۱۳۹۲ مهر ۸, دوشنبه

دیشب شوهر کرد!

اگر پلیس را "وسیله اول" فرض کنیم و رد شدن از چراغ قرمز را "هدف اول"،
اگر رد شدن از چراغ قرمز را "وسیله دوم" فرض کنیم و نجات جان یک شهروند را "هدف دوم".

هم هدف، وسیله را توجیه می‌کند 
هم وسیله، هدف را!

پی‌ نوشت اول: نظر شخصی‌ من را موقع خواندن و قضاوت کردن در نظر نگیرید

پی‌ نوشت دوم: دیشب شوهر کرد! والا که این آهنگ من رو کچل کرد!

۱۳۹۲ مهر ۶, شنبه

پنج گانه ی دیشب

دیشب بنا به دعوت یکی‌ از دوستان بیرون رفتم برای شام و گذروندن کمی‌ وقت با هم دیگه بعد از مدتها،

پرده اول: آل یو کن ایت،

حقیقت اینه که من هر وقت به رستوران‌های "تا جا داری بخور" میرم عذاب وجدان میگیرم، یاد دستان کباب غاز از جمال زاده میفتم و آن جمله معروف "کاه از خودمان نیست، کاهدان که از خودمان است". اما خوب حقیقت اینه که وقتی‌ اون همه غذا خوش رنگ و آب رو اونجا میبینی‌ مثل آقا مصطفی عنان از کف میره و قصه ی کاه و کاهدان به فراموشی سپرده میشه، انقدر که وقتی‌ همه با هم از رستوران خارج شدیم توان راه رفتن نبود.

پرده دوم: مشتی‌ ماشالا،

حقیقت اینست که آدم یک چیزهایی را انتظار ندارد، اصلا نباید اتفاق بیفتند، دوست نداری که باور‌هایت در هم شکسته بشن. اما خوب این اتفاق افتاد و ما برای اولین بار در زندگی‌ فهمیدیم که آهنگ مشتی‌ ماشاالله دزدی بوده است و در خودمان خورد شدیم و اصلا دید ما به فریدون فروغی یک شبه عوض شد. الان احساس کسی‌ را دارم که با احساساتش بازی شده.

پرده سوم: این دختره رو،

با دوستم نشسته بودیم و هر دو در حال سر خوشی‌ بودیم و از هر دری صحبت میکردیم. گوشه ایی که ما نشسته بودیم تقریبا جای پر رفت و آمدی بود و تقریبا هر دقیقه پنج شش نفری از جلوی ما رد می‌شدند. همینطور که گرم صحبت بودیم یک دفعه به من رو کرد و گفت: " آلن دختره رو". من هنوز کامل روم رو برنگردونده بودم که دیدم خودش زد زیر خنده و خجالت زده شد، نگو همسر خودش بود!!! و من موندم که چی‌ بگم و باز جای خوشحالیه که باز هم در حال سر خوشی‌ همچنان چشمش همسر خودش رو میگیره!

پرده چهارم: همهٔ نگاه‌ها خیره به تو!

به یک بار جدید نقل مکان کردیم، شلوغ بود، خیلی‌ شلوغ، در میان جمعیت به زور راه خودمون رو باز کردیم و جلو می‌رفتیم، بالاخره یه گوشه پیدا کردیم برای ایستادن، خواستم که سویشرتم رو در بیارم، سویشرت من جلو بسته بود، به محض بالا بردن دستهام یه صدایی مثل صدای انفجار اومد و همه جا ساکت شد، سرم رو که از سویشرتم آوردم بیرون دیدم همه توی بار ساکت ایستادن و من رو نگاه می‌کنن... عجب احساس مزخرفی... ظاهراً چند نفر همهٔ لیوان‌ها رو با شیطنت روی آویز چراغی که آویزون بود گذشته بودن و من هم همزمان با در آوردن سویشرت از تنم آویز رو تکون دادم و همشون رو باهم انداختم و شکوندم. اما خوب چند نفر با حال مزاح گونه یکم من رو سر زنش کردند و در عرض چند ثانیه دوباره هر کس در خلسه فرو رفت.

پرده پنجم: تاریخ مصرف!!!

بعد از مدتی‌ یکی‌ از همون‌هایی‌ که لیوان هارو اون بالا چیده بود با یه شیشه نوشیدنی‌ اومد پیش من و می‌خواست که شاید من رو از شک انفجار در بیاره و مراتب دوستی‌ رو به حضور برسونه،  به همین یکبار ختم نشد و هر چند دقیقه همین اتفاق افتاد و من مونده بودم که خوب حالا یه شوخی‌ کردن و این هم شانس من بوده که لیوان‌ها رو بشکنم و دلیل خاصی‌ نبود که هر چند دقیقه من رو به یه نوشیدنی‌ دعوت کنه... اما خوب... آخرای شب بود که فهمیدیم، ظاهراً جایی در انتهای بار، پشت میزها، چندین جعبه نوشیدنی‌ هست که انبار شده و این دوستان جاشون رو پیدا کردن و تمام شب خودشون رو به نوشیدنی‌ مجانی‌ دعوت کرده بودن و لطفشون شامل حال من هم شده بود، اما همه‌چیز وقتی‌ جالب تر شد که فهمیدیم همهٔ نوشیدنی‌‌ها تاریخ مصرف گذشته اند.

پی‌‌‌نوشت: لینک آهنگ اوریجینال مشتی‌ ماشاالله اینجا.

۱۳۹۲ مهر ۳, چهارشنبه

آلن خر است!

این هم جدیدا مد شده که به هر چه که دیوارش از دیوار ما کوتاه تر است میگویند خر. این خر است، آن خر است، کتاب خر است، اول مهر خر است، فیسبوک خر است، فلانی‌ که فلان فکر را می‌کند خر است و چه و چه.
حالا که همان "خر خر" کنندگان گوی سبقت را از خران ربوده اند و جامه ی خریت به حماقت دریده اند.

همیشه خواهان هم صدایی بوده‌ام و بار اوّلم هم نیست، حتی وقتی‌ که گلشیفته برهنه شد هم خواستم که هم صدا بشوم و جامه برکنم، اما احتمالا نه تنها اثر مثبتی نداشت بلکه نیمی از هوا خواهان را که به جای افکار گلشیفته، شیفته ی برآمدگی‌هایش شده بودند را هم به همت کراهت برهنگی خودم از هم صدایی میراندم و این بود که همصدایی را به برآمدگی داران سپردم. از این دست زیاد دارم.
اما امروز تمام خریت‌های وصف ناپذیرم را سپر سینه ی جمله خران می‌کنم و فریاد می‌‌زنم: آلن خر است. باشد که به درگاه خر و خریت مقبول شود.

