من جوجه کباب رو درست کردم، اون میرزا قاسمی رو، من همهٔ میرزا قاسمی رو خوردم اون همهٔ کبابها رو، تازه دوغ هم داشتیم. جای همهٔ دوستان هم خالی.
۱۳۹۲ شهریور ۹, شنبه
آخه مگه میشه؟
هر چقدر که طرفدار راک باشم و هر چقدر که طرفدار موسیقی تلفیقی و سنتی ایرانی، هرچقدر که اصلا در بند موسیقی شش و هشت ایرانی نباشم اما بعضی وقتها نمیشه که نمیشه...
مگه میشه که یه آهنگ از هایده یا حمیرا گوش بدم و چشمم رو نبندم و تو جادهٔ شمال نباشم؟ میشه باده فروش می بده و آدم مست نشه؟ مگه میشه عسل چشم نگات کنه و به دل نشینه؟ مگه میشه یاد بهارهای خزون نیفتاد؟ مگه میشه تو این روزی تاریک یاد روزای روشنی که گذشت نباشی؟ میشه به این فکر نکنی که تو این غربتی که هستم دارم میمیرم و حالیش نیست؟ میشه شبا هنوز به میخونه رفت و تو این میخونهها خستهِ درد نبود و دنبال دل خود نگشت؟ مگه میشه که یادت نیاد بس که دنبال این زندگی دویدیم، بردیم؟ مگه میشه که امشب، این شب پر ستاره، دلت نخواد که باز بهش بگی، عاشقشی دوباره؟ مگه میشه دلت نخواد هنوزم بری دریا کنار؟ اصلا پاشین کیف و کولههاتون رو جمع کنین باهم بریم دریا کنار، دریا کنار هنوز قشنگه.
پ. ن. پر واضحه که این جملات از من نیست دیگه...
مگه میشه که یه آهنگ از هایده یا حمیرا گوش بدم و چشمم رو نبندم و تو جادهٔ شمال نباشم؟ میشه باده فروش می بده و آدم مست نشه؟ مگه میشه عسل چشم نگات کنه و به دل نشینه؟ مگه میشه یاد بهارهای خزون نیفتاد؟ مگه میشه تو این روزی تاریک یاد روزای روشنی که گذشت نباشی؟ میشه به این فکر نکنی که تو این غربتی که هستم دارم میمیرم و حالیش نیست؟ میشه شبا هنوز به میخونه رفت و تو این میخونهها خستهِ درد نبود و دنبال دل خود نگشت؟ مگه میشه که یادت نیاد بس که دنبال این زندگی دویدیم، بردیم؟ مگه میشه که امشب، این شب پر ستاره، دلت نخواد که باز بهش بگی، عاشقشی دوباره؟ مگه میشه دلت نخواد هنوزم بری دریا کنار؟ اصلا پاشین کیف و کولههاتون رو جمع کنین باهم بریم دریا کنار، دریا کنار هنوز قشنگه.
پ. ن. پر واضحه که این جملات از من نیست دیگه...
۱۳۹۲ شهریور ۷, پنجشنبه
خوب انگلیسی میخونه دیگه!!!
امشب مهمونی یکی از دوستان دعوت بودم که به مناسبت دفاع دکتراش گرفته بود. البته ایشون چکی (جمهوری چک) هستن و من هم به واسطه یکی از دوستان ایرانی میشناسمش که در یه دوران با هم هم خونه ایی بودن در یکی از خونههای دانشگاه. وسط مهمونی داشت از خاطرات اولین ملاقاتش با این دوست ایرانی مون برامون تعریف میکرد یه قسمتش خیلی جالب بود، از زبون خودش:
"دفعهٔ اولی که مریم رو دیدم، شروع کردیم به صحبت و اینکه اهل کدوم کشور هستیم و اینجا چیکار میکنیم و چی میخونیم، ازش پرسیدم شما چه رشته ایی میخونید، گفت من برنامه نویسی میخونم، گفتم خیلی خوبه، من هم برنامه نویسی خیلی دوست دارم، چه زبانی؟ مریم یکم فکر کرد و گفت: انگلیسی دیگه!!! دیگه من هیچی نگفتم."
جالبیش اینجا بود که باز مریم گفت، خوب انگلیسی میخونم دیگه.
هیچی دیگه، خلاصه که مجبور شدیم هممون تائید کنیم که درسته، خیلی هم خوب.
پ. ن. یادتونه که پریشب موبایلم رو گم کردم اما پیداش کردم؟ یادتون میاد که دیشب هم سویشرتم رو تو اتوبوس جا گذاشتم اما دیگه پیداش نکردم؟ امشب هم یک ساعت تو پارکینگ دوچرخهها دنبال دوچرخهام میگشتم، یادم نمیومد کجا گذاشتم... آخرش هم همکارم پیداش کرد. تورو خدا دارویی، درمونی، چیزی؟
مردِ و سبیلش
فکر میکنم اکثر مردها یک خصوصیت مشترک داشته باشند اون هم اینه که از یک سنی به بعد تغییر نمیکنن، یعنی به جز نشانههای افزایش سنّ و سال، تغییر ظاهری دیگهای نمیکنن، معمولا مدل موها ثابت میشه و نوع لباس پوشیدن منحصر به خودشون رو پیدا میکنن. بر خلاف خانومها که خوب بیشتر به خودشون میرسن و تنوع طلب تر هستن.در کّل تغییر چندانی جز عوض شدن رنگ پیرهنشون به چشم نمیاد. خوب من هم از این قاعده مستثنی نیستم.
گذشت اون روزهایی که روز به روز و ماه به ماه، سعی میکردم عوض بشم و تغییر کنم، مدل موهای جدید و کوتاه و گاهی بلند. حتی اون زمانها عقاید خاص خودم رو در مورد لباس پوشیدن داشتم و باید نباید ها. که چی رو باید با چی پوشید یا چی رو نباید. چه رنگی با چه رنگی باید و چه رنگی نباید. اما خوب هر چقدر این سنّ بالاتر میره (یکی ندونه فکر میکنه صد سالمه) و درگیریهای روز مره بیشتر میشه، دیگه نه وقتی میمونه و نه حس و حالی. اما خوب نمیتونم این رو رد کنم که این تغییرها حداقل برای من همیشه مهم بود، یه جورایی توی روحیه آدم موثره. درسته حالا دیگه حال و حوصلهٔ عوض کردن مدل مو و هر روز خرید رفتن و مدل لباس عوض کردن ﺭﻭ ندارم، اما خوب تیغ اصلاح صورتم رو که دارم.
واقعا اگه این یکی رو از من بگیرن من از روزمرگی افسرده میشم. چندین ساله پیش یادمه که هر روز صبح اصلاح میکردم و از خونه بیرون میرفتم، جز وقتهای امتحانات دانشگاه، اون موقع تنها زمانی بود که ژولیده بودن خیلی بد نبود. اما در بقیه موارد همیشه کامل اصلاح میکردم.اما الان دیگه نه، الان تنها دلخوشیم همین محاسن و سیبیل هست، اینکه هر وقت میخوام اصلاح کنم یک ساعت اون جلو به قیافه خودم نگاه میکنم و طرحی نو در میاندازم. مخصوصا سیبیل، باید پسر بود و این همه خلاقیت رو فهمید و باز باید مثل من خل و چل بود و با یه سیبیل چنگیزی (؟) بلند شد و رفت شرکت.
