۱۳۹۲ آبان ۹, پنجشنبه

یک افتضاح هنری!

غروب که رسیدم خونه همه جا تاریک شده بود، روی کاناپه دراز کشیدم و همونجا خوابم برد،

من هیچوقت خوابیدن رو دوست نداشتم، مخصوصا خواب وسط روز، که بعد از بیدار شدن، به قول مامانم شبیه برج زهر مار میشم! و احتمالا هم میشم! بیدار شدم، خونه همچنان تاریک بود، من هم برج زهر مار. بلند شدم و یه ساندویچ نون و پنیر خوردم و دوش گرفتم. هنوز توی مود "شد خزان" بودم، 

چشمم به سه تار خورد، گرفتمش دستم که "شد خزان" رو در بیارم و بزنم، نمیدونم چی‌ شد که دستم روی نوت اول که خورد، "شد خزان" پنبه شد و "گشته خزان" ریسیده! 

دیگه نیازی به گفتن نیست که بعد از ۴ سال تازه چند هفته هست که دارم ساز میزنم و اون هم سه تار و انگشت اشاره هنوز خوب یاری نمیکنه! فقط چون چند تا از دوستان لطف کرده بودند و گفته بودن میگذارمش اینجا،

پی‌ نوشت یک: خوب شاهد دیگه!!!

پی‌ نوشت دو: لطفا به‌‌‌ به‌‌‌ نفرمائید که بیشتر شبیه به یک افتضاح هنری از یک کودک خردسال هست تا نوازنده سه تار!

شد خزان

آغاز نوشتٍ بعدا نوشت: ترجیحا درغروب پاییز با آسمان سیاه و ابری و هوای بارانی این را بخوانید

پاییز با اومدنش من رو کم حرف کرده، دلتنگ کرده، خسته!
گیرم که خیابون هارو نقاشی کشیده باشند، پنجره هاش رو بخار گرفته، غروبهاش رو عاشقانه! این روزها به کار من یکی‌ که نمیاید! 
انگار عاشقانه‌هایم با آمدن پاییز کوچ کرده اند، پاییز که میشود همه عاشق میشوند و من فارغ، قبل تر‌ها اینجوری نبود، فکر کنم سوز سرمای این خاک است که قلبم را سرد می‌کند!
پاییز خیس و نمور و لغزنده اینجا با من بیگانه است! دلم پاییز آخر شهریور میخواد، از اون پاییز ها، پاییز‌های خونه!
دلم پاییزی میخواد که برگ هاش خش خش کنند زیر کفشهایم، نه اینکه خیس و بی‌ صدا زیر پاهایم له‌ بشن!
این خزون‌ها دیگه گلشن آشنایی نمی‌شن! 
این خزون‌ها دیگه با چایی و سیگار و کتاب و موزیک غروب هاش دل‌انگیز نمی‌شه!
بهار پاییز‌های من هم به سر اومده!
این روزها خسته ام، شلوغم، بد خلقم، کسلم، فقط صورتک خنده روی، روی صورتم هست!

پی‌ نوشت یک: شاهد! آخ که چقدر دلم خواست بزنم زیر گریه!
پی‌ نوشت دو: شد خزان گلشن آشنایی!!!

۱۳۹۲ آبان ۴, شنبه

حیف از این روزها که من به فاک زدم...

روزهای شلوغ از پس هم میگذرند، به لحظه ای، به پلک زدنی‌.

روزهام شلوغه، برای اینکه به همه کار هام برسم به بیشتر از ۲۴ ساعت نیاز دارم، کاش میشد یه همزادِ همذات در جهان موازی داشتم که حداقل کار هامون رو باهم تقسیم میکردیم، در پس این روزهای شلوغ اما همچنان زندگی‌ می‌گذرد!

کنسرت پالت عالی‌ بود! بی‌ نظیر، چند ساعت از عمرم رو لذت بردم با دوستان قدیمی‌ که از همه جای هلند اومده بودن برای کنسرت و بعد از چند وقت به این بهانه دور هم جمع شدیم، از شیشه مشروبی که باهم خریدیم و بیست نفر آدم اون‌طرف تر با لیوان‌های یه بار مصرف و نوشابه قاطی‌ کردیم و خوردیم، اینکه هنوز هم همون دانشجو‌های دیوونه و خل و چلیم، بچه‌های پالت که عالی‌ بودن، حتی از آهنگ‌های ضبط شده شون هم بهتر اجرا کردن، از اینکه اینقدر خودمونی و خاکی بودن، از اون دختری که با یه جین و تاپ سفید و یه کلاه شاپو با "آقای والتز" و "مثلث" توی خودش غرق بود گوشه‌ی سالن کنار استیج می‌رقصید، حتی بعد از کنسرت که تقریبا همه رفته بودن و امید نعمتی و روزبه اومدن بیرون، دوستم گفت بریم باهاشون یه سیگار بکشیم و من زیاد زیاد به این ایده اش خندیدم و بعد۱۰ دقیقه باهاشون گپ زدیم و سیبیل های همشکلمون رو به رخ هم کشیدیم! بعضی‌ شبها میتونن خوب باشن، بدونه بهونه‌، حتی اگه ساعت سه‌ نیمه شب برسی خونه و مجبور باشی‌ که هفت صبح سر کار باشی‌!

شام دیشب هم خوب بود، با همکار‌ها و آقای رئیس، اولین بار شاید هشت یا ده نفر بودیم که این برنامه رو چیدم (یادم نیست و حالم ندارم برم ببینم!) و دیشب بیست و پنج نفر. نمی‌دونم به چه مناسبت اما ظاهرا قرار بود که من کسی‌ باشم که سورپرایز میشه. یه صندلی‌ پادشاهی و یه کلاه مغولی هدیه ای‌‌ بود که دوستان برای من به عنوان دیکتاتور گروه در نظر گرفته بودن. اصلا فکرش رو نمی‌کردم که واقعا اینقدر وقت بذارن و برای یه شام این تدارکات رو ببینن، اما خوب اگه قصدشون خوشحال کردن من بود که شدم و بسی‌ هم خندیدم و همه هم حتی برای خنده هم شده تعظیم کردن! ناگفته نمونه که من هم دیکتاتور خوبی‌ بودم!
روزها خوبه، ملالی نیست، فقط اندکی‌ خستگی‌! کمیِ وقت! انبوه کارهای ناتموم! بهانه ای‌‌ ندارم برای فحش دادن به زندگی‌! ایام به کام!

پی‌ نوشت یک: دلم نیومد که عکس صندلی‌ پادشاهیم و تاج مغولیم رو اینجا نذارم، این بود که آخرش این عکس رو گرفتم!