پی‌ نوشت یک: امروز تلفن همراهم بی‌ خود و بی‌ جهت خراب شد، یک گوشی دیگه مشابه همین داشتم که چند هفته پیش سر اتفاقی‌ رفت و البته خوشحالم که رفت. 
برای من گوشی موبایلم عنصری حیاتی محسوب میشود، پای رفتنم است، مغز پویای حساب کتابم، حافظه کوتاه مدتم، زبان ارتباطم، راوی کتاب هایم، ترانه خان شادی و غم‌هایم و حکاک لحظه هایم.
خلاصه که جان آلن بسته به جان این گوشی تلفن بود. اگر بهترین همراهم نبوده باشد, کم هم خیلی‌ نبود. جان که ندارد اما لب که بر لبانش میگذارم جان میگیرد و به نادیدنی‌هایم جان میبخشد. حالا باید دوماه صبر کنم تا این قرار داد به سر بیاد و بتوانم یک همراه جدید دست و پا کنم،

پی‌ نوشت دو: متن اول فقط من باب مزاح بود و امیدوارم که به کسی‌ از  جامعه "خر خر" کنندگان بر نخورد و یقه ی آلن را با دستگیره اشتباه نگیرد.

پی‌ نوشت سه: می‌خواستم اسم این پست را دری وری نوشت بگذارم، هر چه فکر کردم دیدم خریتم به دری وری‌هایم میچربد. ما آدم‌های سرخوش یکهو طبع دری وری نویسیمان گل می‌کند.

۱۳۹۲ مهر ۱, دوشنبه

چوب واقع گرایی

حقیقتش چوب واقع گرایی، یکی‌ از آن دسته چوب هاییست که معمولا بجای وارد آمدن بر فرق سر دیگران بر فرق سر واقع گرا‌ها پایین می‌‌آید، اصولاً واقع گرایی خط میان بد بینی‌ و خوش بینی‌ ‌ست، یک جورهایی میشود خط حائل میان این دو. اما مشکل اینجاست که هر گاه یکی‌ از طرفین این دو خط شروع به سنگ پرانی میکنند، سر واقع گرایی هم بی‌ شکستگی نمی‌ماند و هر گروه سعی‌ دارد که با زور هم که شده واقع گرا‌ها را هل بدهد به سمت مخالف، دقیقا نقط فرود سنگها. واقع گرایی از دید خوش بینان همان بد بینی‌ تفسیر میشود و از دید بد بینان همان خوش بینی‌.

هر چه تفاوت‌ها بین واقع گرایی و اعتدال گرایی زیاد است، اما حداقل در یک زمینه وجه مشترک دارند، اینکه هیچ وقت حرفشان مستقل تفسیر نمی‌شود، همیشه برای آنوری‌ها اینوری هست و برای اینوری ها، آنوری. جفتشان هم خوب میخورند. حالا تصور کن که واقع گرای معتدلی باشی‌.

همان بهتر که ما واقع گرا‌ها خفه بمانیم و پایمان را هم از روی خط برداریم. نتیجهٔ بحث‌های فرسایشی همان فرسایش است، نهایتش این که سر سالم به گور می‌بریم.

پی‌ نوشت: دیروز کمی‌ به آشپزخونه رسیدم، بعد از مدتها که وقت نبود کمی‌ تمیز کاری کردم، خلاصه سابوندنی‌ها رو سابوندم و برق انداختنی هارو برق انداختم و شستنی‌ها رو ریختم توی ماشین ماشین ظرفشویی، مخصوصا گاز (اجاق گاز)، حالا از تمیزی برق میزنه. امروز از سر کار اومدم خونه، گشنمه، اما دلم نمیاد چیزی روش بپزم.

۱۳۹۲ شهریور ۳۱, یکشنبه

بیسکویت مادر...

آدم‌ها همیشه دو دسته بوده اند:

آدم‌هایی‌ که دوست دارند در آغوش گرفته شوند و بخوابند و آدم‌هایی‌ که دوست دارند در آغوش بگیرند و بخوابند،
آدم‌های که هیچ را به ‌لپ دنس  ترجیح میدهند  و آدم‌هایی‌ که ‌لپ دنس را به هیچ،
آدم‌هایی‌ که ناسالم زندگی‌ می‌کنند تا زندگی‌ کنند و آدم‌هایی‌ که زندگی‌ می‌کنند که سالم باشند و زندگی‌ کنند،
آدم‌هایی‌ که پس انداز می‌کنند تا خرج کنند و آدم‌هایی‌ که خرج نمیکنند تا پس انداز کنند
آدم‌هایی‌ که محبت می‌ورزند و آدم‌هایی‌ که تشنه محبت اند،
آدم‌هایی‌ که صبر می‌کنند که معشوق شوند و آدم هایی که عاشق میشوند،
آدم‌هایی‌ که بیسکویتشان را در چای میزنند و آدم‌هایی‌ که نمی‌زنند،
و من همیشه بیسکویتم را در چای می‌زدم،


پی‌ نوشت: امشب را می‌خوابم که صبح کیف مکعبی شکلم را بردارم و لقمه ای‌ که مامان پیچیده را دستم بگیرم و با چشمانی تشنه خواب، با پا‌هایی‌ که خرت خرت کنان دنبال خودم می‌کشم، برای اولین بار به مدرسه بروم.



۱۳۹۲ شهریور ۳۰, شنبه

کچلا خوشتیپن...

من قدیم اصلا سابقه دیدن خواب بد نداشتم، اگر هم میدیم، تموم شدنی بود و بعد از بیداری حتی یادم نمیومد.
سه روزه که پشت سر هم خواب بد می‌بینم، خیلی‌ بد، انقدر که به یک جاهایی که میرسه تصمیم میگیرم که خودم رو از یه جایی پرت کنم، بیدار که میشم، کل روز جلوی چشامه. بی‌ ربط نیست، خیلی‌ واقعیه، خیلی‌...

امروز متوجه شدم، به اندازه یه بیست و پنج تومانی، یه تیکه از موی سرم ریخته، قدیم هم سابقه داشت، اما نه سرم، ریشم. مال استرس بود، بعدش در اومد. امیدوارم این هم همون باشه وگرنه به جمع کچل‌ها خوش اومدم.

پی نوشت: امیدوارم حداقل اگه کچل میشم پولدار هم بشم...

۱۳۹۲ شهریور ۲۸, پنجشنبه

این چشم های لعنتی

بعضی‌ وقت‌ها باید چشم‌هایت را ببندی، دستت را در جیبهایت بگذاری و قدم بزنی‌ در افکارش، یک گوشه‌ی فکرش بشینی‌، دست زیر چانه بزنی‌ و با چشم‌های بسته نقاشی‌اش کنی‌. 
گوش بدهی‌، پر بشوی از حرفهایش، پر بشوی از او، دل ببندی، دوباره عاشق بشوی، عاشق شنیدنش، عاشق عطر حرف هایش. چشم‌ها را باید بسته نگه داشت، باز که کنی‌، خرابش میکنند این چشم‌های لعنتی.

۱۳۹۲ شهریور ۲۶, سه‌شنبه

ده هزار...

احتمالا امروز برای همه یه روز معمولیه، مثل بقیه روزهای زندگیشون، روزی که با کار شروع میشه و بعد از ظهری که در کناره خونواده می‌گذره یا تنها. حتی شاید برای من هم روز مهمی‌ نباشه، مثل همیشه.

اما فرق داره، حداقل می‌دونم توی دنیا کسای دیگه‌ای هم هستن که این روز براشون فرق داره، یعنی‌ خیلی‌ وقته که فرق کرده، به خاطر کی؟ به خاطر آلن...

شاید یه روزی برسه که امروز رو جشن بگیرن، به خاطر چی؟ بخاطر آلن.