۱۳۹۲ شهریور ۵, سهشنبه
اندر احوالات غذای اندونزیایی و بی حواسی من
توی شرکت یه خانوم نظافتچی داریم، که اصالتا اندونزیاییه. خیلی خانوم مهربون و خوشرویی هم هست. به نسبت هم با من خودمونی تره و میگه من به نظرش آدم مهربونی هستم و همیشه در حال لبخند زدن و خندیدن هستم.
از کره که برگشتم ازم در مورد غذاهای اونجا سوال میکرد و اینکه من دوست داشتم یا نه، که من هم گفتم گفتم خوب بود و در کلّ دوست داشتم، در جوابم گفت که غذای اندونزیایی خیلی بهتره، منم در جواب گفتم که حقیقتش تا حالا امتحان نکردم و نمیدونم.
گذشت تا امروز، صبح اول وقت که اومد کنار میزم و گفت دیروز به یادت افتادم و از اونجایی که میدونم مجردی، برای ناهارت غذای اندونزیایی درست کردم و آوردم، یه ظرف قرمز توی یخچالِ اتاقِ کمد ها... اولش که خیلی دو زاری کجم نیفتاد و یکم گیج و ویج بودم که بهم یادآوری کرد که پیرو اون بحث غذایی کره ای یا اندونزیایی برات این رو درست کردم.
حقیقتش ظهر هم انقدر که بی حواسم اصلا یادم رفت و رفتم رستوران شرکت ناهار خریدم و خوردم و از ناهار که برگشتم وقتی دیدمش بهم گفت، ناهارت رو نخوردی؟ تازه یادم افتاد. همش از اون موقع تو این فکرم که نکنه یه وقت فکر کرده باشه که دوست نداشتم یا چون اون درست کرده نخوردم.
چون کارم زیاد بود مجبور شدم چند ساعت اضافه کار بمونم و همش به خودم میگفتم یادت نره شام بری و بخوریش. باز با همکارم رفتیم رستوران و یادم رفت... دیگه کم کم نزدیک بود خودزنی کنم...
خوشبختانه لا اقل وقتی میخواستم برگردم خونه یادم بود و برش داشتم، البته به زور هزارتا ضربدر روی دستم و آلارم گذاشتن روی گوشیم. اما یه احساس بدی دارم که نکنه فکر اشتباهی کرده باشه و به حساب خاصی گذشته باشه و با وجود محبتش دلش رو شکسته باشم... بس که من بی حواس شدم جدیدا...
پ.ن. تازه امشب بعد از ۱۲ ساعت کار، گوشیم رو هم گم کردم، بعدا معلوم شد توی اتوبوس جا گذشتم، حداقل راننده خوب و مهربونی بود و بعد از تموم شدن کارش ۲۰ دقیقه صبر کرده بود که من برم و گوشی رو بگیرم.
۱۳۹۲ شهریور ۴, دوشنبه
لایک بی لایک
سپنتا زنگ زد که از سر کار شام برم اونجا.
موقع شام میگه: امروز فیسبوک فلانی رو چک میکردم، خوب همهٔ پست هاش رو لایک کردیها یه دونه رو هم رد نکردی.
- گفتم: خوب پست میذاره میخونم، خوشم بیاد لایک میکنم.
-میگه: خوب همین دیگه، بدو بدو چک کن ببین چیز جدیدی نذاشته لایک کنی؟
-میگم: خوب یورو که نیست که دیگه بگی چرا خرج میکنی، یه لایکه، آدم میخونه، خوشش بیاد یه کلیکه.
-میگه: همین دیگه، بس که خزی.
-میگم: اصلا من خًز، مثل تو خوبه صبح تا شب تو فیسبوک میچرخی زورت میاد یه پست لایک کنی؟
-میگه: آدم باید خودش رو نگه داره، نباید هرچی رو لایک کرد، یکم با کلاس باش. خیلی که خوب بود یه کامنت بذار.
-میگم اصلا من آدم بی کلاس،
-میگه: میدونستم خواستم جای خواهری نصیحتت کنم.
-میگم: دیگه چی داشتم بگم؟ شامم رو خوردم...
فکر کنم کلا شام بهم گفت برم که همین نکات رو بهم گوشزد کنه، فکر کنم باز این دوتا یه چیزیشون شده...
۱۳۹۲ شهریور ۳, یکشنبه
یک نتیجه گیری آماری
دیشب به نیت ملاقات برخی دوستان رفتم بیرون و موندگار شدم و نفهمیدم ساعتها چطوری گذشت.
یک دوست (دوست یکی از دوستان) جدید رو ملاقات کردم و همکلام شدیم، اما خوب میدونید که هرچقدر در ساعتها جلو میریم، قدرت فکر و تمرکز به شدت پایین میاد، اون هم در شبهای آخر هفته.
اما معمولا یکی از خصوصیات مثبت الکل، برجسته شدن یه نکته و کم رنگ شدن بقیه هست. یعنی معمولا در حالی که بشدت توجه آدم به کل پیرامون کم میشه، اما در یک مورد خاص یا یک نکته یا یک فرد بشدت برجسته میشه، یعنی یه جورایی مغز انسان حالت مولتی فانکشن بودنش رو از دست میده و به سینگل فانکشن تغییر کاربری میده.
در تمام مدت این دوستمون در مورد اسپانیا و اوضاع سیاسی و اقتصادی اونجا حرف میزد، و اینکه چرا معترض هست و چرا مردم میخوان که دولت عوض بشه و اسپانیا رو با هلند مقایسه میکرد. اما خوب حقیقتش من اصلا ذهنم برای این صحبتها نمیکشید و هر از گاهی یک جمله در تائید تا عدم تائید میگفتم که احساس کنه که من دارم گوش میدم. من خودم انقدر مشکلات شخصی و اجتماعی دارم که راجع بهش فکر کنم که اسپانیا حتی اخرینش هم نیست.
البته اشکال از جایی که ما مکالمه میکردیم هم بود، خیلی شلوغ و سر و صدا و موزیک. من هم تقریبا چسبیده شده بودم به دیوار و اون هم با هیجان توضیح میداد، یک نکته در مورد دخترهای اسپانیایی همین با هیجان حرف زدن و دست بال و سر و صورت تکون دادن بی اندزشونه که اجازه نمیده آدم اصلا تکون بخوره.
این وسط مغز من روی یه سری نکته آماری متمرکز شده بود در مورد تموم کسانی که به زور قصد داشتن از فاصلهٔ بین من و دیوار عبور کنن و خیلی در گیر و دار آمار بیکاری در اسپانیا نبودم.
