۱۳۹۲ دی ۱۰, سه‌شنبه

شهری با طعم عاشقی

این شهر عطر عجیبی‌ داره! صد البته که نه اون بوی بد و زننده توی مترو‌ها یا محله‌های شلوغ و پر از توریست. روح این شهر پر است از احساس، روح این شهر بوی عاشقی میده.

شاید چون من همیشه این انتظار رو از پاریس داشتم، شاید چون من پاریس رو در ذهنم اینگونه ساختم، همینقدر موزیکال و رمنس.

چند روز قبل از اینکه برای اولین بار برم پاریس، فیلم "نیمه شب در پاریس" رو دیدم، شاید برای همون بود که در طول سفر از در و دیوار پاریس صدای موزیک بگوش می‌رسید، شبهاش رنگی‌ بود و آدم هاش عاشق.
این شهر همیشه حتی از دور طعم عشق و عاشقی داشته برای من.

هنوز مزه قهوه‌ای که توی اون کافه، گوشه میدونی‌ که خونه ویکتور هوگو قرار داشت خوردم زیر زبونمه! صدای موزیک اون گروه کوچیک که کنار خیابون ساز می‌زدند توی گوشم.

اگر ویکتور هوگو هم هر روز از پنجره اتاقش همین‌ها رو به نظاره مینشسته، شاید همین حس و حال رو داشته! شاید!

اما برای پاریس نشین‌ها شاید این شهر پر از این همه احساس و صدا و رنگ و مزه‌های زیبا نباشه! شاید این شهر یک روی خاکستری هم داره.

من فقط دوست دارم که هر از گاهی‌ به این شهر سفر کنم، به یکی‌ از همون محاله‌های قدیمی‌ با کوچه‌های سنگی‌، به یه کافه برم، کنار خیابون بشینم، جاز گوش کنم و این چند خط‌ها رو بنویسم، همین. مثل امروز که دوباره برگشتم به همون کافه.

من اولین بار یک جای دیگه عاشق شده بودم، شاید دوباره جای دیگری عاشق بشم، اما مطمئنم که یک شب در این شهر عاشق تر میشم!

پی نوشت یک: وودی آلن شاهد این پست رو برای من به موزیک متن خاطره هام در پاریس بدل کرد.

پی نوشت دو: اگر این فیلم رو ندیدید، از این ویدیو لذت ببرید.

۱۳۹۲ دی ۴, چهارشنبه

کریسمس مبارک بر اهلش!

چه خوب چه بد من امروز اینجا هستم، بین این مردم، درگیر با این فرهنگ، بازار خرید هدایای کریسمس، قدم زدن توی شرکت یا خیابونهای آراسته شده با تزئینات کریسمس، پر از همه تضاد ها، پر از همه ی ارتباط‌هایی‌ که گاهی‌ برقرار نمی‌تونم بکنم، پر از کریسمس که برای من هیچ نوستالژی نداره یا کم داره! پر از تناقض!

اما من همچنان درخت کریسمسم رو درست می‌کنم، هرچند کوچک، اما با ذوق و شوق، با وسواس.

سال اول که اینجا بودم با هم درستش کردیم، دانشجو بودیم، جیب‌های نه چندان پر، یک شاخه بود، با چندتا لامپ کوچک و چند تا توپ کریسمس نقره ای و قرمز آویزون. چقدر ذوق داشتیم، تمام شب باهم آهنگ‌های کریسمس گوش کردیم.

دیگه نمی‌‌رفتیم پشت پنجره که درخت‌های کریسمس و تزئینات پشت پنجره خونه همسایه‌ها رو ببینیم! با درختچه کریسمس خودمون خوشحال بودیم، حتی برای هم دیگه زیر درختچه کریسمس کادو‌های کوچیک گذشتیم.

 بعد از اون هر سال درخت کریسمسم رو درست کردم، چه وقتی‌ با هم بودیم، چه بعد از رفتنش...

درست کردن درخت کریسمس همین امروز هم برای من نوستالوژی‌های نداشته داره! 

من هرچیزی رو که بشه جشن گرفت، جشن خواهم گرفت! 

با همون ذوق و شوقی که انتظار شب یلدا و ریختن سبزه عید و چیدن میز هفتسینم رو دارم، با همون ذوق شوق درخت کریسمس‌ام رو تزئین می‌کنم، با همون ذوق و شوق (شاید کمتر!) برای سال نو میلادی جشن میگیرم! من در بین این همه سردرگمی و تضاد فقط خوش حال بودن و زیبایی هاش رو سهم می‌برم! 

حالا چه به من ربط داشته باشه، چه نداشته باشه!