آلن پر از حرفه اما نمی‌تونه حرف بزنه، حرف زیاد میزنه اما نه حرفهای دلش رو. حتی وقتی‌ که اینجا شروع کرد به نوشتن برای این بود که حرفهایی که نمی‌تونه به زبون بیاره رو اینجا بگه، اما باز هم نشد، آلن حتی نمی‌تونه اون چیزهایی رو که فکر می‌کنه رو بنویسه، نمیشه، سخته، به جاش دری وری‌های خودش رو میگه، هر چیزی مینویسه جز اون چیزی رو که داره بهش فکر می‌کنه. آلن زیاد حرف میزنه، اما اون چیزایی‌ رو که باید، نمیزنه، آلن زیاد می‌نویسه اما اون چیزهایی رو که باید، نمینویسه،

شاید اصلا نمی‌تونه بنویسه چون اونقدر اون تو شلوغه که حتی نمیتونه برای چند لحظه روی یکیش تمرکز کنه و از این شاخه به اون شاخه نپره...

شاید آلن از اون دسته آدم هاست که منتظرن تا یه روزی پورت یو اس‌ بی‌ برای مغز انسان ساخته بشه و بتونه یه هارد دیسک به مغزش وصل کنه و ملغمهٔ ذهنش رو بریزه توش و همینجا روی دیوار صفحش براتون شیر کنه. حتی اون وسط هم بین تموم دری وری‌های ذهنش پیدا کردنشون باید سخت باشه، آلن آدم منظمی نبوده، شاید این نامنظمی رو از مغزش یاد گرفته.

آلن آدم معتدلیه، خنثی نیست، معتدله، آلن کلا مهربونه، آلن با همه بچه های توی کوچه بازی میکنه حتی اونهایی که لباسشون پاره و کثیفه... آلن آدم ها رو با لباس هاشون قضاوت نمیکنه، این رو از باباش یاد گرفته. آلن هر کاری رو که دوست داشته باشه توی زندگیش می تونه انجام بده، حتی می تونه بره تو کوچه و خاک بازی کنه، اما بعدش باید دست هاش رو بشوره، این اجازه رو مامانش بهش داده. آلن به همه لبخند میزنه اما دوست داره که حداقل گاهی نزنه... آلن ترجیح میده ماهیچه‌های ابروش رو هفت و هشت نگه داره به جای اینکه گوشهٔ لبانش رو بالا اما کسی با خودش فکر نکنه که آلن عصبانیه. آلن عصبی نیست، پاهاش رو تکون میده، ناخون هاش رو هنوز می جوه و موقع فکر کردن موهای پشت سرش رو با انگشت اشاره تاب میده. اما نمیفهمه که چرا بقیه فکر می کنن که فقط آدم های عصبی و روان پریش اینکار ها رو می کنن. بقیه احمقن... آلن در کمال آرامشم این کار ها رو میکنه... آلن اتاق تنهاییهاش رو دوست داره.

با تمام این تفاسیر، فکر می‌کنم دنیا خوشحاله که آلن رو در خودش داره، اما آلن نه، آلن و دنیا زیاد میونه خوبی‌ باهم ندارند، دنیا به آلن سخت نمی‌گیره، این آلنه که به اون سخت میگیره... آدم های زیادی تو زندگی هستن که آلن دوسشون داره اما اون ها آلن رو دوست ندارند. اما آلن همه رو دوست داره، مخصوصا اونها که دوسش دارن.

امروز روزیه که به همه اینها فکر کردم، به پشت سرم نگاه کردم، به رو برو هم نگاه کردم، من یه جورایی وسط این راهم، شاید نقط وسطش. من فرصتی برای تغییر راهی‌ که ازش اومدم ندارم، اما دلم هم نمیخواد راهی‌ که می‌خوام برم رو هم تغییر بدم، من چیزی رو نمی‌تونم تغییر بدم، نمی‌خوام که بدم، آلن حتی نمی خواد که آخرین کبریتش رو بکشه در باد. شاید یه روزی این روز رو جشن بگیرن به مناسبت آلنی که روی آب دراز کشیده بود، توی آفتاب پوستش می‌سوخت، توی سرما ترک میخورد و یخ میزد، توی طوفان‌ها قلپ قلپ آب میخورد و احساس خفگی میکرد، اما هر چی‌ که هست آلن هنوز می‌خواد که شناور بمونه. آلن پارو نمیزنه، آلن مقصدش رو تعیین نمیکنه. آلن خودش رو سپرده دست آب.

امروز ده هزارمین روز از زندگیه آلنه.

۱۳۹۲ شهریور ۲۵, دوشنبه

هوم الون...


یک شبانه روز کامل لن پارتی، به اندازه ی کافی‌ آدم رو خسته میکنه که بعدش فقط بخواد بخوابه، اما خوب انقدر استرس از کارهای روی هم تلنبار شده داشتم که ساعت ۱۰ شب تصمیم گرفتم برم شرکت. تقریبا ۲۰ ساعت مدام پشت مانیتور نشستن ماهیت چشمم رو از یه جفت چشم به یه جفت کاسهٔ خون تغییر داده بود اما خوب رفتم. این لن پارتی بچه‌های شرکت بود و از چند وقت پیش قول داده بودم که برم. هرچند که مایه ی سرافکندگی بود که با وجود اینکه تقریبا من از همه جوونتر بودم و نزدیک تر از بقیه به نسل بازی‌های رایانه ای‌ اما، معمولا یا جزو بازنده‌ها بودم یا جز نفرات آخر. البته من هیچ وقت گیمر حرفه ای‌ نبودم...

در شب‌های معمول هفته اگه بعد از ساعت ۹ توی شرکت قدم بزنی‌ معمولان هیچ موجوده زنده دیگه ای تردد نمیکنه، چه برسه به روزهای یکشنبه.

ساختمان شرکت متشکل از سه ساختمان مجزاست که این ساختمون‌ها با یه سری پل و زیر گذر و رو گذر به هم مرتبط هستن. تصور بودن تو این ساختمون اون هم تنها به اندازه کافی‌ هیجان انگیز هست، مخصوصا اینکه شب باشه و تاریکی‌، اندک نور لامپ‌های خروج اضطراری توی راهرو‌ها و دیگر هیچ، اون هم برای کسی‌ که عادت کرده آخر هفته هاش رو با فیلم ترسناک پر کنه هیجان کاذب به همراه داره. 

در هر صورت اولین کاری که کردم موقع ورود به بخش خودمون، این بود که تموم لامپ‌ها رو روشن کردم، همه!!!
مشغول کار شدم، اما خوب طبق معمول همه وقتهایی که قصد می‌کنم یه کاری رو انجام بدم و همون لحظه خوابم میگیره، پلک هام شروع به سنگینی‌ کرد. این بود که تصمیم گرفتم که خودم رو به صرف یه قهوه مهمون کنم، رفتم سمت نزدیک‌ترین ماشین قهوه. ماشین قهوه درست روبروی سالن اجتماعات هست که درش باز بود و پر از تاریکی‌، اونقدر که توش رونمیشد دید، این بود که تمام چند لحظه ایی که منتظر قهوه بودم رو رو به در ایستادم که مبادا یه چیزی از اون تو بپره روی سر و کولم، کافی‌ رو گرفتم و بدو بدو رفتم جلوی در خروجی انتهای راهرو، بارون تندی میومد، رعد و برق میزد و هوا طوفانی بود، درخت‌های جنگلچه پشت شرکت توی هوا موج میزدن، سیگارم رو به سختی توی باد روشن کردم و قهوه تلخی‌ که قرار بود شیرین باشه رو داغ داغ سر کشیدم - احتمالا موقع گرفتن قهوه تنها چیزی که بهش دقت نمی‌کردم دکمه‌های روی دستگاه بود-. همینطور که یه مسیر ۳ متری رو قدم می‌زدم، پاهام رو روی زمین می‌کشیدم، خرت خرت. 