نکته اینه که روش پسرها و دخترها کاملاً متفاوته، جالبیش اینکه در ۹۵% (حول و حوش) پسرها روشون رو به سمت مخالف (دیوار) میکنن و رد میشن اما در مورد دخترها تقریبا ۱۰۰% موارد روشون رو به سمت مانع انسانی (من) میکردن و رد میشدند. و از اون صد در صد ۴۰% دخترها سعی میکنن با دسشون یه گارد جلوی خودشون درست کنن و هر با من رو یه قدم پرت کنن توی صورت دوست متکلمم.
نتیجه: پسرها به پسرها بیشتر اعتماد دارن، تا دخترها به پسر ها. و از این بین تقریبا نیمی از دخترها حتی به چشمهاشون هم اعتماد ندارن.
پ.ن. در مورد عملکرد مغز انسان: البته یک نظریه دیگه در همین راستا هست که میگه مغز انسان همواره سینگل فانکشن هست. فقط برای بعضیها سریع تر عمل میکنه و برای بعضیها کند تر. به این معنی که مغز انسان قابلیت پردازش دو نکته رو در زمان واحد نداره. مثلا میشه گفت اگه سرعت سوویچ مغز بین نکات مختلف به صورت میانگین بین ایرانیان به چند میلی ثانیه برسه در بین هلندی ها صد در صد به دقیقه می رسه.
۱۳۹۲ شهریور ۲, شنبه
قرمه سبزی
امروز از صبح که بیدار شدم کوزت وار کار کردم، یه خونه تکونی شب عید انگار بدهکار بودم، خرت و پرتهای رفیق از اینجا کوچ کرده و گردو غبار به اینجا کوچ کرده بعد از یک ماه نبودنم. از صبح که بیدار شدم همچنان هیچی نخوردم و یخچال از روزی که برگشتم همچنان خالیست، اینجاست که میگن در خانهٔ ما رونق اگر نیست غذا (صفا) هم نیست و فقط کار بوده و کار.
در همینجور مواقع هم باید دقیقا هوس یه چیزی بکنه دلم، اصلا تقصیر این آهنگ بود. همچنان که درگیر کار بودم و این لپتاپ هم برای دل من مینواخت این یکی رو شروع به پخش کرد. یادم نبود که باید از پلی لیست بزارمش کنار، اون هم در این مواقع. خلاصه که هوس قورمه سبزی کردم، بدجور.
اینجا دوتا رستوران ایرانی داره، البته یکی ایرانی و یکی افغانی و دست بر قضا هر دو امروز تعطیل بودن، انگار عالم و آدم دست به دست یکدیگر داده بودند به مهر شنبهٔ مرا کنند ویران... حالا من ماندهام و خستگی و گشنگی و هوس قورمه سبزی....
فکر کنم سوندکلود (ساندکلود-ساوندکلاود) هنوز تو ایران باز میشه:
فکر کنم سوندکلود (ساندکلود-ساوندکلاود) هنوز تو ایران باز میشه:
حلال زاده به داییش میره...
من از دار دنیا یک خواهر دارم که اون هم ثمرهٔ ازدواجش یک وروجک ۲ سال و اندی ساله است. از آن وروجکها که خوب بلدند با همان نصف نیمه صحبت کردنشون خوب دلبری و لوندی کنند. حالا این یکی هم برای من خیلی عزیز است و هم خیلی شیرین.
یک آتیش پاره به تمام معنا.
امروز صبح با صدای مسیج موبایلم از خواب بیدار شدم، از خواهرم بود، باز کردم عکس فندق را دیدم که یک گوش کنار مبل ایستاده، با صورتی مظلوم و آروم، و دستش توی گچ و دور گردنش.
نفهمیدم چطور از تخت پریدم و زنگ زدم به خواهر جان، ظاهرا دو سه روزی هست که اتفاق افتاده و به من نگفتن.
اما از اون لحظه به بعد هی به این عکس نگاه میکنم و خندم میگیره، یعنی هیچ جور نمیتونم میمیک صورت و چشمهای درشت زول زده توی دوربین و تیپ و قیافه و حالت ایستادن و اون دست دور گردن رو توصیف کنم.
حالا ظاهراً که حلال زادگی را در حق من تمام کرد و این دست شکستن را هم از من به ارث برده.
۱۳۹۲ شهریور ۱, جمعه
کاش زورم میرسید...
این هوم سیکی من هم روز به روز وضعش وخیم تر میشه،
با اینکه میدونم الان وسط تابستون هست اما دلم پاییز خونه رو میخواد، قدم زدن توی
کوچه پس کوچهها با اون سرمای مطبوع اول پاییز که برگها تازه دارن تو هوا موج
میزنن. دلم کافی شاپ رفتن تو غروبهای زمستون رو میخواد.
البته این شاید مشکل منه، من همیشه دلم اون چیزی
رو میخواد که در اون لحظه ندارم. شاید به خاطر همینه که همهٔ مرخصیهای امسالم رو
مثل یه کوه رو هم رو هم جمع کردم و تو کّل تابستون حتی یه روز هم تعطیلات شخصی
نرفتم، واسه اینکه امسال پاییز رو یه بلیت بگیرم و یه ماه یا بیشتر برم خونه. برم
تو کوچه پس کوچهها قدم بزنم، غروبهای جمعه بشینم تو خونه و دلم بگیره.
راستش دیگه دلم برای آدمها تنگ نمیشه، برای
روزهایی که گذشته دل تنگی میکنم برای نوستالژی ها. برای اتاق تنهایی هام، که اگه
دست پام رو کف اتاق دراز میکردم بدنم صاف نمیشد، اما تو همین نیم وجب جا، قفسهٔ
کتابها و تخت و تلوزیونم رو به زور جا داده بودم، تمام وقتم اونجا میگذشت به جای
اینکه تو اتاق خودم توی خونه بگذره. پر فیلترهای سیگار قایم شده زیر تختم. اولین
شعری که رو دیوار نوشتم "کوچه" فریدون مشیری بود، کلکسیون صلیب هام
اونجا بود، نمیدونم چرا اما فقط از جمع کردن صلیب خوشم میومد، همونقدر که از
کشیدنش خوشم میومد، هیچ دلیل مذهبی هم نداشت، فقط خوشم میومد.
کلا من در زندگیم به دو چیز علاقه خاصی داشتم یکی
صلیب بود و یکی شمع، صلیب هام رو که گذاشتم تو یه جعبه و با خاطراتم بسته بندیش
کردم، اما هنوز شمع بازی میکنم.
اونجا اگه دلنگ دلنگ تارم بلند میشد دیگه
کسی نبود که غر بزنه، حتی هیچ وقت نوازنده خوبی هم نبودم. دیگه الان که دیگه چند
سال میشه گوشه همون اتاقِ و هر وقت بر میگردم میرم یه دستی به سر و روش میکشم و
هزار تا مشکل پیش میاد که نمیتونم بیارمش. حتی بیارمش هم دیگه فکر نکنم چیزی یادم
باشه که بزنم.
بعضی وقتا دلم میخواد برم اون اتاقم رو بغل کنم
بیارم اینجا، دوباره شب هام رو زندگی کنم... حیف که زورم نمیرسه، حیف...
