفر میشم اینه که، وسط یه پلی لیست، حالا هرچی، سرت به کارت گرمه، تو فکری، یهو این تبلیغاش با اون آهنگای عجق و وجق، هرچی رشتست تو ذهنت بر میداره، جلو چشات ریز ریز میکنه، میریزه تو سطل اشغال...
اشتراک در:
پستها (Atom)