پی‌ نوشت دو: طبق معمول شاهد هست و توضیح کافی‌ برای عنوان پست.

پی‌ نوشت سه: درسته که شاهد هست، اما خوب لطفش به نماهنگ کار هست و اگر براتون مقدور هست ببینید و لحظه ای‌‌ چند مهمون آلن باشید و در نوستالوژی‌هاتون غرق بشید و لذت ببرید! 


۱۳۹۲ آبان ۱, چهارشنبه

نوا

روز شلوغی بود! خیلی‌ شلوغ، صبح زود رفتم و ساعت نه شب برگشتم خونه. خسته بودم، حتی حال اینکه شام بخورم هم نداشتم، نشستم روی کاناپه، چشمام رو بستم.

ناخن انگشت اشاره دست راستم داره بلند تر میشه، ازش مراقبت می‌کنم، هر شب سوهان ناخن می‌زنم که مبادا گوشه هاش بشکنه، احتمال داره تا چند وقت دیگه توی شرکت یکی‌ پیدا بشه و بهم بگه: "گود گِرل".

سه تار روی کاناپه بود، برش داشتم، هنوز ناخنم انقدر بلند نیست که کامل  بخوره روی تارها، نوک انگشتم کشیده میشه و صدای ساز خس خس میکنه، چیز خاصی‌ نمیزدم فقط انگشت هام رو روی پرده‌ها بالا و پایین می‌کردم، بیشتر مضراب زدن سه تار رو تمرین می‌کردم، چند بار انگشت هام بالا و پایین رفت و احساس کردم یه صدای آشنا میاد، دوباره، باز همون صدای آشنا، چشمام رو بستم و فکر کردم. ذوق زده شدم، حتی با تارم هم هیچوقت این آهنگ رو نزده بودم، گشتم دنبال بقیه نوت ها، یکی‌ بعد از یکی‌ در میومد. 

همین چهار تا نوت پشت سر هم یکی‌ از آهنگهای مورد علاقه من رو خلق میکنه، همینقدر ساده، همینقدر آروم. نصف آهنگ درومد، برای خودم خوندم، زدم.

من هیچوقت حرفه ای‌‌ ساز نزدم، حتی هیچوقت نوازنده خوبی‌ هم نبودم، برای دل خودم میزدم، تازه داره دلم برای سازم تنگ میشه، نمی‌دونم چطور چند سال رو بدون اون سر کردم.

پی‌ نوشت یک: دیگه نیازی که نیست بگم شاهد اون بغل هست، به این بهونه‌ شما هم گوش کنید.

پی‌ نوشت دو: این محمد حیدری...

پی‌ نوشت سه‌: فردا شب دارم می‌رم کنسرت پالت، جای همتون خالی‌، آخ "از سرزمین‌های شرقی‌"... این روزها لحظه ها  نوا داره!

۱۳۹۲ مهر ۲۹, دوشنبه

خوابالو‌های دوست داشتنی،


حقیقت اینه که من خیلی‌ آدم خود شیفته ای‌ نیستم، بر خلاف بعضی‌‌ها که واقعا عاشق خودشون هستن، حداقل ظاهر خودشون، اما من نیستم. اما واقعیت اینه که من به شدت قیافه به هم ریخته و هپلی خودم رو دوست دارم، خیلی‌.  من به شدت با قیافه خودم روزی که از خواب بیدار شدم، موهام به هم ریخته، چشمام هنوز خوابالو هستند و پوف کردن و صورتی‌ که شیو نشده رو دوست دارم. اصلا یک جور‌هایی‌ خوشم میاد که هی‌ از جلوی آینه رد بشم و خودم رو نگاه کنم و هر از گاهی به خودم لبخند‌های شیطنت آمیز بزنم. اما خوب این تنها به خودم ختم نمی‌شه.

 من کلا عاشق بهم ریختگی آدم‌ها بعد از بیدار شدنشون هستم، خیلی‌، تصور اون که از خواب بیدار شده، موهاش به هم ریخته، در لباس خواب گشاد و آویزونش راه میره و چشم هاش رو می‌ماله.

 اینکه همهٔ آدم‌ها هر روز که از خونه بیرون میری با همین شکل و قیافه سوار اتوبوس بشن و برن سر کار، گوشه ی صندلی‌های اتوبوس کز کنن و همچنان چرت بزنن. 


اما خوب ترجیحا بهتره که مسواک بزنید، اما صورتتون رو لازم نیست که بشورید.

پی‌ نوشت یک: حقیقت اینه که امروز عاشق قیافه هپلی خودم بعد از بیدار شدن نشدم. امروز یکی‌ از پیراهن هام رو از ته کمد بیرون آوردم، بیشتر از اینکه من بپوشمش، اون می‌پوشید، در پیراهن من گم میشد، آستین‌های آویزون و یقه کج شده. صبح‌ها با موهای بهم ریخته با چشمهایی که هنوز باز نشده بودن و پوف داشت و در حالی‌ که  اون پیراهن رو به تن‌ داشت از اتاق می‌اومد بیرون، و من تنها کاری که دوست داشتم بکنم این بود که بغلش کنم.

پی‌نوشت دو: شاهدش هم همین بغل! فقط همین بس که این شاهد برای من خیلی‌ فرق داره! امیدوارم همونقدر که من دوستش دارم دوستش داشته باشید و اگر ندارید هیچی‌ نگید که احتمالا بین آدم‌ها و این آهنگ، شاهدم رو انتخاب می‌کنم!

۱۳۹۲ مهر ۲۷, شنبه

مشت اول ده یورو!

من کلا آدم خشنی نیستم، در کل زندگی‌ تعداد دعواهایی که در کوچه و خیابون کردم به تعداد انگشت‌های یک دست هم نمیرسه، اما خوب دو موردش رو یادم میاد، یک بار توی خیابون بود که یک نفر گیر داد و بحث بالا گرفت و بعد هم چهار پنج نفری ریختند سرم و تا جا داشت خوردم، من هم اون وسط یقه یک نفر را گرفتم و مشت‌هایم را حواله بینی‌ مبارکش کردم، شکست! اما خوب تا جا داشت خوردم.

 یک بار دیگه هم با یکی‌ از بچه محل‌ها بود، آنقدر روی مخم رفت و رفت و اعصاب من رو لگد کرد که در جواب دستی‌ که روی سینه‌ام گذاشت و هل داد یک مشت دوباره حواله بینیش کردم، این مشت‌های من بینی‌ رو خوب هدف میگیره! اما خوب فکر می‌کنم برای تمام مدت عمرم این آمار بدی نیست، بعضی‌ وقتها حتی از دعوا هم اجتنابی نیست، اینکه اگر نخواهی هم مجبورت می‌کنند.