۱۳۹۲ مرداد ۳۱, پنجشنبه
همزیستی مسالمت آمیز
ما در این شرکتمان هرچه بدی هم که داشته باشد یک
سری مزایا داریم که انصافا هیچ جا پیدا نمیشود، حالا لیست مزایا بماند برای بعد.
الان فقط یکی رو میگم.
معمولا ما در هر اتاق چهار نفری هستیم که مشغولیم،
در این شرکت ما کسی کاری به کارمان ندارد، این آزادی اینجا حرف ندارد. در کّل این
سه سال کلا رییسم چهار دفعه به من سر زده، که دو دفعهاش در حال اخبار خوندن بودم
((یکی از سرگرمیهای من در شرکت)، یک دفعه دیگرش فیسبوک چک میکردم و آخرین بار هم
که داشتم سر کار بازی آخر ایران و کره را تماشا میکردم که آمد و کنارم نشست و پنج
دقیقه آخر بازی را تماشا کرد. همین، یعنی صد سال هم که سخت کار کنم عدل رییسم در
همان لحظهای میاد که من دارم یک کار دیگه میکنم.
اینجا هر کسی برای خودش اسپیکر دارد و بلند بلند
موزیک گوش میده، کسی هم نیست که بگه چرا، یا اعتراضی کنه، مگه اینکه کار داشته
باشه که محترمانه تقاضا میکنه و نفر دیگه هم رسم ادب رو به جا میاره.
اما خوب سلیقهها که همه یک جور نیست، یک عده راک
باز هستن و دیگری پاپ و آن یکی کلاسیک. من که این وسط به همه جور موزیک قانع ام،
یعنی کلا طبع موزیک من وسعتش به پهنای اقیانوس آرامه.
اما خوب من هم یک روزهایی دل و دماغ ندارم، یا
اعصابم از چیزی خورد هست، دلم آهنگ سنتی میخواد یا یه آهنگ ایرونی. اونجاست که
از این همکاران گلم لذت میبرم، انصافا که با بعضی بدیهاشون، خیلی خوبند.
هیچ کس غر نمیزند، هیچ کس قیافه نمیگیرد، پا به
پای من شجریان و ناظری و دنگ شو و پالت گوش میکنن و دم نمیزنن. دیگه نهایتش خیلی
که بخوام بهشون حال بدم کامنت یا بی بند می گذارم که اقلا از موزیکش یک چیزی بفهمند. خوشم
میاد که لااقل با هم همزیستی مسالمت آمیز داریم و همانقدر که من عربدههای جیمز
رو تحمل میکنم آنها هم چه چهِ های شجریان را تحمل میکنند،
پ.ن. انگار که موش رو آتیش زدم، در حین نوشتن همین الان
اومد و دید دارم مینویسم. فقط خندید و پرسید چطور اینها رو میخونی و رفت... خواست
بامزه بازی در بیاره...
۱۳۹۲ مرداد ۳۰, چهارشنبه
اتوبوس بازی...
کاش لااقل هنوز هم راه خانهات از کنار خانه من رد
میشد، هر روز که به خانه بر میگشتم، یک اتوبوس سوار میشدیم، من که پیاده میشدم،
نگاهم به نگاهت گره میخورد، مات میماندم به چشمانت، تو دور میشدی و چشمانم دنبال
تو میدویدند. شب نمیخوابیدم که فردا زودتر بیاید و باز با چشمانت عشق بازی کنم.
مثل آن روزها ...
۱۳۹۲ مرداد ۲۹, سهشنبه
قدم بزن به خانه!!!
دیروز بعد از ۲۱ ساعت از زمانی که هتل رو ترک کردم رسیدم به شهر
شهیدپرور خودمون. سپنتا زنگ زد که برم شام رو اونجا بخورم، رسیدم ایستگاه قطار،
داشتم واسه خودم با چمدون و وسایلم کشون کشون میرفتم که دیدم دو نفر پریدن رو
پشتم، اومده بودن ایستگاه قطار دنبالم، با یه بسته پنیر هلندی، که تا اومدم حرف
بزنم یوهان یه ورقش رو گذاشت تو دهنم. سپنتا میگفت بهش گفته که من هلندی نیستم و
احتمالا خیلی دلتنگ پنیر نیستم الان، اما خوب اون کار خودش رو کرده بود. اما
خودمونیم واقعا دلم برای مزه ی پنیر تنگ شده بود. رفتیم خونه و شام و صحبت. دیگه
تاکسی گرفتم که برم خونه. چشمتون روز بد نبینه...
تصور کنید که در خونه رو باز کردم و با یه نفر روبه
رو شدم که رو به روی در نشسته بود. تقریبا دو برابر خودم، از جا پریدم.... ظاهراً
که دوستان در نبود من اونجا یه نمونه از من رو شبیه سازی کرده بودن. یدونه از این
کاورهای آزمایشگاه (کلیین روم) پر شده با تمامی پتو ها، حوله ها، و لباس هام به
انضمام یه صورت پرینت شده از خودم و یه کلاه. انصافا کارشون خیلی خوب بود... کلی
دوباره خندیدم.
قبل رفتنم به کره راجع به خداحافظی نوشته بودم.
همین رفیق شفیق چند روز آخرِ اقامت در هلند رو اونجا سپری کرده بود و با همکاری
بقیه این رو ساخته بودن.
خونه هم که نگو، پر از خرت و پرت، یه جورایی کل
زندگیش رو برای من گذاشته بود و رفته بود. از لپتاپ بگیر تا کیف و وسایل دکور خونهاش
و ابزار و گیتار و .... خونه من یه آپارتمان کوچیکه، الان دیگه حتی واسه خودم هم
جا نداره. اما دیگه واقعا نا نداشتم که کاری کنم. دوش گرفتم و پرت شدم توی تختخواب...
صبح هم بیدار شدم تا بعد از یه ماه بیام سر کار.
راه افتادم و قدم زنان رفتم تا ایستگاه اتوبوس، طبقه معمول هم چند جمله برای خودم
سر هم کردم و میخوندم:
قدم بزن به خانه،
دل مرا بلرزان،
هوای خانه سنگین،
نگاه خانه خندان،
سکوتی عاشقانه،
نگاهی گرم و تابان،
لبان خسته از حرف،
بمان تو روح این جان،
گفته بودم که من در دری وری گفتن به صورت بداهه
خیلی خوبم، البته شایدم از جایی شنیدم و یادم نمیاد، ریتمی هم که باهاش میخوندم
آشنا بود اما یادم نمیاد مال کدوم تصنیف بوده. به هر حال که رسیدم سر کار و از
همون اول دونه به دونه با همکارا صحبت کردم. حس خوبیه وقتی بعد یک ماه از سفر
برمیگردی و حداقل چند نفر میگن که دلشون برات تنگ شده...
بعد هم که نشستم پای وارد کردن حساب کتابهای سفر،
آخ که من رو دیوونه میکنه، دیوونه. من اصلا حال حوصلهٔ این کار هارو ندارم، مخصوصا
که همه رسیدها به زبان کروی هست و من همه رو قاطی کردم، نصفی رو با کارت اعتباری
پرداختم و نصف رو نقد... آشوبیه.