کریسمس به همه شما هایی که جشن میگیریدش مبارک!

پی نوشت یک: این یکی از دوست داشتنی ترین شاهد های کریسمسه!

پی نوشت دو: هنوز هستم، فقط درگیر درگیر!

۱۳۹۲ آذر ۲۴, یکشنبه

مراقب باشید که دیکتاتور نشوید!

این متن رو در وبلاگ دوست خوبی‌ خوندم، که متنی منطقی و قابل توجه بود، اگر چند دقیقه‌ای وقت دارید اول متن پگاه عزیز رو بخونید و اگر نه خوندن ادامه این مطلب به کار شما نمی‌‌آید!

حقیقت این است که فرهنگ بحث کردن حداقل در ما ایرانی‌‌ها خیلی‌ مناسب شکل نگرفته، البته کم و بیش در بین همه آدم‌ها همینگونه هست اما معمولا در بین ما ایرانی‌‌ها شور و حرارت مضاعفی داره!

نکته‌ای که گولدن اشاره کرده خیلی‌ از بحث‌های این روزه‌ها رو شامل میشه. شاید بنا به نوشته نیاز به میل برنده شدن و یا نباختن هست که آدم‌ها رو در این تله گرفتار میکنه اما قصد من توضیح بیشتری در مورد آنکه نوشته شده نیست و هدف تذکر یک نکته بود (از نظر شخص آلن) که به کوتاهی‌ در متن بالا اشاره شده بود،

"آه بله. در این تله ی همیشگی نیفتادن چه سخت است. ولی وقتی یاد گرفتید تله را تشخیص دهید و به جای آنکه از روی آن عبور کنید از کنارش عبور کنید چه لطف بزرگی به خودتان و قلبتان و فکرتان و اطرافیانتان کرده اید."

اینجا که نویسنده به سرعت از مطلب عبور کرده هر چند که موضوع اصلی‌ متن هم نبوده. اما به نظر من مهمترین قسمت بحث همین قسمت بود. شاید شما از آن دسته آدم‌هایی‌ باشید که برای برنده شدن بحث نمی‌کنید، و چه خوب که در این تله نیفتید اما ...

مراقب باشید که این تله یابی‌ شما، شما را به راه اشتباهی‌ نبرد، پرهیز از بحث، یا شناسایی تله خیلی‌ آسان میتواند دست در دست تشخیص اشتباه شما در باره نظریاتتان بگذارد! اینکه کار به جایی برسد که همواره دیگر مخاطبان یا منتقدان را به خیال "بر حق بودن" و "اجتناب از گرفتار شدن در تله" یکی‌ پس از دیگری ایگنور کنید!

اینکه با این ایگنور کردن‌ها مدام در نظریات اشتباهی که به نظر خودتان کاملا بر حق هست گرفتار نشوید!

مهم تشخیص این تله‌ها هست! خیلی‌ خیلی‌ مهم تر از گرفتار نشدن در تله ها!

مراقب باشید که به جای نلسون ماندلا به فیدل کاسترو تبدیل نشوید!


پی‌ نوشت یک: برای آنها که فیدل کاسترو رو بیشتر از دیکتاتور بودن انقلابی‌ میدونند: بخوانید قذافی مثلا!

پی نوشت دو: با عرض معذرت از گولدن عزیز. نمیدونم به چه دلیلی، همینجوری محض احتیاط!

پی‌نوشت سه: شاهد این پست فقط زیباست، همین!

۱۳۹۲ آذر ۲۰, چهارشنبه

لحظه دیدار

دیروز نوشت:

توی قطار نشسته ام، میروم به سمت مقصدی نامعلوم، یعنی معلوم که هست، برای من کمی‌ نامعلومه. دارم به دیدن کسی‌ میروم که تنها شاید در اولین ماه‌های زندگی‌‌ام چند باری مرا بوسیده باشد و دیگر هیچ.

به دیدن دایی‌ای میروم که تا بحال ندیده‌ام او را! احتمالا باید زیاد زیاد شبیه‌اش باشم، ناسلامتی‌ حلا‌ل زاده ام!
خبر ندارد، به کسی‌ هم نگفتم،  آدرس خانه‌اش را گذاشتم جیبم و بلیط و پاسپورت را دستم گرفتم و دارم میروم!
از روزهای سرد و خاکستری اینجا دارم میروم به روزهای یخ زده و تاریک آنجا.