دیشب به همراه یک دوست ایرانی‌ و همسرش و یک دوست استرالیایی به یک بار ایرلندی رفتیم، همسر این دوست استرالیایی ما خواهرزاده صاحب بار هست. ایرلندی‌ها دو خصلت بارز دارن که در تمام دنیا معروفشان می‌کند، اول اینکه در نوشیدن الکلیجات همتا ندارند، دوم اینکه جوان‌هایشان خوب دعوا می‌کنن. ایرلندی‌ها هم در کّل دنیا پخش و پلا هستن، مثل ایرانی‌ ها!

مشغول بیلیارد بازی‌ کردن بودیم، همه چیز خوب بود، چند پسر هلندی کمی‌ اونطرف تر ایستاده بودند، از همون اول هم معلوم بود یک جای کارشون می‌لنگید، دری وری می‌گفتند و متلک میپروندند. اما خوب ظاهرا یک جا صبرشون تموم شد و بلند شدن، نزدیک اومدن، دوستم داشت نشونه گیری میکرد و چند بار چوب بیلیاردش رو عقب و جلو برد... که یکی‌ از اونها چوب رو از پشت گرفت و هٔلش داد. دوست من هم برگشت و پرسید که مشکلی‌ دارند و همین کافی‌ بود که بهانه لازم برای دعوا رو به اونها بده، اما خوب دوست استرالیایی من سریع وارد ماجرا شد. پسر هلندی که از همه قلدرتر به نظر می‌رسید در جواب دوست من که پرسید مشکلش چیه فقط به تکرار یک جمله بسنده کرد؛ "اینجا کشور منه، هر کاری که بخوام می‌کنم"، همه چی‌ برای رد و بدل شدن مشت اول آماده بود، دوست استرالیایی من سعی‌ داشت که آرومش کنه و شاید سی‌ بار پشت سر هم این جمله رو با صدای بلند تکرار کرد؛ "من از تو می‌خوام آروم باشی‌ و گوش کنی‌، من از تو می‌خوام آروم باشی‌ و گوش کنی‌"، اما خوب اثری نداشت، دستش رو گذاشت روی سینه پسر هلندی و با صدای خیلی‌ بلند بهش گفت. "تو الان توی بار ایرلندی‌ها هستی‌ و اگه میخوای‌ از بارم بیرون نندازمت، همین الان خفه میشی‌". دو تا محافظ‌های بار هم اومدن و کنار دوست استرالیایی ایستادن. یهو ساکت شد، دوست استرالیایی با آرامش ادامه داد، همه اینجاییم که آخر هفته رو خوش بگذرونیم، ۴ تا آبجو براشون سفارش داد، دستی‌ به پشتش زد، دوست ایرانیمم همینطور. یجورایی همه آروم شدن و دست دادن و سعی‌ کردن که کول باشن، دوباره برگشتن سر بازی.

در تمام این مدت من لیوان آبجو در دست روی چهار پایه نشسته بودم و داشتم فکر می‌کردم که اگه دعوا شد همینجا بشینم و نگاه کنم یا اینکه بلند بشم و بینی‌ اون کچله رو هدف بگیرم! همسر دوستم هم کنار من نظاره گر بود.

حالا اینکه ما همه‌‌جا غریبیم و در غربت بماند، که نه مشکل اینجا که مشکل اونجا هم بود!
اینکه این موهای سیاه، سر سبز میدهد بر باد هم بماند!
اینکه اینها نژاد پرستی‌ در ذاتشون وجود داره حتی با تمام ژست آزادی اجتماعی و روشنفکریشون هم بماند، (نه اینکه ما ایرانی‌‌ها نیستیم البته!)

پی‌ نوشت یک: شاهدش هم همین بغل، دیشب این آهنگ ناخوداگاه اومد توی ذهنم، راکی درونم داشت بیدار میشد و می‌خواست با مشت بزنه تو بینی‌ دراگو!

 پی‌ نوشت دو: بابای من هم مثل خودمه، با قطعیت می‌تونم بگم اگه که من دو بار در زندگیم دعوا کردم بابای من یکبار هم با کسی‌ دعوا نکرده، نوجوون که بودم بابام یه دفعه بهم گفت، هیچ وقت دعوا نکن حتی اگه کسی حقت رو خورد فیزیکی‌ باهاش  درگیر نشو، اما اگه این اشتباه رو کردی یا حقت رو بگیر، یا مثل مرد بایست و کتک بخور.



۱۳۹۲ مهر ۲۴, چهارشنبه

کار و اندیشه

احتمالا تا بحال به اندازه کافی‌، مستقیم و غیر مستقیم از من شنیده اید که چقدر محل کارم رو دوست دارم، بحث کار و زمینه کاری به کنار، محیط کار برای من خیلی‌ خیلی‌ مهم هست. اگر قرار باشه که بین دو تا موقعیت شغلی‌ یکی‌ رو انتخاب کنم، صد در صد شغلی‌ رو قبول می‌کنم که محیط کاری دوستانه تر و آرامش بخش تری داره، حتی اگه موقعیت شغلی‌ِ پایین‌تر و حقوق مزایای کمتری داشته باشه.

در مورد آقای رئیس قبلاً اینجا نوشته بودم، کلا فردی اجتماعی نیست، خیلی‌ آروم هست، حتی در مهمونی‌‌های داخلی‌ شرکت هم حاضر نمیشه، اگه بشه برای چند دقیقه خودش رو نشون میده، "چیرز" میگه و مهمونی‌ رو ترک میکنه. تصمیم گرفته کارش رو عوض کنه و از دپارتمان ما تا شش ماه دیگه جدا بشه، اما دقیقا از همون زمان تغییرات شگرفی در رفتار روزمره اش شکل گرفته. تا اونجا که دو هفته پیش بعد از اتمام جشن سالگرد کار کارمندها در شرکت، وقتی‌ دید که ما تصمیم گرفتیم که به یک بار بریم و بقیه شب رو جشن بگیریم گفت که به ما (چندتا از همکار‌های جوان و هم سنّ سال خودم) ملحق میشه، و درست یک ساعت بعد با همسرش اونجا بود، در حالی‌ که همه ما واقعا تعجب کرده بودیم. اون شب برای اولین بار فهمیدیم که یک پسر پانزده ساله داره!!! با اینکه فردای اون روز جمعه بود و روز کاری محسوب میشد، تا ساعت دو نیمه شب همراه ما بود و با ما‌ها میگساری میکرد! 