خلاصه
که خیلی کار کنم یه مقدار از این حساب کتاب هارو امروز تموم کنم. دوباره زندگیه
روزمره از نواز درون هواپیما...
خوب
به پایان اومد این دفتر، این هم انتهای سفر چهار هفته ای من به کره... فکر می کنم
یکی از بهترین تجربیات زندگیم بود... روزی که قرار شد بیام همش تو این فکر بودم که
چقدر این یه ماه ممکنه کند و سخت بگذره. اما خوب به یه چشم بهم زدن گذشت همراه با
کلی خاطره های خوب و تجربه های جدید...
اونجا هر روز وقت کم می آوردم. دو هفته آخر شبی نبود
که بیشتر از ۴ ساعت بخوابم، یه جورایی بر گشته بودم به زندگی شلوغ و پر هیجان
ایرانم. با این همه کم خوابی و خستگی و گرفتاری اما خوب راضیم. تو این مدت خیلی
میخواستم این " دیار کروی "ها رو کامل کنم، اما خوب واقعا نرسیدم، از
اونجایی هم که حافظه کوتاه مدت من به شدت ضعیفه احتمال داره که همهرو فراموش کرده
باشم همین الانشم.
اما خوب سعی میکنم هر وقت که برسم، تیکه تیکه
اگه نکتهٔ جالبی از سفر و کره و مردمش به یادم اومد بذارم همینجا.
فکر میکنم دلم واسه اونجا تنگ بشه.
فعلا
که توی پرواز نشستم، دیگه کمرم درد گرفته بس که نشستم اما خوب هنوز کم کم ۲ ساعت دیگه مونده، تازه گشنمم
هست، نمیدونم چرا هیچی نمیدن بخوریم، والا …. اما خوب ۱۳۹۲ مرداد ۲۷, یکشنبه
من بی شاخ و دم
اهل خرید کردن که نیستم، همیشه یک نفر باید دستم رو
بگیره، ببره، انتخاب بکنه و من پرداخت بکنم، سخته، خیلی سخت، چه برسد به هدیه
خریدن، اون که برای خودم هست میمونم، چه برسه به دیگری.
مسیج دادم، گفت که میاد. ساعت هفت قرار گذاشتیم، جلوی هتل بود، مثل هر روز سر وقت، لباس آبی و
سفیدی به تن داشت، زیبا شده بود، این رنگ میومد بهش. تاکسی گرفتیم رفتیم یک مرکز
خرید، بعد از کلی گشت و گذار بالاخره تصمیم گرفتم که چوب غذا خوری کرهای بگیرم،
مال اینجاست، فلزی هم هست، شاید یادگاری خوبی باشه. برای دوستانم، دست خالی که
نمیشه بر گشت.
یکهو دلم خواست یک چیزی هم برای اون بگیرم، یک یادگاری، برای
این دو سه هفته که پا به پام بود، راهنمام بود، حتی غذایی که برام پخت. چند دقیقه
پیش که مشورت میگرفتم گفت که هدیه خوب عطره....
دستش رو گرفتم بردم طبقه پایین. گفتم برای یکی از
دوستانم عطر میخوام، چندجا عطر تست کردیم، خوشم نیومد، اون هم خوشش نیومد، از دهنم
در رفت و پرسیدم " شنل کجاست؟". از روز اول که اسم عطرم رو پرسید در خاطرم
مونده بود، از اینکه عطرم شنل بود خوشش میاومد. حالا نمیدونم چرا، شاید چون مردها اینجا زیاد عطر نمیزنند. شاید هم یکجورایی چون
این چیزها اینجا لوکس هست و نمیتونه خودش بخره.
ما در تموم این مدت به بدبختی با هم صحبت میکردیم.
انگلیسیش خوب نیست. اما سعیش رو میکرد... من هم. اما شیرینه.
رفتیم.
دخترک فروشنده نه گذاشت نه برداشت، "چنس" رو داد دستمون. بعد از
"ادن" این دومین عطر زنانه ایست که مدهوشم میکنه، یکهو گفتم خوبه،
اونهم تائید کرد. دختر قیمت رو روی ماشین حساب نشون داد، مخم سوت کشید، بالای صد
یورو بود. اون هم سی میل نمیدونم شایدم پنجاه بود. بد عادتی دارم، روی نه گفتن ندارم، مخصوصا که میخواستم
هدیه بدم به اون، نمیخواستم جلوی خودش بگم
نه. خریدم.
تمام مدت به خودم فحش میدادم که حالا صنمش چیه که
عطر صد و اندی یوروای کادو بدی... گفتم ولش کن میبرم هلند میدم به فرشته... یادم اومد
که کدوم فرشته... بعد هم اون که اصلا از این عطر متنفر بود... یک دفعه براش کادو
گرفتم، با ذوق و شوق... گفت میدونم عطره، خدا کنه "چنس" نباشه... آب سرد
ریختن روم.
گفتم نگه میدارم میبرم برای خواهر جان. اون که
عاشق این عطره. بعد دیدم که از اون ور دنیا معلوم نیست حالا کی عطر سی میل بگیرم دستم ببرم بگویم چه؟
یک وقت به تیریژ قباش بر بخوره. از این اخلاق ها نداره اما خوب...
رفتیم کافه، برای من موکا گرفت برای خودش آب میوه.
همیشه میخنده، بدون دلیل، اما میخنده. منتظر بهونه هم حتی نیست... خندش رو که
دیدم یادم رفت. یاد این دو سه هفته افتادم که چقدر اومد و رفت، چقدر میزبان خوبی
برای من غریب بود. بی اختیار بسته رو دراوردم، گذاشتم جلوش. برای اولین بار قیافش
متعجب شد... گفت نه نه، گفتم برای توِ . ذوق مرگ شد، واقعا شد. غش غش میخندید، اگر
می دونستم اینقدر خوشحال میشه، حتی توی مسیر هم به ندادنش فکر نمیکردم. هر دو دقیقه
میگرفت دستش میخندید. گفت امشب خوابم نمیبره، خندم گرفت. گفت یه چیزی بگم، خجالت
میکشم... گفت: تو که بری من تا یک سال دوست پسر نمیگیرم، خجالت کشید، روش رو به
دیوار کرد، غش غش خندید. بچست یکجورایی هنوز...
توی تاکسی هنوز می خندید. میپرسید هلند چه
جوریه... بیام اونجا زبان یاد بگیرم؟
گفت من فردا نامهام رو مینویسم، تو دیگه ننویس،
من یادگاریم رو گرفتم... قرارمون این بود که برای یادگاری یه نامه بهم بدیم مثل
بچه دبستانی ها. از همون روز اول هم میگفت
زشته که مرد نامه بنویسه، حالا چرا، نمیدونم. من هم گفتم باشه...
اومدم هتل، صورتش از یادم رفت، باز گفتم عجب غلطی
کردم با این یادگاری خریدنم. فکر کنم کل کادوهایی که برای دوستان صمیمیم گرفتم از این
یادگاری ارزون تر شد...