چه احساس مزخرفی، حتی نمی‌دانم که اولین لحظه دیدار چه بگویم؛
"آخ که چقدر دلم برایت تنگ شده بود دایی..." برای کی‌؟ برای کسی‌ که هرگز ندیده ام؟ مگر آدم دلش برای کسی‌ که هرگز ندیده است هم تنگ میشود؟
"از آشنایی‌ با شما خوشحالم دایی جان" آدم که با دایی اش آشنا نمیشود، میشود؟

حقیقت این است که حتی الان هم دوست ندارم که بروم، دارم به بهانه دیدن دوستی‌ چندین و چند ساله میروم، سه چهار سالی‌ هست که ندیدمش و فقط اسکایپ و وایبر وسیله‌های ارتباطمان بوده!

یک ماه دیگر ازدواج می‌کند، وظیفه خودم دانستم که حضوراً بروم، بغلش کنم، بخندم، بزنم توی سرش و بگویم که دیدی آخر خر شدی؟ خر!
شاید کت و شلوار‌های عروسی‌‌اش را همین جمعه با هم خریدیم، مال او دامادی و مال من ساقدوشی!

امشب نوشت:

آنقدر‌ها هم که فکر می‌کردم ترسناک نبود! خاله (زن دایی) در را باز کرد، قبلا یکبار دیده بودمش، زبانش بند آمد فقط دستانش را باز کرد اما حرفی نمی‌زد، یکهو در حالی‌ که اشک از چشمهایش آمد بلند بلند خندید!

دایی بدو بدو از پله‌ها پایین اومد، جلوی راه پله‌ها ایستاد، کمرش کمی‌ خمیده بود، قدش کوتاه تر، چقدر آدم‌ها از پشت این پنجره‌های مجازی متفاوت ترند، یکهو زد زیر گریه، گفت پدر سوخته به دلم افتاده بود بعد از خوندن پست فیسبوکت اما میم (مامانم) گفت که داری میری عروسی‌ دوستت آلمان!

اومد جلو، بغلم کرد، یعنی‌ من بغلش کردم از آن بالا، 

همه خوابند، حتی پسر دایی هرگز قبلا ندیده و دختر دایی قبلا دیده، توی کتابخانه دایی نشسته ام، چقدر کتاب‌های هیجان انگیز دارد، چند تا عصای چوبی خوش دست که خودش ساخته در وقتهای بیکاری اش، شاید برای روز‌های پیری اش. 

همه چیز خوب است!

پی نوشت:  شاهدش هم همین بغل.

۱۳۹۲ آذر ۱۷, یکشنبه

پنجره اتوبوس...

آدم‌های توی اتوبوس میتونند هم غمگین باشند هم شاد، بستگی داره چجوری نگاها‌شون کنیم،  روزهایی که من غمگینم، بی‌ حوصله‌‌ ام، همه آدم‌های توی اتوبوس غمگین هستند، حتی اگر بخندند، فقط کافیه یه آهنگ غمگین رو پلی کنی‌ و هد ‌ست‌هات رو بگذاری روی گوش هات، اون موقع چشمهای پر از اشکشون رو میبینی‌، حتی آدم‌های توی خیابون، ماشین‌های بفلی، عابرهای پیاده... صورت‌های افسرده و بی‌ روح و لب‌هایی‌ که نای خندیدن ندارند.

حقیقت اینه که حال همه این آدم‌ها بستگی به تو داره، اینکه اون لحظه غمگینی یا شاد، کافیه که آهنگ رو عوض کنی‌، شاد، پر هیجان، میتونی‌ لبخند رو روی صورت همه ببینی‌، میتونی‌ ببینی‌ که چشم‌های همشون شروع میکنه به لبخند زدن، بچه کوچولوی توی ماشین بغلی حتی می‌خنده، دانشجوهایی که صبح توی سرما دارن می‌رن دانشگاه دسته جمعی‌ میخندند، شاد هستند... حقیقت اینه که آدم‌ها حالشون بستگی به حال تو داره، حتی حال درخت ها و ساختمون ها.

مخصوصا آدم‌های توی قاب پنجره‌های اتوبوس، همه منتظر لبخند تو هستند.

پنجره‌های اتوبوس تنها قاب‌های تصویری هستند که هر موزیکی روشون بگذاری بهشون می‌خوره...

پی نوشت: شاهد امروز شاید یکی از بهترین موزیک های متنی بود که برای پنجره اتوبوسم گذاشتم و چقدر همخوانی داشت، مخصوصا همخونی جمعیت...

۱۳۹۲ آذر ۱۳, چهارشنبه

این زندگی‌ یه مه‌ صبح گاهی‌ کم داره!

هوای مه‌ آلود یه حس قریب/غریب داره، همیشه داشته، برای من. بسته به غلظت و رقتش. هرچه غلیظتر قربتش بیشتر!