دیشب مهمونی‌ دپارتمان بود و به مناسبت تموم شدن یک فصل کاریه دیگه همه برای باربیکیو در یک رستوران دعوت بودیم. این یک برنامه همیشگی‌ شرکت هست در کنار سایر برنامه‌هایی‌ که داریم. در کامل ناباوری آقای رئیس همهٔ میز‌ها رو رها کرد (کاملا بار خلاف رویه گذشته) سر میز ما اومد، شام رو با ما خورد و بعدش هم با ما مشغول صحبت شد! حتی وقتی‌ مهمونی‌ تموم شد و همه رفتن، خونه نرفت و با ما به بار پشت رستوران اومد و ما باقی‌ شب رو با ما گذروند. حالا بماند که چقدر گفتیم و خندیدیم و از خاطرات شب قبل صحبت کردیم (که من نصفش رو یادم نمیاد! اما آقای رئیس خوب یادش بود مخصوصا مال من بیچاره رو). گفت که اون شب بعضی‌‌ها طاقت نیاوردن و بی‌ صدا اونجا رو ترک کردن که من گفتم: ظاهرا من تنها کسی‌ بودم که تا آخر ایستاده بودم، زد زیره خنده و در حالی‌ که دو تا انگشت‌های دست هاش رو کنار گوشش تکون میداد و میخندید گفت؛ تو خیلی‌ ایستاده بودی... (ظاهراً که یکجا لیز خورده و به زمین افتاده بودم و آقای رئیس هم انقدر خوب یادش مونده بود که یک جا تیکه بندازه).

ما چند نفر هستیم که تقریبا در یک بازه زمانی‌ کارمون رو شروع کردیم، از نظر سنی‌ هم در یک رنج ۱۰ ساله اختلاف سنی‌ قرار داریم، چند وقت پیش بنا به درخواست یکی‌ از دوستان تصمیم گرفتم که یه برنامه بذارم برای رفتن به یک رستوران ایرانی‌ و همین گروه هم استقبال کردند، خوش گذشت. به خاطر تجربه خوب اون شب قرار گذشتیم که هر ماه این برنامه رو تکرار کنیم و هر بار به یه رستوران متفاوت بریم و آخر هفته هامون رو خوش باشیم، از اونجایی که برنامه اول رو من برنامه ریزی کرده بودم، من به سمت ریاست "کمیته شام ماهیانه" انتخاب شدم. البته این سمت سمت تشریفاتیه و فقط به درد تعیین تکلیف و دستور دادن و جریمه کردن بقیه می‌خوره که اون هم فقط شوخی‌ هست.

دیشب هم صحبت شد که برنامه بعدی رو مشخص کنیم و اتفاقا همه هم استقبال کردن و آقای رئیس هم اعلام کرد که به ما ملحق میشه، دهان همه ما‌ها یکی‌ بعد از دیگری از تعجب باز شد، احتمالا آقای رئیس با وجود اینکه می‌دونه شش ماه دیگه قرار هست که ما رو ترک کنه تصمیم گرفته که ماسک کاریزماتیکش رو برداره و چند ماه باقیمانده رو با ماها لذت ببره... 

قرار شد که یکی‌ از دوستان با رستوران مورد نظر تماس بگیره و تاریخ و اطلاعات رو برای همه بفرسته،
امروز این ایمیل رو دریافت کردیم(به عکس زیر و مخصوصا قسمت پایین ایمیل که راجع به من هست دقت کنید)... با توجه به صحبت‌های شب گذشته و اتفاقت اخیر، انقدر موقع دیدنش خندیدم که نزدیک بود از روی صندلی‌ بیافتم. حالا جواب‌هایی‌ که در پاسخ به این ایمیل داده شد بماند!!! خوبیش اینه که حداقل با تمام فشار و سختی، از کار کردن با هم لذت می‌بریم و محیط خوب و دوستانه‌ای داریم. 



پی نوشت یک: دیکتاتور نبودم که ظاهرا شدم!

پی نوشت دو: شاهدش همین بغل... انگار مجبورم کردن برای هرچیزی شاهد بیارم... 

۱۳۹۲ مهر ۲۳, سه‌شنبه

بهار دلنشین

من در یک آپارتمان کوچک و نقلی اجاره‌ ای‌ زندگی‌ می‌کنم از اونجایی که تصمیم گرفتم که تا زمانی‌ که خونه خودم رو نخریدم، اسباب منزل هم نخرم، خونه مبله اجاره‌ کردم. اینجا رو خیلی‌ دوست دارم، با تمام کوچک بودنش به اندازه کافی‌ جا برای من داره، این نقلی بودنش رو دوست دارم. به هر حال این آپارتمان رو من خیلی‌ در انتخاب دکوراسیونش دخیل نبودم و شکل و شمایلی مدرن داره و تمام دارائی من همون تلوزیون هم قد خودمه.

این آخر هفته یکی‌ از دوستان قدیمی‌ اومد پیشم، چندین ماه بود که ندیده بودمش، ما یک سال رو با هم زندگی‌ کردیم (باهم زندگی‌ نکردیم، اون سال رو زندگی‌ کردیم). پر از تلخی‌ و شیرینی‌، پر از خاطره. این دو روز پر از یاد خاطرات قدیم و خنده بود، پر از تلخی خاطره آدم هایی که بخشی از اون خاطره ها بودن و امروز نیستن.  تازه از ایران برگشته بود و برام هدیه آورده بود، دو تا گلیم، دو تا گلیم سنتی‌ دوست داشتنی. راستش من خیلی‌ روی پارکت فرش دوست ندارم، اما وقتی‌ پهن کردم گلیم ها رو خوشم اومد، رنگ و فضای آپارتمان نقلیم عوض شد!

یکی‌ از دوستان امروز زنگ زد و گفت که بالاخره بلیت کنسرت پالت رو پیدا کرده و رزرو هم کرده، جای شما خالی‌ ده روز دیگه این موقع دارم از کنسرت پالت برمی‌گردم، چقدر دل بدهیم و دل بستانیم.

یکی‌ دیگر از دوستان هم امشب من رو به صرف خورشت فسنجون دعوت کرد، بعد از کار اومد ایستگاه دنبالم و باهم رفتیم و کلی‌ گیپ زدیم و نگذاشت که سیگار هم بکشم، مایه اصلی‌ فسنجون هم دست پخت مامان مهربونش بود که گذاشته بود براش و قسمت من شد که باهاش شریک بشم. 