۱۳۹۲ مرداد ۲۶, شنبه
دایره
به دور دایره میگردیم، من دستم به سوی تو، تو دستت به سوی او،
کاش گم کنیم این راه را، یا کج میرویم، به ناکجا، به فراموشی، به تنهایی. یا
جفتمان اسیر همان دایره میشویم، گره میخوریم، میمانیم، میمیریم. نمیتوانم
ببینمت اما دور از دستانم باشی، عقده میشوی، آنقدر بزرگ که جایی برای بغضم نمیماند...
۱۳۹۲ مرداد ۲۵, جمعه
بز کوهی
خسته بودم، امروز سر درد داشتم، حداقل نصف روز. به
صورت رسمی روز آخر کارم در کره بود و کلی کار داشتم برای تمام کردن، یک جورهایی
نتیجه ی همهٔ ۴ هفته کارم بود، پشت سیستم که نشستم، بهش گفتم، روز آخر بذار آبرو
مند تموم بشه، برنامهرو که استارت کردم خوب بود، گل از گلم شکفت، همکار کرهایام
اومد و صحبت کردیم، نتایج مطلوب را گفت و رفت. نمونه هارو عوض کردم. بعد از ناهار
شروع کردم، روز خوبم بود جای ۴ ساعت ۱۰ دقیقهای زدم به هدف. یک جورایی ذوق مرگ بودم.
نتایج را با غرور دو چندان، برای همه ایمیل کردم، بدو بدو خودش را رساند، گفت
دیدم، من هم لبخندی از سر رضایت زدم. چند دقیقه گذشت، پرسید با چه نتیجه مطلوبی
گرفتی؟ گفتم این، گفت فکر کنم این نباشه، یکی دیگست... میخواستم یا اون رو بکشم
یا خودم، وقتی که از دست نرفته بود، ولی آبرو حیثیتم رفته بود. نتایج را برای
همه زده بودم. زنگ زدم و خودم را به خریت زدم که نتایج مطلوب همین بود، دیگه. آنها
هم گفتن نه!
دوباره شروع کن، مگر درمیومد... این دفعه بجای
چهار ساعت، پنج ساعت وقت گرفت، به هزار زحمت یک چیزهیی دراوردم، دوباره فرستادم.
همه تائید کردند، تشکر هم کردند، سلانه سلانه اومد، گفت خوب نیست، گفتم خوبه،
تائید شد، باز گفت اما من فکر میکنم...
تلفن رو برداشتم، روی بلندگو گذشتم، دوباره
پرسیدم، گفت همین چند دقیقه پیش گفتم که خیلی خوبه. باز قطع که کردم گفت اما
من... پاشدم رفتم.. همینشون بده، فکر کنم واقعا زبان نمیفهمند، یعنی اصلا متوجه
نمیشن...
ساعت شد ۱۰ شب، برگشتم هتل دو تا آب جوی مرد افکن گرفتم.
رسیدم به اتاق دیدم در باز کن ندارم... همهجای اتاق رو گشتم یه جای گوشه دار
نداشت، همه جا قوس دار.... آبجو رو با گوشهی ال سی دی باز کردم، صاحب هتل از سر
تقصیراتم بگذره.
فیدلی رو باز کردم، حدود ۱۰۰ تا پست بود، ترسیدم، بستمش... هلند تا دلم بخواهد
وقت دارم برای همش... باز دلم نیومد...
۱۳۹۲ مرداد ۲۴, پنجشنبه
باز هم من و نفهمی ها...
من برخی
از این فیلمهای مستند راجع به کودکان کار و زنان و فقر و ... را نمیفهمم.
که
چه؟ فیلم میسازند که ببرند در این فستیوال و آن فستیوال نشان بدهند و جایزهاش را
بگیرند، یا که چه؟ یا اینکه مثلا فیلم میسازند که ببرند به این کشور و آن کشور و
این سازمان و آن سازمان نشان بدهند و بگویند مثلا حقوق زنان در کشور ما رعایت نمیشود؟
که چه شود؟ اصلا این همه ساختند، چه شد؟ چه دردی از ما دعوا شد؟. اینها که فقط درد
اضافه میکنند.
اینکه
ما در کشورمان از این دردها داریم درست، حالا این همه توی بوق کرنا میکنیم، که
چه؟ که مثلا بیایند این دلسوزان کمکمان کنند؟ خاک بر سر ملّتی که خودش عرضه ی دوای
دردش را نداشته باشد و برای آنوریها فیلم بسازد که دلشان بسوزد، که چه؟
اگر
نیمی حداقل جمعیت تحصیل کرده و با فرهنگ و مدرن داریم که در دنیا به پای همان ۵۰ درصد
دیگر بسوزانیم؟ که چه؟ یکی به من ابله بگوید که چه؟
کاش
اگر فیلم میساختیم، برمیداشتیم، شهر به شهر، روستا به روستا میبردیم نشان مردم
خودمان میدادیم...
شاید
من هنوز همان اخلاقهای ایرانیام را دارم، شاید حاضرم با سیلی صورتم را سرخ نگاه
دارم، اما کسی دردم را نداند. درد هست، خودمان باید درمانش کنیم، فقط من هم راهش
را نمیدانم، همین.
از
سنگسار ثریا فیلم میسازند و از فحشا و از کودکان کار، اتفاقا انگلیسیش رو هم
میسازند، بابا آخر که چه؟ در تمام طول مدت عمرم به خدا خبر از سنگسار انقدر
نشنیدهام که در این دوسال جوابش را دادم.
حالا
هی بروید فیلم بسازید که ماها کجیم، ماها مشکل داریم، ماها همه فاحشه ایم، ماها
مادرانمان را سنگسار میکنیم، هی نشان این و آن بدهید. شما جایزهاش را بگیرید،
فاحشهها و کودکان کار همچنان نان بدبختیشان را بخورند. من هم حرصش را میخورم.
پ.ن. اگر هم اشتباه میکنم که بنویسید پای نفهمیم یا بفهمانیدم...
پ.ن. اگر هم اشتباه میکنم که بنویسید پای نفهمیم یا بفهمانیدم...
۱۳۹۲ مرداد ۲۱, دوشنبه
و باز هم نمیفهمم.. همین
من دیگر
شعر نمیفهمم، فکر میکنم خنگ شدهام، شاعر نیستم، اما خوب همیشه خواننده که بودهام،
دیگر شعر گفتن به سبک سهراب و نیما را هم نمیفهمم، اصلا این شعرهای جدید را کم
کم نمیفهمم. رابطه آباژور قرمز به سکوت دردناک شب را نمیفهمم، رابطه پنجره بسته با صدای
دهشتناک صبح را نمیفهمم، من سرد مرطوب پاشنده در میان ارواح آرام را نمیفهمم،
ربط این چیزهای بیربط به هم را نمیفهمم، احتمالا اگر بگویم "وای، عجب
شعری" خیلی هم آدم فهمیدهای هستم. اما یک کلام، من ربط گودرز با شقایق را نمیفهمم،
همین....