موقع برگشتن رفتم سمت سرویس بهداشتی، چراغها خاموش بود، تا در رو باز کردم مهتابی‌ها شروع کردن به چشمک زدن، در یه لحظه این صحنه اومد جلوی چشمم که احتمالا الان یه چیزی می‌خوره توی سرم و وقتی‌ چشم باز می‌کنم روی یه صندلی‌ نشستم و صبح با ورود اولین نفر به شرکت یه ماشین عجیب و غریب روشن میشه و من ۳۰ ثانیه وقت دارم تا خودم رو نجات بدم... از توضیح دقیق ترش به علت صحنه‌های خشن معذورم... نیم متر پریدم عقب و بعد یادم افتاد که چراغ‌ها اتوماتیک هستن... هنوز حتی یک دقیقه هم نشده بود که چراغ‌ها خاموش شد و من مونده بودم که چه کسی‌ تایمر این چراغ‌ها رو روی یک دقیقه گذشته و چجوری با خودش این زمان بندی رو حساب کرده. در هر صورت با چراغ موبایلم راه خروج رو پیدا کردم، اما خوب با باز کردن در و روشن شدن چراغ‌ها دوباره نیم متر از جا پریدم.

حدود ساعت ۳ بعد از نصفه شب بود، مشغول کار بودم، احساس کردم که صدای پا شنیدم، هد ‌ست هام رو از گوشم درآوردم، دقیقا اونجای داستان بود که سونیا وارد اتاق راسکلنیکف میشه وقتی‌ که داره با مادرش و دونیا و دیمیتری راجع به لژین صحبت می‌کنن. اطرافم رو نگاه کردم اما چیزی ندیدم. دوباره مشغول کار شدم، هنوز یک دقیقه هم نگذشته بود که احساس کردم یه چیزی کنارمه، روم رو برگردوندم، تقریبا انقدر با قدرت از جام پریدم که صندلی لیز خورد و من هم نقش زمین شدم. یه سگ که تقریبا در قد و قامت از هم کم نمی‌‌اوردیم، با یه صورت عصبانی‌ و زوزه کشان بغلم بود. دیدم که مأمور سکوریتی سریع اومد و قلاده ش رو گرفت و معذرت خواهی‌ کرد و گفت که حدس نمیزده کسی‌ اینجا باشه، اما خوب این خیلی‌ توفیری به حال زهرهٔ از ترس آب شده من نمیکرد.

کارم که تموم شد، گرگ و میش بود، وقتی‌ از در شرکت میومدم بیرون حس کسی‌ رو داشتم که یه مأموریت غیر ممکن رو به پایان رسونده... فقط عینک آفتابی نداشتم همراهم که در بیارم و بزنم به چشمام و ساختمون رو پشت سرم منفجر کنم...

در هر صورت من اصلا آدم ترسویی نیستم و هیچ وقت هم نبودم. اما خوب این که امشب دوست داشتم فضای اطرافم رو برای خودم ترسناک کنم، جالب بود، هرچند که این عادت همیشگیم بود، اینکه خیال کنم اون چیزهایی که توی فیلم‌ها می‌بینم برای من هم اتفاق می‌افته. مثل وقتی‌ که نوجوون بودم و سعی‌ می‌کردم پشت سرم رو با آینه ببینم که آیا نوشته شده ۶۶۶ یا نه!!!


۱۳۹۲ شهریور ۲۳, شنبه

آخرین تانگو

از خواب بیدار شدم، سردرد صبح روز بعد از یه مهمونی تولد شبانه، مثل همیشه. دستم و چرخوندم بالای سرم تا قرص مسکن رو پیدا کنم، بعد هم سمت راستم تا لیوان آب رو. دوباره چشمم رو روی هم گذاشتم، اما خوب دیگه وقت بیدار شدن بود. موبایلم رو نگاه کردم چندتا مسیج نخونده، اولی‌ از مامان بود و گلایه هاش که چند روزه ازم خبری نیست و من رو ندیده و دلتنگه. تو همون خواب و بیداری زنگ زدم... چند دقیقه حرف زدیم، میدونه این روزا خیلی‌ سرم شلوغه، اما خوب مامانه، دلتنگ میشه. بیشتر از من.

سپنتا زنگ زد که خورشت بادمجون درست کرده برای اولین بار و گفت که برم شام رو باهم بخوریم. یوهان این آخر هفته نیست و سپنتا تنهاست. بلند شدم، دوش گرفتم، یه نگاه به خونه بهم ریخته کردم و باز چشمم رو بستم... این یکی‌ دو هفته جز برای چند ساعت خواب بیشتر خونه نبودم،

شام رو خوردیم، چند وقت بود هوس کرده بودم، چسبید. بعد از شام جلوی پنجره ایستاده بودم و سیگار می‌کشیدم، نگاهم گره خورده بود اون طرف خیابون.

اون طرف خیابون درست روبروی خونهٔ سپنتا یه خانه سالمندانه، تقریبا بزرگ، طبقه پایین یه سالن بزرگ با یه بار، یه نور ملایم بنفش که دور تا دور سالن رو روشن کرده. امشب پر بود از سالمند ها. حتی از همین دور، افتادگی پوست صورتشون و موهای سفیدشون مشخص بود، شب آخر هفته هنوز براشون شب آخر هفته ‌ست، مردها با کت و شلوار‌های تمیز و اتو کشیده و کروات‌های قرمز و زرد و آبی‌، خانوم‌ها با لباس‌های شب و گردنبند‌های درشتِ افتاده روی سینه شون. یه عده نشسته جلوی بار و یه عده هم دست در گردن همراهشون در حال تانگو رقصیدن.

سپنتا هم اومد کنارم ایستاد و برای چند دقیقه به رقصیدنشون خیره شدیم، سپنتا گفت، امیدوارم ما هم چند سال دیگه وقتی‌ پیر میشیم حداقل اینجوری باشیم، توی دلم گفتم، شاید تو بخوای اینقدر عمر کنی‌، من نه.


پی‌ نوشت: این چند روز اصلا فرصت نکردم سر بزنم خونه های دوستان، پوزش.

۱۳۹۲ شهریور ۲۲, جمعه

حالا چی بپوشم؟

آغاز نوشت:
همیشه دلم می‌خواست بدونم که انقدری که من "دوستت دارم" رو از زبان مامان شنیدم، بابا هم شنیده؟ کم کم وقت سفید شدن موهامِ و هنوز هر دفعه که با مامان صحبت می‌کنم، حداقل یک بار جمله "دوستت دارم" رو ازش میشنوم. حتی از بابا، خیلی‌ دلم میخواد بدونم این روزها که ما دیگه نیستیم، حتی نزدیک هم نیستیم، خودشون هستن و خودشون، چقدر بهم میگن "دوستت دارم؟" چرا من حس می‌کنم مامان ما رو بیشتر از بابا حتی دوست داره، چرا حداقل اینقدر ما بیشتر می‌شنویم. چرا من حس می‌کنم که مامان‌ها -مخصوصا از نوع ایرانی‌- بجای عاشق همسر بودن، عاشق فرزند‌هاشون میشن. اگه این نرماله، به شدت نرمال افتضاحیه. 