میدونست که من قبلا دست به ساز بودم و دنگ دنگی می‌کردم، بعد از شام یک کیف آورد و گفت ظاهرا این قسمت تؤ شده، فعلا امانت داشته باش تا ساز خودت رو بیاری. سه تار! حالا یا نمیدونست که من تار میزنم نه سه تار، یا میدونست که کسی که تار میزنه احتمالا بتونه سه تار هم بزنه! حالا اینکه این سه تار از کجا به اونجا رسیده بود قصه دیگه ای‌ داره. 

اومدم خونه سه تار رو گرفتم دستم، مثل آدم‌هایی‌ بودم که برای اولین بار دست به ساز میزنن، همون قدر ناشی.

من و سه تار و گلیم‌ها و "بهار دلنشین". با کمال احترام به همه بابا ها! گور بابای همسایه ها!

پی نوشت: راستی شاهدش هم همین بغل.

۱۳۹۲ مهر ۲۱, یکشنبه

همدلی از همزبانی بهتر است

اگر خیلی‌ در قید و بند اخلاق هستید این متن را همین الان رها کنید و این پنجره را ببندید و صفحهٔ دیگری‌ باز کنید، اگر نه که سرزنشی برای آلن نباشد...

حقیقت این است که یک رابطه فقط رابطه جنسی‌ نیست، رابطه جنسی‌ فقط یکی‌ از مزایای رابطه است، اینکه عاشق باشید یا نباشید فقط لذت رابطه جنسی‌ را بین پنجاه تا صد جا بجا می‌کند، نه کمتر نه بیشتر. تمام معنای رابطه از لحظه پایان رابطه جنسی‌ آغاز میشود یا شاید هم کاملا مستقل از آن، اگر این لحظه را داشتید و دارید، میتوانم بگویم که از نظر آلن شما در یک رابطه عاشقانه هستید. یا به عبارتی شما دارای آن چیزی هستید که لایقش بوده اید.

از نگاه من وقتی‌ کسی‌ سر روی سینه شما می‌گذارد برای مردها احساس مرد بودن و قوی بودن و قدرتمند بودن (حس مسئولیت و تعهد) میدهد و برای زن‌ها به غیر از احساس زن بودن، حسِ مادرانه!

اینکه یک شب بارانی باشد و صدای بارش شدید باران، نور شمع که بر روی دیوار میرقصد، آلبوم گل صد برگِ ناظری که صدایش نه بلند تر از صدای باران و نه کمتر از آن، گوش‌هایت را نوازش بدهد، سری که روی سینه داشته باشی‌ و پنجه ای‌ که در خرمن موها خرامان خرامان رقاصی می‌کند، اینکه در سکوت هم لذت باشد و نیاز به تعریف کردنش برای هم نباشد، با ضربان قلبتان بتوانید که با هم حرف بزنید و ناگفته‌ها بگوئید. اگر توانستید با کسی‌ که هستید این چنین شبی داشته باشید، بدانید که خوشبختید. اینکه هیچ کس و هیچ قیافه و بدن و لذت جنسی‌ نمی‌تواند جایش را بگیرد، دو دست که دارید، دو دست دیگر هم قرض کنید و آن کس را که سرش را بر روی سینه دارید در آغوش بگیرید و قدرش بدانید.

پی‌ نوشت یک: شاهدش هم همین بغل. 

پی‌ نوشت دو: هم دلی‌ از هم زبانی بهتر است!

پی نوشت سه: اگر وقت دارید یک ساعت از عمرتان را به گوش دادن این آلبوم سپری کنید. (البته بعید میدانم که تا بحال گوش نداده باشید)

۱۳۹۲ مهر ۱۸, پنجشنبه

یه آلن، قمار بازِ قمار بازِ قمار باز

روزی فکر می‌کردم که اگر بازی کنم، فقط یکبار است، آن هم برنده میشوم، داشته‌‌ام را بر میدارم و در جیبهایم میگذارم و میروم، همین.

اولی‌ را به دریا باختم، هرچند نباختم، گمش کردم! طول کشید اما ناچار به سر میز برگشتم، دوباره بازی کردم.احساس برنده شدن داشتم، اما نفهمیدم که هم زمان روی دو میز بازی می کند. این دفعه به یکی‌ دیگر باختم، چیزی از من بیشتر نداشت که من شاید داشتم، بعدها عکس‌هایشان را برایم فرستاد، کنار دریا، لباس‌های سپید، لبخند تلخم را برایش پس فرستادم، تا جا داشت عسل رویش ریختم که تلخیش را نفهمد،

دوباره برگشتم پای میز، بازی کردم، خوب هم بازی کردم، بردم، سالها با احساس برنده شدنم دست در جیب سلانه سلانه راه میرفتم و سرم را بالا میگرفتم، خیالم راحت بود، داشته‌هایم برایم بس. نفهمیدم که چطور پای میزی که ننشسته بودم باختم، من اصلا دیگر بازی نمی‌کردم که ببازم، اما باختم. شاید طاقت دوری از قمار را مثل من نداشت.

نمی‌خواستم که سر آن میز لعنتی برگردم، اما برگشتم، همهٔ کارت‌هایم سر بود، برنده بودم، فهمیدم که آن که آنسوی میز نشسته ، سر داشته‌هایش بازی می‌کند, آخرین کارتش را که انداخت هنوز هم برگ من سر بود، نخواستم من هم یکی‌ از آنها باشم، دست‌هایم را جا زدم، از سر میز بلند شدم.

فکر نمیکنم که سر این میز لعنتی برگردم، من اصول این بازی لعنتی را بلد نیستم. دیگر قمار نمی‌کنم.


بعدا نوشت: اما خوب ما همچنان باهمیم! شاهدش همین بغل!

۱۳۹۲ مهر ۱۵, دوشنبه

ما سرخوشان مست!

اصولا باده به خودی خود نوشیدنی‌ مزخرفیست، به عبارت دیگه تعداد انسان‌هایی‌ که لیوان مشروب به دست میگیرند و از مزه مزه کردنش لذت میبرن نسبت به آدم‌هایی‌ که نمیبرند خیلی‌ خیلی‌ کمتر است. اما خوب این فقط یک بعد نوشیدن می‌‌ است.