مادر خوانده
میخواستم
از چیز دیگهای بنویسم، یکهو این یکی اومد وسطش و چون خیلی طولانی میشد، تصمیم
گرفتم اول این را بنویسم و بعد آن را.
حالا
من اسمش را اینجا میزارم سپنتا، از خیلی قبل پیش میشناختمش، یعنی یک جورهایی من
هنوز در رابطهٔ عاشقانه خودم بودم و بعد هم که برای ماهها ندیدمش، تا اینکه
سرنوشتش رغم خورد به شهری که من زندگی میکردم، در همون گیر و در تاریکی رابطهٔ
من بود. یک جورهایی تنها کسانی که میشناخت من بودم و آن بانوی سابق، که خوب
ظاهراً آبشون توی یک جوب نمیرفت. اما مال ما خوب میرفت، اصلا یک مدت تنهایی من او
شده بود و تنهایی او من، باهم میچرخیدیم، اینور اونور میزدیم، مهمونی میرفتیم.
راستش من در اون دوران به شدت درگیر رابطهٔ در حل مرگم بودم فقط همدم هم بودیم،
رفیق تنهایی، چند ماهی به همین منوال بود. نمیدونم کی اما من که تنها شده بودم
اون هم تنها، کم کم داشتم دوستش میداشتم، اما خوب یک جورهایی دیر شده بود، ما رفیق
شده بودیم. اصلا رفاقت همینش بده، رفیق که بشی دیگه نمیشه که عاشق بشی، شاید
بشه، شاید من اشتباه میکنم، اما واسه من نمیشد. چشام رو بستم، به دل خودم گفتم
نه، همه چی گذشت... تا اینکه چند وقت بعد با یکی از دوستهای خودم که توی مهمونیه
خونه خودم هم رو دیدن آشنا شد... رفت و رفت، تا قبلش که رفیق بود، الان هم شد یه
جورایی خواهرِ در غربت. مراقبه، زنگ میزنه، دلواپس میشه، دعوا میکنه، مثل همهٔ
خواهرا بکن نکن میکنه، مریض که میشم میاد و مراقبت میکنه. تو سفر که هستم زنگ
میزنه و دری وری میگه که " تو نباید یه خبر از خودت بدی، ها؟". حالا دو روز پیش
ازدواج کردن، با همون رفیق خودم. کلی غر زد که چرا باید بری سفر، اما خوب مجبور
بودم دست من نبود. از حالا فکر کنم به رفاقت و خواهر بودنش باید مادر خونده شدن رو
هم اضافه کنم.
۱۳۹۲ مرداد ۱۹, شنبه
Dance like nobody see...
در حال گوش دادن به لیست جدید آهنگم تو سوند کلودم. من نمیدونم این همه هنرمند بی نام و نشون از کجا میان، باز خوبه یکی مثل لونا هست که صبح تا شب میگرده و اینا رو پیدا میکنه، خوب البته اون کارش همینه، اما سودش به ما هم میرسه، مخلص کلوم اینکه الان یچیزی هستم تو مایههای "رقصیدن انگار هیچ کس منو نمیبینه"... هرچند اگه الان کلی آدمم اینجا بودن و منو میدیدن خیلی تاثیری نداشت... والا... اما محض امتحان هدستهاتون رو بردارین، این آهنگ "سر تا پا صدا" هومن اژدری رو بذارین، بخدا فرکانسش با فرکانس بدن آدم جوره....
آخ دندونم...
خوب یکی
از مزخرفترین اتفاقات که ممکنه در سفر بیفته دندون درده. از پنجشنبه دندون درد
دارم، اون هم از نوع بدش. کلا نصف صورتم داره منفجر میشه، فکر کنم از اون روز
تاحالا یه سی چهل تایی مسکن خوردم. اما خوب دیروز بعد از ظهر دیگه داشت من
رو میکشت. زنگ زدم به علی، اون هم آبی پاکی رو ریخت رو دستم و گفت با این چیزایی
که تو میگی احتمالا نیاز به اندو داری (عصب کشی) داری. اما خوب گفت برو یه عکس
بگیر و بفرست ببینیم میشه صبر کرد تا برسی به هلند یا نه. سعی کردم که بخوابم،
نشد که نشد، بلند شدم رفتم یه شیشه ویسکی خریدم اومدم. آخ که انگار آب رو آتیش
بود. از هولم اینقدر ظاهراً خوردم که نفهمیدم چی شد کی شد که صبح شد. دورو برم
رو نگاه کردم، چه آشفته بازاری بود اتاق. فقط گفتم خدا کنه کسی نیومده باشه صبح
برای نظافت که اگه اومده باشه و این صحنه رو دیده باشه.... لپتاپ باز بود، و
همچنان داشت یه آهنگ از شماعی زاده پخش میشد!!! صفحهٔ مسیج فیسبوک باز بود و یه
عالمه پیغام: "الو الو الو کجا رفتی پس؟ " دوتا موبیل هم کنارم بود، تو
یکی وایبر باز بود و اون یکی دیگه واتس آپ. پر از مسیج، نمیدونم دیشب چیکار
کردم، فقط میدونم، صبح روز بعد از مستی هیچ وقت پیغامهایی که شب قبل به آدما
دادم رو نمیخونم، خیلی مزخرفه. خلاصه نمیدونم دیشب روی مخ چند نفر رفتم...
رفتم
از تو صندوق پول بردارم، دیدم هرچی رمز رو میزنم باز نمیشه. معلوم نبود دیشب تو
اون حالت چرا رفتم سراغ گاو صندوق، و حالا با چه پسوردی قفلش کردم، هیچی یه کاغذ
برداشتم و شروع کردم به رمز گشایی، هرچی عدد تو ذهنم میاومد که شبیه بود به رمزم
زدم نشد که نشد، این وقتی که من گذاشتم تا این رو باز کنم هیچ سارقی تو عمرش برای
باز کردن یه قفل هدر نداده. آخرش باز شد، اونم با چه رمز مسخره ای... یک یک یک نه...
رفتم
پذیرش هتل ازشون آدرس یه کلینیک دندون پزشکی رو پرسیدم، تاکسی گرفتم و رفتم، نه
یه اطلاعات داشت، نه کسی بود، نه هیچی.. زنگ زدم به این همکارم و گوشی رو دادم
به اولین نفری که دیدم.. دستم رو گرفت برد توی آسانسور و یه دکمه رو زد و رفت...
رسیدم اونجا، هیچکس نمیتونست انگلیسی صحبت کنه، منشی بدو بدو رفت، دیدم با یه
پسر بچه برگشت، خجالتی بود اما شروع کرد به انگلیسی صحبت کردن... اقلا کارم رو
راه انداخت. پاسپورتم رو خواستن... طبقه معمول نداشتم، من اصلا میترسم از این
پاسپورت اینور اونور بردن، میترسم گم کنم، گفتن باید آی دی داشته باشی. طبقه
معمول کارت قطار هلندیم رو در آوردم، عکس داره. گفتم این نشنال آی دی منه، طبقه
معمول نفهمیدن...قبول کردن، احتمال شماره مشتری رو هم بجای شماره ملیم نوشتن..