میان نوشت:
اساسا انسان‌های سمج رو دوست دارم، اونایی که به یه چیز گیر میدن و ولش نمیکنن، این که انقدر درگیر یه چیز باشی‌ که متوجه گذر زمان نشی‌ رو دوست دارم، همون‌قدر که از انتظار متنفرم، من کلا هرگز انسان صبوری نبودم، نمی‌تونم هم باشم. اصلا صبر کردن مزخرفه، ترجیح می‌دم آبغوره بخورم تا منتظر حلوا بشینم. شاید دلیل اینکه به یه کاری اینقدر گیر می‌دم همینه، اینکه حوصله انتظار برای چیزهای دیگه رو ندارم.

پایان نوشت:
دوچرخم رو توی ایستگاه قطار گذشته بودم، از کار که برمی‌گشتم دیدم هوا خوبه و بارونی‌ نیست، گفتم با دوچرخه برگردم، کمی‌ هوا بخورم، از حالت دوبعدی خونه، کار، خارج بشم. اما خوب هنوز مسیری نرفته بودم که دوچرخه شروع کرد به صدا‌های عجیب و غریب، چند دفعه پیاده شدم، نگاه کردم، چیزی پیدا نکردم.
نزدیکی‌ خونه بودم، اعصابم خورد شد، با چترم شروع کردم با چرخ دوچرخه کشتی‌ گرفتن، بلکه آروم بگیره، چوب لای چرخ خودم گذاشتن همانا و سکندری خوردن همان، در یک لحظه حس پرواز رو تجربه کردم و صورت دوچرخه سوار پشت سرم رو دیدم که دهانش داشت از حالت نیمه باز به باز تغییر میکرد و نمی‌دونم اما دلم می‌خواست در همون کسری از ثانیه انگشت شستم رو به نشانه تشکر از توجهش بالا ببرم که آخ....
از اون موقع هی‌ سعی‌ می‌کنم هر دوتا دستم رو با هم به صورت متوازن و متقارن بالا ببرم و روی یک پا بایستم، برای خودم جوک میگم که ببینم می‌تونم بخندم یا نه، چندتا معما هم برای خودم طرح کردم که البته فقط برای یکیش به جواب رسیدم. 

پی‌ نوشت یک: من به این زودی‌ها موهام سفید نمی‌شه، البته اگه به بابا رفته باشم. 

پی‌ نوشت دو: فردا تولد سیما دعوتم، نمی‌دونم چی‌ رو میخواد جشن بگیره، اینکه هر روز یه قدم داره به اونور بوم نزدیک میشه؟ البته خوب احتمالا فردا مجبورم که بهش بگم "وای مثل دختر چهارده ساله هستی‌ هنوز و تو به جای اینکه سنت بالاتر بره هر روز داره پایین تر میاد". احتمالا در همون حال به گوشه‌ی چشماش نگاه کنم و ببینم چندتا خط افتاده. حالا اینکه کی‌ برسم کادو بگیرم و اصلا چی‌ بگیرم بماند. 

۱۳۹۲ شهریور ۲۰, چهارشنبه

آلن و شکافتن هسته اتم

صبح که بیدار شدم (بخونید لنگ ظهر) دیدم چندتا ایمیل دارم، که مربوط به شرکت بود و کاری که داشتم شب قبل تا دیروقت روش کار میکرد و این ایمیل در جواب فرستادن نتیجه‌ها و مکالمه چند نفر در مورد نتایج بود. و این آخرین ایمیل اون مکالمه،
پیتر: هی‌ مارک، اون قبلا بود. ما الان آلن رو داریم.

خوب دیگه لازم نیست بگم که آدم وقتی‌ از تخت میاد بیرون یه غرور کاذب وجودش رو احاطه کرده و جوری سینش رو جلو میده که انگار هسته اتم سیلیکون رو شکافته.
بعد که از خونه میزنه بیرون دلش می‌خواد دستاش رو نیم متر از خودش فاصله بده انگار که ۴ تا هندونه زیر بغلشه و به هر کی‌ توی خیابون میبینه، با صورتی‌ که یه ابروش بالا رفته و یه خنده یه طرفه، سلام میکنه یه جورایی که بهش بفهمونه، هی‌ تو، اینی که میبینی‌ هسته اتم شکافته ها.

پی‌ نوشت: پیتر کیست؟

پیتر اصولا یک نخبه است، یک نخبهٔ خاص، که من هنوز بعد از ۳ سال کار کردن با این شخص نتونستم هضم کنم که چطور یک نفر میتونه اینقدر بدونه!!!  اما پیتر یه خصلت بارز دیگه هم داره، و اون اخلاقش هست. انسانی‌ به شدت خنده رو، خوش اخلاق، با حوصله‌‌، رفتاری جنتلمنانه، و دوستانه همراه با نحوه راه رفتن، خنده موزیانه و تیک های مخصوص به خودش. اینها رو بگذارید کنار اینکه با حدود ۴۵ سال سن تنها سرگرمیش خارج از کار بازی‌های کامپیوتریه و موزیک مورد علاقش هوی متال. اصولا تا قبل از ملاقات با پیتر کاملا مطمئن بودم که یک انسان نمی‌تونه همهٔ این خصوصیات رو کنار هم داشته باشه.

۱۳۹۲ شهریور ۱۹, سه‌شنبه

به بهانه فیلمی توی دوربینم

روزی که اومدم کلیدم رو آویزون نکردم، مثل همیشه گذاشتم توی جیبم، نمی‌دونم چرا، اما دلم نیومد که فکر کنم اونجا دیگه خونهٔ من نیست.
درسته که چند سالی‌ گذشته، درسته که من خونهٔ خودم رو دارم، زندگی‌ روزمره خودم رو دارم، اما هنوز هم حس می‌کنم خونه‌ام اونجاست. همیشه از بابا بزرگ و مامان بزرگم شنیدم که میگفتن بچه بچست حتی اگه صد سالش بشه، حقیقتش برای من عکسش هم صادقه، بابا مامان، همون بابا مامان هستن حتی اگه صد سالم بشه. 

دسته کلیدم که کنارم باشه، همیشه احساس می‌کنم هر روزی که دلم تنگ بشه، بر میگردم، در رو باز می‌کنم، میرم توی خونه و از همون جلوی در داد می‌‌زنم، مامان ناهار چی‌ داریم؟ یا میگم بابا، سویچ ماشین کجاست میخوام برم بیرون.

آخرین دفعه که برگشتم عید بود. به هیچکس نگفتم، فقط دوستای صمیمیم و خاله کوچیکه، اون دو تا اومدن فرودگاه دنبالم، شب رو باهم بودیم و فرداش باهم چرخیدیم. مثل قدیما، همون یه روز کافی‌ بود که عقده یه سال و اندی توی سر و کله هم نزدن رو در بیاریم. 