اصولا انسان‌ها در هر جایی‌ که باشند و از آن سنخ نباشند حوصله‌شان سر میرود که بماند، زده هم می‌شوند. اگر یک نقاش در بین چند فیزیکدان بنشیند و به بحث آنها گوش کند احتمال اینکه لحظه شماری کند برای رفتن بیشتر است تا اینکه بنشیند و گوش کند، اگر یک دانشجوی مهندسی‌ بین چند دانشجوی حقوق بنشیند و به مباحث حقوقی گوش کند احتمال اینکه سردرد بگیرد بیشتر از این است که نگیرد و و و. همین راجع به باده نوشان و باده ننوشان هم صدق می‌کند، اینکه هر کدام از افراد این گروه را در گروه دیگر بگذاری حوصله‌شان که سر میرود هیچ، احساس ناخوشایند هم میکنند. هم را درک نمیکنند!

نه هیچ مستی از دل هوشیار خبر دارد و نه هیچ هوشیاری از دل مستی. می‌‌ و باده هیچ کار خارق العاده ای‌ انجام نمیدهد فقط احساسات را چند برابر می‌کند، همهٔ احساسات را! باده انسان را به خود انسان تبدیل می‌کند، این ساده‌ترین توصیف برای باده است. آدم در مستی همان است که واقعا هست. خوشحال باشد، قهقهه می‌زند، غمگین باشد، زار زار گریه می‌کند، خشن که باشد، دعوا می‌کند، مهربان که باشد انقدر مهربانی میورزد که از آن طرف بوم می‌‌افتاد، عاشق که باشی‌، دنیا دور سرت میچرخد، تنها که باشی‌ اگر هزار نفر هم کنارت باشند تنها تر میشوی. مستها بحث می‌کنند برای ساعت ها، هیچ وقت دو مست را ندیده‌ام که سر یک بحث منطقی‌ دعوا کنند، ساعت‌ها مینشینند، یک جمله را ده بار توضیح میدهند، آن یکی‌ ده بار گوش میدهد و هر بار همان نظرش را می‌گوید، مستها آدم‌های با حوصله ای‌ هستند. 

باده هرچه که نداشته باشد، نقاب از صورت آدم بر میدارد. اینکه از دوستت به خاطره آنچه که هستی‌ نمی‌ترسی! خوشحالی‌ که باشی‌! آدم‌های مست عاشق ترند. مست‌ها از هزار هوشیار بیشتر میفهمند، بیشتر میفهمند، بیشتر میشنوند، مستها نمیترسند که در خیابان هم را بغل کنند که مبادا کسی‌ فکر کند همجنس گرایند! مستها حرف توی دلشان نمیماند! مستها رو بازی می‌کنند! ما سر خوشان مست در مستی آدم‌های بهتری هستیم، حداقل خود خودمون هستیم حتی اگر بد هستیم!

پی نوشت یک: شاهد اول همین تصنیف این بغل

پی نوشت دو: از فردا دایم الخمر نشید بگید آلن گفت! من خیلی بیجا کردم اگه همچین حرفی زده باشم!

پی نوشت سه: این یک شکوائیه نیست یک دفاعیه است!

پی نوشت چهار:


هاتفی از گوشه میخانه دوش
گفت ببخشند گنه می بنوش
لطف الهی بکند کار خویش
مژده رحمت برساند سروش
این خرد خام به میخانه بر
تا می لعل آوردش خون به جوش
گر چه وصالش نه به کوشش دهند
هر قدر ای دل که توانی بکوش
لطف خدا بیشتر از جرم ماست
نکته سربسته چه دانی خموش
گوش من و حلقه گیسوی یار
روی من و خاک در می فروش
رندی حافظ نه گناهیست صعب
با کرم پادشه عیب پوش
داور دین شاه شجاع آن که کرد
روح قدس حلقه امرش به گوش
ای ملک العرش مرادش بده


و از خطر چشم بدش دار گوش




زاهد ظاهرپرست از حال ما آگاه نیست
در حق ما هر چه گوید جای هیچ اکراه نیست
در طریقت هر چه پیش سالک آید خیر اوست
در صراط مستقیم ای دل کسی گمراه نیست
تا چه بازی رخ نماید بیدقی خواهیم راند
عرصه شطرنج رندان را مجال شاه نیست
چیست این سقف بلند ساده بسیارنقش
زین معما هیچ دانا در جهان آگاه نیست
این چه استغناست یا رب وین چه قادر حکمت است
کاین همه زخم نهان هست و مجال آه نیست
صاحب دیوان ما گویی نمی‌داند حساب
کاندر این طغرا نشان حسبه لله نیست
هر که خواهد گو بیا و هر چه خواهد گو بگو
کبر و ناز و حاجب و دربان بدین درگاه نیست
بر در میخانه رفتن کار یک رنگان بود
خودفروشان را به کوی می فروشان راه نیست
هر چه هست از قامت ناساز بی اندام ماست
ور نه تشریف تو بر بالای کس کوتاه نیست
بنده پیر خراباتم که لطفش دایم است
ور نه لطف شیخ و زاهد گاه هست و گاه نیست
حافظ ار بر صدر ننشیند ز عالی مشربیست
عاشق دردی کش اندربند مال و جاه نیست



۱۳۹۲ مهر ۱۴, یکشنبه

برای یک دانشمند

حقیقتش رشتهٔ این افکار بعد از خواندن آخرین پست یکی‌ از دوستان در مغزم شکل گرفت و همینطور هی‌ به پردازش ادامه داد، حالا از آنجایی که برای من بلند بلند فکر کردن کمی‌ سخت است و نوشتنشن کمی‌ آسانتر سعی‌ می‌کنم همین دری وری ها را اینجا بیاورم. داشتم آخرین پست دانشمند را میخواندم، اصولا دانشمند شخصیت جالبی‌ دارد، اینکه اصلا در نوشته‌هایش یک آدم غرغرو به نظر می‌رسد، انسانی‌ که از خیلی‌ چیز‌ها ناراضی است یا حداقل به قدر کفایت راضی‌ نیست، کسی‌ که رویا‌های خیلی‌ بزرگی‌ داشته اما خوب حداقل از نظر خودش تا رسیدن به آنجا خیلی‌ راه دارد و یک جورهایی بی‌خیال شده و چسبیده به زندگیه روزمره به قول خودش کارمندی.

من یک تنبلی مفرط دارم که خیلی‌ کار‌ها را سخت میکند، البته تنبلی خالص نیست و دلایل دیگری‌ هم دارد، من کلا با گذشته افراد کاری ندارم، یعنی‌ نقطه صفر برای من همان نقطه آشنایی‌ است و در بازه روابط من "منفی‌" وجود ندارد. اینکه محال است بعد از پیدا کرد وبلاگ یکی‌ از دوستان بروم و روی آرشیو کلیک کنم، محال!، مگر اینکه به درخواست خودش و مرتبط با امروزش باشد. اینست که شاید تعداد پست‌هایی‌ که از وبلاگ دانشمند خوانده‌ام به تعداد انگشت‌های دو دست هم نرسد! و این یک مقدار قدرت فکر کردن من را کاهش میدهد.