خلاصه یه عکس گرفتم و به دکتر گفتم بهم مسکن و دارو بده (اسمش رو از علی گرفته
بودم). اون هم نسخم رو پیچید و برگشتم هتل، حالا باز من موندم و این دندون درد و
شنبهای که حروم این دندون درد شد...
۱۳۹۲ مرداد ۱۸, جمعه
۱۳۹۲ مرداد ۱۶, چهارشنبه
خیابان
یادش بخیر، زمانی، خیلی که فالش میزدم، خیابانها
را متر میکردم. اما حالا، روزهایم را. فقط آن خیابانها ته داشت، این روزها نه!
۱۳۹۲ مرداد ۱۵, سهشنبه
رنگ بازی
هی میخواندم، برای عشقش نوشته، زیاد میگوید
""نارنجی". حالا من که نمیدانم این نارنجی چیست، درک هم که زیاد نمیکنم،
اما خوب فکر میکردم که شاید برایش بوی نارنج میدهد، بوی بهارِ شمال، تازگی پرتغال
اول پاییز، شاید، خودش میداند.
منم دنبال رنگ میگشتم، برای من چه رنگی بود؟ رنگ
که زیاد داشتیم، خوش رنگ بود، همهٔ رنگهای دلانگیز را باهم داشت. خندهاش سپید
بود، آغوشش سبز، لبانش سرخ آتشین، خرمن موهایش قهوه ای، آسمان چشمانش همیشه آبی.
اما همه را که با دیگری شریک کردی... شاید جیغهایت را نه! آن را برای من نگهدار،
بنفش...
۱۳۹۲ مرداد ۱۴, دوشنبه
فاحشه
امروز گند زدم به زندگیام، گند زدم... یک
جورهایی مثل دختریام که باکرگیش را از دست میدهد، نه برای عشقش، برای هوس. اصلا
شاید مثال درستی هم نباشد، نمیدانم چه حسی دارد، فکر کردم شاید شبیه باشد همین.
فاحشه شدم، به همین راحتی، نمیدانم چه فکری
کردم، اما فقط میدانم که گفتم "به جهنم" و شدم. دیگر همین را هم ندارم
که پزش را بدهم، ندارم که ابراز فضل کنم، ندارم که بگویم رابطهٔ بدون عشق که رابطه
نیست، فاحشگیست، شدم، اصلا همین الان هم دلم میخواهد بگم، "به جهنم" که
شدم. اصلا خوب بود. اصلا خوب کردم.
یک جورهایی سنگین بود که همه برای من فاحشه
باشند و من نباشم، اصلا خوشحالم که شدم، "به جهنم".
فقط چشمانم را که میبستم، هنوز تو بودی، شاید اصلا
فاحشه شدم که با تو باشم...
۱۳۹۲ مرداد ۱۰, پنجشنبه
زنِ درون
از اونجا
شروع شد که داشتم فکر میکردم، چرا این خونه ما با همهجا فرق داره، چرا همه جای
دنیا اینقدر قشنگه، اینقدر زیباست، رنگارنگه، روح داره، چرا حداقل در همین چند
کشوری که دیدم از شرقی بگیر تا غربی و عربیش خوش رنگ و آبه، چرا شهرهای ما
اینقدر دل مردست، چرا سلیقه در شهرهای ما کج میزنه. اولین جوابی که به ذهنم
رسید ما مردها بودیم، نه همهٔ ما، معمولا اونها که پشت میز میشینند، یک مشت
مردان کج سلیقهٔ مغرور. از اونها که امروز هوس میکنند که مثلا جدولهای خیابان ها
رو آبی و سفید بزنند، فردا نارنجیش کنن، یا به فلان پل چهار تا نور سبزو قرمز و یک
تکه پارچه آویزون کنند که زیبا بشه یا فلان تابلو خاکستری باشد که سنگین باشد. حالا
باز در تهران کمتر دیده میشه، در شهرستانها که افتضاحه. دست این آقایان است و اگر
جای بدی برای زندگی نباشه، حداقل جای خوبی هم نیست... بدهیم لااقل دست زنان، شاید
جای بهتری برای زندگی نتونن بکنن این شهرها رو، اما لااقل جای زیبا تری که می شه،
بهتر از زشت و بد باهم بودنه.
باز الان یکی رد میشه و میگه، چیچیو چیچیانی
معروفترین طراح لباس مرد است، فلانو بهمیانی بهترین آشپز دنیاست، مرد هست. حالا
گیرم که مرد، نه اینکه در مملکت ما خیلی به این ادامهای با روح و بیان لطیفشون
اجازه اظهار نظر میدن، یک نمونه سامان ..... رو یادم اومد، چقدر براش جوک میساختن،
چون لطیف بود؟
چند شب پیش مصاحبهٔ عباس معروفی رو میدیدم، یک
چیزی گفت، خیلی خوشم اومد. گفت وقتی من مینویسم، دیگه عباس معروفی نیست که مینویسه،
زن درون منه. کلی بهش فکر کردم، دیدم من هم زن درون دارم، اتفاقا کوچیک هم نیست،
تا دلتون بخواد هم حساسه. تازه فهمیدم که من هم دارمش، حسش کردم. حالا اگر همهٔ
اینها رو به جملهٔ عباس معروفی ربط بدم، فکر کنم همهٔ این آدمها که در هنر معروفن،
زن درون قویی دارند، شاید جسمشون مرد باشه، جنسشون مرد، اما زن درونشون بسیار
بزرگتره، شاید یک جورهایی بیشتر زن هستند تا مرد.
اصلا
بر مبنای این حرف، میتونم ثابت کنم که فمینیستها هم بیشتر مرد هستند تا زن، جسمشون
زن هست، جنسشون زن، اما مرد درونشان قوی تره. تا بحال یک فمینیست با ناز و ادا
ندیدم، یا خیلی حساس، یا رمانتیک، همه یکجور مقاوم ترن، سخت ترن، مردونه ان. بد
برداشت نکنین، من خودم برای خودم فمینیستم. ثابت هم میکنم، من هم زن درون دارم،
دوستش هم دارم و برام کلی مهمه و به همین خاطر حقوقش رو به صورت کامل با مرد
درونم برابر میدونم، اما خوب مرد درونم از زن درونم قوی تره، بنا به تعریف خودم از
فمینیست بودن،یه جور دیگه من هم یه فمینیستم.
حالا
بگذریم، کاش اونجا هم، شهرها رو میدادن دست زن ها، یکم روح میدمیدن تو کالبد این
شهرهای مرده. شهرهامون، ساختمونامون، خیابون هامون مونده توی دست یه مشت مرد کج
سلیقه که از قضا نه به زن درونشون باور دارن نه به زن های اون بیرون. میمونه چهار
تا هنرمند که اگه بهشون اجازه بدن که اونها هم یک جایی جور نبود همه رو باید بکشن..
اشتراک در:
پستها (Atom)