وقتی‌ رسیدم، اولین کاری که کردم کلید هام رو از کیفم در آوردم و گذاشتم تو جیبم. اما تموم روز می‌ترسیدم برم خونه و در رو باز کنم.
به خاله کوچیکه گفتم، شب مامان اینا رو جمع کرد خونه‌ی مامان بزرگ، زودتر از اونا رسیدم، رفتم توی اتاق.
از پنجره دیدم که دارن میان، از ماشین پیاده شدن، سر یه چیزی جر و بحث میکردن، نمی‌دونم چی‌.
رسیدن توی خونه، مامانم داشت با بابا بزرگم صحبت میکرد، رفتم بیرون سلام کردم و رفتم توی آشپز خونه!
مامانم یه نگاه کرد و یه کلمه جواب داد: سلام مامان، حرفش رو ادامه داد.

یهو همه جا ساکت شد، برگشتم بیرون، عقب عقب رفت، دستش جلوی دهن نیمه بازش بود؛ آلن... آلن... آلن... خورد به دیوار، نفهمیدم گریه میکرد، یا میخندید. یعنی‌ میخندید اما نمی‌دونم چرا اشکاش میومد. مثل بابام. هیچی‌ نگفت. 
تموم اسفند رو اصرار کردن که برای عید بیا، از اونا اصرار و از من انکار، گفتم نمی‌تونم، مرخصی ندارم. نداشتمم.

تموم شب رو از بغلش تکون نخوردم، وقت برگشتن به خونه که شد، بابام سویچ رو از همون‌جا  انداخت سمتم، گفت بابا ماشین رو بیار. 

رسیدیم خونه، نمی‌دونم اما اونا هم حس میکردن کلیدم توی جیبمه، صبر کردن تا من در خونه رو باز کنم، مثل همیشه. وارد خونه که شدم مثل کسی‌ بودم که بعد از یه سفر دراز برگشته خونه، اونجایی که آدم میگه هیچ جا خونهٔ خود آدم نمی‌شه.
برای اونا هم من هنوز همون آلنم، حتی اگه صد سالم بشه.

پ. ن. یک. آلن هنوز بچست، حتی با این سنش، آلن همه‌‌جا بچست، حتی سر کارش، بین دوستاش، آلن بچگی‌ رو دوست داره، کودک درون آلن انقدر از خودش قوی تره که آلن حتی دوست نداره که بخواد باهاش بجنگه و بزرگ و بالغ بودنش رو به رخش بکشه.

پ. ن. دو. برای شش روز برگشتم که دو روزش توی راه بود، اما همون هم برام کافی‌ بود، به قول مامان وقت شیرم بود.

پ. ن. سه. به بهانه دوباره دیدن اون فیلم توی دوربینم که گوشه‌ی اتاق گذاشته بودم و لحظه دیدن مامانم بود و هنوز توی دوربینمه و پاکش نکردم و نمی‌دونم چی‌ شد که امشب دیدمش.

پ. ن. چهار. 

رفت و نیامد نگار من، 
نگار من
سپری شد شب جدایی    به امیدی که تو بیایی
آخر‌ ای امید قلبم     با من از چه بی‌وفایی
گشته خزان نو بهار من، بهار من
رفت و نیامد نگار من، نگار من
سپری شد شب جدایی     به امیدی که تو بیایی
آخر‌ ای امید قلبم     با من از چه بی‌وفایی

بعدا نوشت. قبلا فکر کنم گفته بودم که آلن برای اولین بار داره دوران هوم سیک بودن رو تجربه میکنه، 

۱۳۹۲ شهریور ۱۶, شنبه

آخرش هم سرما خوردم.

پلان اول:
چند وقت پیش یکی‌ از همکارای استرالیاییم خواست که یه روز بریم و غذای ایرانی‌ رو امتحان کنه، تصمیم شد که به بقیه همکار‌ها هم بگیم و بریم رستوران کوچک ایرانی‌ که اینجا هست، گذشت تا دیشب که با خودم نه نفر از هفت ملیت مختلف رفتیم برای شام، و اتفاقا خیلی‌ غذا‌ها رو دوست داشتن، مخصوصا میرزا قاسمی، خورشت فسنجون و کوبیده.
فرشته خانوم هم دوستان رو با قلیون و چایی کمر باریک قند پهلو بیشتر مشعوف کرد.

پلان دوم:
بعد از رستوران، همه رفتیم پاتوق معمول بچه‌های شرکت، زد و یکی‌ از دوستان که از قضا همون دوست استرالیاییم هم بود برای اولین بار در زندگیش غش کرد و همسرش اومد دنبالش و بقیه ماجرا... و من همش تو این فکر بودم که چقدر احمقانه که آدم برای اولین بار توی عمرش غذای ایرانی‌ بخوره و ساعتی‌ بعد برای اولین بار توی عمرش غش کنه.

پلان سوم:
یکی‌ از دوستان هم اضافه شد و صحبت از رفیق از اینجا کوچ کرده مون شد، به من گفت که چقدر دلش براش تنگ شده و ‌همش یادش میاد و جاش خالیه... و من تنها کسی‌ هستم که می‌دونم رفیق تازه از اینجا کوچ کرده عاشقش بود و آخر مجبور شد دستش رو بگیره و ببره تا پای محراب و بعد هم بلکل قید همه چیز رو زد و از اینجا  کوچ کرد. من تنها کسی‌ بودم که می‌دونستم و حرف نزدم. اصلا نمیدونم که باید میزدم یا نه‌.

پلان چهارم:
با یکی‌ از دوستان رفتیم که سیگار بکشیم و این دوست من در خوشی‌ چند گامی‌ جلو تر از من بود. گفت که هفته قبل، شب اخر هفته، یکی‌ از همکار‌های سابق رو دیده و شده آنچه باید میشده. گفت که امشب همش تو فکر اونه و از یادش نمی‌ره، گفتم که زنگ بزن، گفت چی‌ بگم نصف شب؟ گفتم مسیج بفرست و بگو. پیغام فرستاد و جوابی‌ نیومد. تا اخر شب هم نیومد.

پلان پنجم:
دوچرخه رفیق از اینجا کوچ کرده، من، بارون، یه پیرهن آستین کوتاه. جلوی پارک نزدیک خونه ایستادم، رفتم روی یه نیمکت نشستم، تاریکی‌، سکوت، صدای بارون. 

۱۳۹۲ شهریور ۱۳, چهارشنبه

آنها که دیگر تکرار نمی شوند...

یک روزهایی میشود که همینطور که توی اتوبوس نشسته ای‌ و سرت را به پنجره چسبانده ای‌ و فکر میکنی‌، به جای گذر ماشین‌های آن طرف خیابان گذر روزهای گذشته را میبینی‌، مخصوصا آنها که دیگر تکرار نمیشوند،

هزار هزار که عاشق شوی و دوست داشته باشی‌ و دوست داشته شوی و هم آغوشی کنی‌، آن بار اول نمیشود که توی تاکسی نشسته بودی و کنارت نشسته بود و دلت می‌لرزید و نمیدانستی چه باید بگویی و ناگهان حس میکردی دستت گرم شده است و باورت نمی‌شد که دستت را توی دستان ظریفش گرفته و خیس میشدی، با تمام وجود ولی‌ آهسته دستت را میچرخاندی و دستش را می‌گرفتی و آرام فشار می‌دادی.