اما همین تعداد پست‌ها مقادیر اولیه کافی‌ در ذهن من را برای آنالیز کردن این معادله داده است! (شاید هم نداده! و من فقط اشتباه می‌کنم) داشتم می‌گفتم، در کل بارز‌ترین ویژگی‌‌هایش همان‌هایی‌ بود که گفتم و همین‌ها یکجورهایی باعث شده که برای من شخصیت جذابی باشد، یعنی‌ من دقیقا بر خلاف آنچه که خودش میگوید فکر می‌کنم! کلا از آن شخصیت هاست که احساس می‌کنم دوست دارم بشینم ساعت‌ها در مورد یک چیزی با او بحث کنم و چک و چونه بزنم. احساس می‌کنم در این یکی‌ استعداد خارق العاده ای دارد. بیشتر از آن‌چیزی که به نظر می آید و میگوید میداند! اما خوب یک جورهایی این خود کوچک بینی‌ را در شخصیتش و نوشته هاش میپسندم، شاید به خاطر اینکه من هم در چنین شرایطی رشد کردم.

من در زندگی‌ همیشه بلند پرواز بودم، هنوز هم هستم، هنوز هم عاشق این هستم که شبها قبل از به خواب فرو رفتن چشمانم را ببندم و خودم را در خیالتم و آنجاهایی که دوست داشتم که باشم بگذرانم. اما خوب هیچ وقت به هیچ کدامشان نرسیدم و امروز هم خسته تر از آنم که دیگر بخواهم دست روی زانو بگذارم و بلند بشوم! پدر و مادر من همیشه یک خصلت ویژه داشتند، این بود که حتی اگه من و خواهر شاخ غول را هم میشکستیم و پیشکش میاوردیم محال بود که جایی لب به تمجید و تعریف از فرزندان دسته ی گلشان باز کنند، یک جورهایی من و خواهر جان (مخصوصا خواهر جان که بزرگتر بود و همهٔ رکورد‌ها رو اون شکست و من تنها تونستم کمی‌ از اونها رو جابجا کنم) سرامد بچه‌های دوستان آشنایان بودیم و همه از دست و پای بلوری فرزندانشون و عجایبی که خلق میکردند تعریف و تمجید میکردند و پدر و مادر من هیچوقت نمیکردند، حتی اگر تخم دو زرده گذاشته بودیم، سفیده تخم مرغ هم حساب نمی‌شد!، حتی تا جایی که جا داشت نقاط ضعفِ ما را هم یادآوری میکردند. اما خوب همیشه در خلوت و محیط خانه داستان بر عکس بود! همیشه تشویق میکردند و موفقیت‌ها را یادآوری، اما خوب مامان همیشه میگفت که بچه‌های آدم برای پز دادن و ابزار مقایسه والدین نیستند، هر چند در سنین کودکی از درک این قضیه عاجز بودیم اما کم کم خو گرفتیم و بعد‌ها دوزریمان افتاد! (اگر روزی من بخواهم کسی‌ رو تربیت کنم احتمالا اول این متد رو کمی‌ اصلاح می‌کنم!). خلاصه اینکه این رفتار در خود ما هم نهادینه شد و من هنوز هم دچار یکسری خود کوچک بینی های افراطی هستم! حتی اگر باطناً نباشم، ظاهرا هستم!

از همین جهت احساس می‌کنم که دانشمند هم شخصیتی کم و بیش مشابه دارد، اینکه بر خلاف حرف‌های خودش، انسان بسیار موفقیست، توانایی‌های بالایی دارد، زیاد میداند، در کل از آن آدم هاییست که احساس می‌کنم میتواند ساعت‌ها حرف بزند و همین‌طور بنشینم و گوش کنم و بحث کنم و آخرش هم اگر نظر مشابه نداشته باشیم هر کدام انقدر دلایل محکم داشته باشیم که قانع نشویم.

پی‌نوشت یک، حقیقتش قرار نبود که این یک مدح نامه باشد برای دانشمند، اما خوب معذورم که خیلی از آن روی سکه خبر ندارم و نمیشود از ندانسته ها نوشت. بماند که شاید کمی سرد و اخمالو و بی حوصله به نظر برسد.

پی نوشت دو، اصلا نمیدونم اینکه من راجع به یک نفر دیگه توی وبلاگم بنویسم کار درستی‌ هست یا نه، اینکه اصلا من چنین حقی‌ دارم یا نه، همچنان در کش و قوس هستم! اگر این نوشته منتشر شد که بدانید دیگر نیستم.

پی‌نوشت سه، امیدوارم که اگر دانشمند این نوشته رو خوند یا بگوشش رسید، با خودش فکر نکنه که اصلا آلن خیلی‌ بیجا کرده که نشسته و فکر کرده و این اراجیف رو سر هم کرده. پیشاپیش مراتب شرمساری و پشماینی و غلط کردن خودم رو اعلام می‌کنم!

پی نوشت چهار: چه بخواهم چه نخواهم، نوشته‌های هر وبلاگی تصویری از نویسنده در ذهن من ایجاد میکنه که نمی‌تونم نادیده بگیرمش! و قاعدتا شما برای من بیشتر از اون چیزی که خودتون بگید، در بند تصویر خلق شده در ذهن من هستید.

۱۳۹۲ مهر ۱۳, شنبه

قراضه ی دوست داشتنی

امروز به دوچرخه‌ام نگاه می‌کردم، البته دوچرخه ی من نیست، از اموال رفیق از اینجا کوچ کرده‌ام بود که برام به ارث گذاشت.  خودم یک دوچرخه دیگه دارم، مثلا از اون درست و حسابی‌ ها، دوچرخه چهارم من هست و سه تای قبلی‌ همه رو دزدیدند.

از وقتی‌ که از سفر برگشتم سراغش نرفتم، دوچرخه دوستم رو استفاده می‌کنم، ظاهر کهنه ای داره، صدا میده، چندین جاش زنگ زده، اما دوچرخه راحتیه. با خودم گفتم که این رو استفاده کنم که اگر کسی‌ این دفعه خیال دزدی به سرش زد دلم برای از دست دادن دوچرخه درست حسابی‌‌ام نسوزه.