یک جورهاییه برای منی‌ که هیچوقت نخواستم بیشتر از دو قدم جلوی پاهام رو ببینم، نه اینکه نبینم، بخوام یا نخوام دیده میشود، نمیشه سر چرخوند و بالا و پایین رو دید و رو‌به رو رو ندید! نمی‌شه یک جایی به یادش نیفتاد، نمی‌شه دلواپس نبود...

صبح که از خونه خارج میشم و به سمت ایستگاه اتوبوس قدم میزنم هرچقدر که سرم رو پایین نگاه میدارم و قدم هام رو میشمرم، دلهره ست که گاه گاهی سرم رو به بالا فشار میده که رو به رو رو ببینم، که نکنه قبل از رسیدن من اتوبوس از چهار راه رد بشه. دلواپسی اختیاری نیست...

صبح‌های مه‌ آلود که از خونه میا‌‌م بیرون، دلواپسی نیست، نه اینکه نباشه، کاری از دستش ساخته نیست، قدم هام رو میشمرم با خیال راحت... هرچقدر هم زول بزنم و به سمت چهار راه نگاه کنم چیزی نمی‌بینم که دلواپسش باشم، چه اتوبوسی رد بشه چه نشه...

مثل روندن توی گردنه‌های مه‌ گرفته، مثل جاده چالوس، مثل خوش ییلاق، مثل همه گردنه ها! وقتی‌ مه‌ آلوده تنها کاری که باید بکنی‌ اینه که به چراغٍ عقب ماشین جلویی نگاه کنی‌، نه اینکه نگران پیچ و خم جاده نباشی‌، چاره ای‌ نداری.

مثل اون روزها که یا من به اون امید میبستم، یا اون به من، یا اون جلو راه میفتاد یا من! از من دیوونه تر بود، توی اون مه‌... پاش رو روی پدال میگذاشت و میرفت، منم پشت سرش. صد‌ها بار اون جاده‌ها رو رفتیم، هر آخر هفته، هر تعطیلات، اما اون دفعه‌هایی‌ که مه‌ بود فرق داشت، اینکه یه هیجان دیگه داشت. مثل اینکه چشم بسته رانندگی‌ کنی‌ و یه نفر کنارت بشینه و بگه بپیچ چپ... ترمز... بپیچ راست.... آخ که چقدر پر هیجان بود.

مثل صبح‌های مه‌ گرفته‌ای که از خونه میرم... هیجان رسیدن یا نرسیدن به اتوبوس. اینکه هیچوقت نمیفمی اتوبوس رد شده یا نه، اینکه تا لحظه آخر رسیدن به ایستگاه هیجان داره.

روزهای مه‌ گرفته رو دوست دارم، چون حتی اگه بخوام هم نمی‌تونم چهار راه رو ببینم، میرم جلو، به قدم هام نگاه می‌کنم، لذت می‌برم، هیجان دارم.

کاش زندگیم رو مه‌ بگیره! پر از هیجان، خالی‌ از ترس فردا، نگاه کردن تک تک قدم هام، لذت بردن ازشون.

این زندگی‌ یه مه‌ صبح گاهی‌ کم داره!


پی نوشت یک: شاهد امروز هیچ ربطی به مه نداره! امروز از صبح این شاهد داره توی سرم دینگ دینگ میکنه! بوی خونه شنیده!

۱۳۹۲ آذر ۱۰, یکشنبه

قصه ما بود همین!

مال من هنوز شروع نشده! نه که شروع نشده باشه! هنوز تموم نشده! این بهتره!

مرحله به مرحله اما همه در یک جهت، در جهت پایان! یه آغاز شیرین و امید برای یک پایان زیبا!

کاش داستان زندگی‌ من رو هم آقای حکایتی میگفت، شیرین، جذاب، خاطره‌ی انگیز! شاید شیرین تر بود!

کودکی گره خورده با این ادامها، این نوستالژی ها! لذت بخش، حتی نمیه شبهات رو می‌سازه!

این کار زیبا دیدنش خالی‌ از لطف نیست، خالی‌ از خاطره نیست! خالی‌ از این آدمها نیست، که چه پر است!

خوشبین بودم به آینده، به خاطر همین آدم ها! به خاطر همین آدم ها!

ستاره بود بالا، شکوفه بود پایین، قصه ما تموم شد، قصه ما بود همین!


پی نوشت یک: شاهدش هم همین بغل!

پی نوشت دو: این هم یک اجرای دوباره از دوستانی با ذوق و خوش سلیقه!