هزار هزار که کادو بگیری روز عشاق و تولد هایت، آلبوم عکس‌های بچگیش نمیشود . آن روز که برای تو آورده بود و فکر میکردی اولین و آخرین صاحبش هستی‌ و ته دلت قرص میشد به دنیا.

هزار هزار که مادر ببوستت آن روز نمی‌شود که جشنواره تئاتر بود و فکت درست قبل از اجرا قفل کرده بود و با دهان باز مانده عّر می‌زدی و مامان بدو بدو می‌رسید و بغلت میکرد آنقدر گونه‌هایت را می‌بوسید که یخ فکت از گرمای بوسه‌هایش آب میشد، آخر تئاتر غلومی که بدون غلومی نمیشود.

هزار هزار که همه غر بزنند و دعوا کنند که نکش این سیگار کوفتی را، آن بار اول نمیشود که بابا فهمید سیگار می‌‌کشی و به جای سیلی‌ توی گوشت، روی بستهٔ سیگار توی صندوقچهٔ خاطره‌هایت یک نامه گذاشته بود به این بلندی، آنقدر دردت آمد که هی‌ می‌خواستی سیگار بکشی.

هزار هزار که هر روز با خواهرت صحبت کنی‌ و پیغام بدی و پیغام بگیری، آن اولین نامه ای‌ نمی‌شود که بعد یک هفته از رفتنش از خانه، پست چی‌ آورده بود. خواهری که تا یک هفته قبلش آبتان توی یک جوب نمی‌رفت و خط اول نامه‌اش این بود: "دلم برات تنگ شده داداشی جونم".

هزار هزار که ماشین بخری و سال به سال مدل عوض کنی‌، آن اولین بار نمی‌شود که گواهینامه در دست ماشین را گرفتی‌ و دنبال رفیقت رفتی‌ و کل روز را جاده نوردی کردی.

هزار هزار که جایزه بگیری آن روزی نمی‌شود که سر صف مدرسه گفتند آنهایی که اسمشان آلن است بیایند و جایزه بگیرند و تو هم رفته باشی‌ و آنها برت گرداند و یکی‌ آن وسط دروغگو خطابت کند، آنها که نمی‌دانستند من همیشه دو اسمه بودم و این‌قدر سنم قد نمیداد که بدانم کدام مال شناسنامه و مدرسه است و کدام مال کوچه و خیابان. بعد که فهمیدند برایت جایزه بگیرند و آنقدر از آن جایزه متنفر باشی‌ که سر کلاس باز نکرده بدهیش به بغل دستیت.

هزار هزار که کنکور قبول شوی مدرک بگیری و مصاحبه بروی، آن بار اول نمی‌شود که گفتند فلان مدرسه قبول شدی و با پدر و مادرت برو برای مصاحبه، و شبش تمام تقدیر نامه‌های ابتدایی و تئاتر و سرود و نقاشی ات را بغل بزنی‌ و آن را هم که رویش نوشته دیپلم افتخار رو بگذاری که بدانند اگر نیم وجب قد داری اما دیپلم گرفته ای‌ که فردایش بروی و بگوئی من خیلی‌ برای خودم آدمم.

زیاد بوده از این اولین بار ها، اما مانده‌ام که دیگر تا اخر زند‌گیم چند تا از این اولین بار‌ها برایم مانده است که دلم را خوش کنم، یکی‌ را میدانم؛ اولین فرزند و اولین باری که بگوید بابا، که آن هم بعید می‌دانم که کسی‌ بتواند روزی نظرم را عوض کند و تصمیم بگیرم یک الدنگ مثل خودم را تحویل جامعه بدهم، که وقتی‌ به سن من رسید روی یک کاناپه نشسته باشد و سیگار بکشد و حسرت روزهای گذشته را بخورد و تصمیم بگیرد که یک الدنگ مثل خودش تحویل این اجتماع ندهد.

سارا چی کار نمیکنه؟؟؟

سارا و رابرت توی مرحله‌ ای از رابطه بودن که تصمیم خودشون رو برای ازدواج گرفته بودند و به همین خاطر سارا قصد داشت که رابرت رو برای بار اول به خانواده معرفی‌ کنه، اما خوب از راه دور هم راهی‌ به جز مکالمهٔ آن لاین با اسکایپ نبود،
به هر صورت سارا جریان رو به خانوادش گفت و یه قرار گذاشتن که از ورای شبکه ی دیتا هم رو برایِ اولین بار ملاقات کنن.
روز ملاقات فرا رسید و همه چیز بخوبی شروع شد و سارا سعی‌ میکرد با ایفای نقش مترجم دو طرفه همه چیز رو در حاشیه امنیت و تحت کنترل نگه داره. اما خوب برای اینکه مکالمه از حالت خسته کننده خارج بشه و از طرفی‌ مهارت‌ها و شیرین کاری‌های رابرت رو به مامان بابا نشون بده، از رابرت میخواد که یه چیزی خطاب به پدر و مادرش به زبان فارسی بگه. رابرت بعد از کمی‌ فکر کردن و صاف کردن گلو و سپر کردن سینه خطاب به مامان سارا میگه: "مهین جون، سارا بارا من آشق بازی نامیکنه".

برای یه لحظه مامان و بابای سارا ساکت میشن و تکرار می‌کنن که : سارا با من عشق بازی نمیکنه" و میزنن زیر خنده. 
می‌تونم تصور کنم که در این چند لحظه چه افکاری از سر پدر و مادر سارا گذشته؛
احتمالا مامان سارا با خودش میگفته، اوا خاک تو سرم، ببین پسره غربتی چقدر بی‌ حیاست، دفعه اول که آدم با پدر مادر یه دختر اینجوری صحبت نمیکنه که.

در همین حال پدر سارا هم با ابروهایی هفت و هشت داشته فکر می‌کرده که: دختره رو فرستادم بره که دکتر مهندس بشه حالا با یه الدنگ جلوی من نشسته و از عشق بازیشون صحبت میکنه.

اما خوب مامان سارا در همین حین یکم منطقی‌ تر شده و فکر میکنه؛ البته این اروپایی‌ها فرهنگشون این مدلیه و کلا بی‌ بند و بارن و این چیزا واسشون عادیه. و چند دقیقه بعد میتونه زنگ بزنه به خواهرش و بگه؛ خواهر، پسره رو دیدم، ماشالا، چه قد و هیکلی‌، چه موهای طلایی، تحصیل کرده، مهندس، اینقدرم مؤدّب و خودمونی بود که انگار یه عمره آدم رو می‌شناسه، برگشته با خنده میگه سارا با من عشق بازی نمیکنه، فکر کنم می‌خواسته مثلا خیال مارو راحت کنه از بابت سارا، خیلی‌ فهمیده بود.