اما این یکی‌ رو جلوی خونه میگذارم، با قفل، بدون قفل، کسی‌ نگاه چپ هم نمیکنه، کسی‌ دست نمیزنه. قبلی‌ را جلوی درب همین خونه دزدیدن، حتی یکی‌ از همسایه‌ها یکبار گفت که اگر مایل به فروشش باشم، خریدار است.

داشتم فکر می‌کردم که این یکی‌ رو حتی کسی‌ حاضر نیست بدزدتش، حتی بدون قفل. همان کار دوچرخه خودم رو میکنه، کمتر خرج روی دستم می‌گذره، حتی راحت تر هم هست. اما چون ظاهر خوبی‌ نداره هیچ کس تحویلش نمی‌گیره، درست همان کاری که شاید من با آدم‌ها می‌کنم که شاید همراهان خوبیند اما ظاهر خوبی‌ ندارند بر خلاف باطنشون.

از امشب این یکی‌ رو هم میگذارمش توی انباری حیاط پشتی‌ کنار اون یکی‌ دوچرخه ام.

پی‌ نوشت یک: من یکی‌ آدم بشو نیستم، دیشب در وقتی‌ که نباید، در جایی که نشاید، هر شیرین کاری که نباید می‌کردم رو کردم.

پی نوشت دو: این آهنگ هیچوقت قدیمی نمیشه! Everybody Hurts

۱۳۹۲ مهر ۱۰, چهارشنبه

عشق در محل کار!

ماجرا از اونجا شروع شد که دو هفته پیش رئیسم من رو خواست و در مورد یک موقعیت شغلی‌ جدید صحبت کرد و به تعبیری بالاترین پوزیشنی بود که‌ در زیر مجموعه خودش می‌تونست داشته باشه. صحبت کردیم و به توافق ضمنی‌ رسیدیم و همه چیز ماند به صحبت نهایی.
گذشت تا دیروز عصر که خبری در شرکت پیچید و اون هم خبر رفتن آقای رئیس بود. همه یک جورهایی سورپرایز شدند، هیچکس انتظارش رو نداشت.

امروز صبح دیدمش اما هیچی‌ نپرسیدم و هیچی‌ نگفت، فقط گفت که باید با هم صحبت کنیم و جایی بین قرار ملاقات ها یک قهوه بخوریم. آخر روز شد و خبری نشد. کیفم رو برداشتم که برم، توی راهرو بهم رسیدیم و گفت که اگر هنوز وقت دارم صحبت کنیم، رفتیم و قهوه هامون رو گرفتیم و به اتاقش رفتیم.
اینجا یک فرهنگ کاری دارند که خیلی‌ می‌پسندم و دوستش دارم، اون هم این است که اینجا با رییست باید صمیمی‌ تر از دوستت باشی‌، قانون نا نوشته است، صحبت که میکنی‌ از خودت و زندگی‌ ات بگویی و از زندگیو همسر و فرزندانش بگوید و اینکه تعطیلات آخر هفته را چه کرده و چه می‌خواهد بکند، مثل دو تا دوست. واقعا هم بودیم.

صحبت شد از کار جدید من و توافق مالی و قراردادی، تمام این مدت که باهم کار کردیم یک بار هم نشد که سر مسأیل مالی باهم چک و چونه بزنیم، اصلا یک جورهایی نمی‌شه که آدم با دوستش سر پول چونه بزنه. شاید هم این سیاست مالی اینهاست و از زرنگیشون.
اما در این چند سال هم هر چه که خواستم هیچوقت نه نگفت.

حرفها که تمام شد از رفتنش پرسیدم و اون هم سفره ی دلش رو باز کرد. از فشاری که تحمل میکنه و تاثیری که روش گذاشته و از همسرش که متوجه این تغییرات شده گفت و اینکه ازش خواسته که اسون تر بگیره کار رو و تصمیم مشترک گرفته اند که موقعیت شغلیش رو عوض کنه. از اینکه از یک چالش جدید خوشحاله و از اینکه نمی‌تونه بمونه و نتیجه تمام برنامه هایی که ریخته بود و تازه یکی‌ یکی‌ میخوان به بار بنشینن رو ببینه و اینکه به اینجا و همه وابسته شده، ناراحت بود.
دیدم که اشک توی چشمهاش حلقه زد.

گفتم یکی‌ از اون روزها که از اینجا بری، احتمال داره که یک درخواست کار بدم برای قسمتی‌ که تو هستی‌ و امیدوارم که اونجا هم به یکی‌ مثل من نیاز داشته باشی‌،
گفت فکر می‌کنم هر مدیری یک حلقه از کارمندهاش رو داره که دوست داره با خودش هر جایی که میره ببره،
گفتم امیدوارم یکی‌ از اونها باشم،
گفت خودت که میدونی‌ هستی، نمیدونی؟

به اینجاها که رسید من هم مثل اون بودم. اینکه من خیلی احساساتی هستم چیز عجیبی نیست و شاید این یکی از دلایلی بود که در عمرم فیلم هندی ندیدم! ممکن بود وسط های فیلم بشینم و زار زار گریه کنم.

پاش طبق معمول روی صندلی کناری بود و گلوش همچنان بغض داشت و صداش می‌لرزید. اصلا به قیافه و ظاهر جدی و خشنش با اون ابرو‌های توی هم رفته نمی‌خورد. نمی‌دونم چرا، اما ناخودآگاه من هم بغض گلوم رو گرفت، فهمیدم که اشک‌های من هم منتظرند که اراده کنم و چشم هام رو خیس کنن، با سر و "اوهوم" گفتن تائید و تکذیب می‌کردم که مبادا کنترلم رو از رست بدم و صدام بلرزه وبعد هم آدم برای رییسش بزنه زیر گریه.

خلاصه که برای رییسم اشک نریخته بودم که نزدیک بود بریزم و کم مانده بود که بلند شیم و مثل عاشق و معشوق‌ها هم را بغل بگیریم و‌های های گریه کنیم به سنگدلی این روزگار. 

احساس می‌کنم که می‌خواست قبل از رفتنش محبتش رو در حق ما تموم بکنه و بره، اینکه اگه خودش نیست ما به چیزهایی که میخواستیم برسیم. شاید اگر در مملکت غریب باشی‌ و یک نفر باشه که هوات رو داشته باشه بفهمی... اینکه چقدر کوچک کوچک محبّت‌های هر کس برایت آرام آرام بزرگ میشود.

کاش در زندگیم آنقدر آدم باشم که اگر خواستم روزی جایی رو ترک کنم، یکی‌ باشه که از رفتنم بغض کنه، نه به خاطر موقعیت خودش، به خاطر رفتن من.

پی نوشت: عجب عنوان بی ربطی!