از طرف دیگه بابای سارا هم در تمام این مدت کمی‌ افکارش متعادل شده و در خیالش با فکی که به یه طرف کج شده و لبانی جلو اومده، ابروهایی هفت و هشت و چشمانی خیره به صفحه مانیتور در حالی‌ که سرش رو بالا و پایین تکون میده و دست هاش رو تو سینش جمع کرده میگه: دختر خودمه ها، آفرین بابا، کار درست همینه، آفرین به این تربیت مادرت. و منتظره که فردا بره شرکت و با یه ژست روشن فکرانه به شریکش بگه، تورو خدا ببین مملکت رو، الکی‌ نیست که ما اینجاییم و اونا اونجا، این‌قدر جوون‌هاشون درست و راحت تربیت شدن که بدونه رودر واسی حرفشون رو میزنن و در مورد همچی‌ شون مشورت می‌کنن و صادق هستن، اما حالا تو این مملکت جوونا به چه راه هایی کشیده میشن و چه کارها که نمیکنن. این خانه از پای بست ویرانه.

اما خوب تمام این افکار فقط چند ثانیه به درازا میکشه. وقتی‌ که سارا رو میبینن که دست و بالش رو توی هوا تکون میده و داد میزنه که: "رابرت میگه، سارا برای من آش پزی نمیکنه". احتمالا تموم افکار مامان بابای سارا همین‌جا در این لحظه فرو ریخته و خیلی‌ براشون مهم نبوده که سارا بلد هست آشپزی کنه یا نه!


پ. ن. این خاطره قرار بود خنده دار باشه مثلا، چون من خودم تا یه ساعت میخندیدم، اما خوب اینجوری از آب درومد.

۱۳۹۲ شهریور ۱۱, دوشنبه

بدرود خاک پر گهر

درست چند سال پیش در همچین شبی، من ایران رو به مقصد هلند ترک کردم، اما خوب این تاریخ به این دلیل که شبی‌ بود که اومدم یادم نمونده، دلیل دیگه ای‌ داره.
ماجرا از اونجا شروع شد که روزی که رفتم سفارت هلند برای انجام دادن امور اداری اخذ ویزا، جمعیت زیادی رو دیدم که بین شون افرادی مثل من هم بودن، تقریبا هم سن و سال. با چند نفر مشغول صحبت شدم و همینطور که صحبت‌ها جلو رفت متوجه شدم که یکی‌ از دوستان که یه دختر شمالی هم بود برای همون دانشگاهی پذیرش داشت که من داشتم و دست بر قضا تاریخ پروازمون هم در یک روز و یک ساعت بود. باهم صحبت کردیم و ایمیل و شماره تلفن‌های هلند مون رو باهم رد بدل کردیم. (جالب بود که شماره‌های ایرانیمون رو بهم ندادیم و به شماره‌های هلندی بسنده کردیم).

چند بار با مریم مکاتبه داشتم و دست آخر قرار شد از اونجایی که جفتمون تنها قصد سفر داشتیم و کسی‌ رو نمی‌شناختیم، هم دیگه رو توی فرودگاه ببینیم و کارت پروازمون رو باهم بگیریم و در طول مسیر باهم باشیم بلکه کمی‌ از غم تنهایی و خداحافظی کم بشه،
گذشت تا روز پرواز، من رسیدم فرودگاه و گذروندن آخرین ساعت کنار خانواده، عجب لحظه‌های بدی بود. مثل همهٔ خدا حافظی ها. هر لحظه انتظار داشتم که مامانم کنترلش رو از دست بده و اشک هاش سرازیر بشه و اون موقع سختیه همه چیز برای من دو چندان بشه. اما خوب در تمام روزهای گذشته خواهرم داشت روی این پروژه کار میکرد و الحق هم که استادانه کارش رو انجام داده بود. از طرفی‌ چشمم ‌همش اطراف رو زیر نظر داشت که مبادا مریم بیاد و من نبینمش، اما هیچ خبری ازش نشد، که نشد.
مجبور شدم برم برای چک این و تحویل بار و گرفتن کارت پرواز اما همچنان خبری از مریم نبود. یه جورایی تموم دلخوشیم این بود که اون هست، حداقل یکی‌ رو داشتم که هم درد باشیم و احساس می‌کردم اون فشار رو از روم کم میکنه. برای بار آخر برگشتم بیرون برای خداحافظی، مامان حتی هنوز هم داشت خودش رو کنترل میکرد. خداحافظی کردم، مثل بمبی بودم که هر لحظه در حال منفجر شدنه، فقط منتظر بودم یکی‌ بهم بگه "بالای چشمم ابرو هست"، اون موقع یا میخوابوندم توی صورتش یا می‌زدم زیر گریه. این اولین باری بود که به قصدی جز سفر از ایران میرفتم.
همینطور که میرفتم جلو برای آخرین بار مامانم رو از پشت شیشهٔ اتاق مأمور گمرک دیدم که نگا‌م میکرد اما خواهرم دستش رو گرفت و برد. بهش تلفن زدم و گفتم که خیالش راحت باشه، اما دیگه نتونست، نتونست جلوی هق هقش رو بگیره. دلم ریخت، نتونستم، نکشیدم، نشستم روی یه صندلی‌، کاپشنم رو کشیدم روی سرم. زدم زیر گریه، نمی‌دونم چقدر طول کشید... 
یکم که آروم شدم، از گیت مرزی رد شدم و رفتم طرف گیت پرواز. هنوز چشمم دنبال مریم بود. اما نبود که نبود. فکر می‌کردم اون مثل من نتونسته طاقت بیاره و منصرف شده. منتظر موندم اما نبود که نبود. آخرین نفری بودم که سوار هواپیما شد. رفتم و روی صندلیم نشستم، دیگه مطمعا شده بودم که نمیاد و تنها باید بیام.

بعد از چند دقیقه دیدم که یه نفر وارد شد، اما خوب طبق معمول عینک نداشتم و از دور نمی‌تونستم تشخیص بدم که یه نفر داد زدّ، آقای فلانی‌... منم با یه ذوق زائد الوصفی با صدای بلند جواب دادم خانوم فلانی‌... هنوز که هنوزه بعد از این همه سال خندم میگیره، مثل بقیه که اونجا یه لحظه زدن زیر خنده. مثل فیلم هندی ها. مثل دوتا عاشق و معشوق که بهم میرسن و مثل سریال‌های تلوزیون هم رو به اسم فامیلی صدا می‌کنن. 

با هر بد بختی بود، جاهامون رو درست کردیم و نشستیم پیش هم و تازه فهمیدم که خیلی‌ زود رسیده بوده فرودگاه و وسایلش رو تحویل داده و برگشته توی ماشین و خوابش برده...
هواپیما که شروع به حرکت کرد، در لحظه تیک آف، هرکدوممون صورتمون رو کردیم به سمت مخالف و هیچی‌ نگفتیم. اینجا شروعِ رفاقت ما بود. رفاقتی که تو این سالها از خواهر برادری کم نداشت و شاید من سر روز عروسیش همین‌جا جای داداش نداشتش کنارش ایستاده بودم. هر چند از اینجا کوچ کرد به یه جای دیگه اما هنوز هم رفیق بامعرفتیه.
امروز صبح زنگ زد و گفت، یادت میاد امروز رو؟ گفتم، مثل بقیهٔ روز‌های خوب زندگیم.

داره میاد...

امشب پاییز رو حس کردم، غروب یکشنبه و سرمای نافذ دم غروب و آسمونه گرفته. نه چرت بعد از ظهر حالم رو بهتر کرد و نه حتی سیگاری که روشن کردم، حتی چایی هم حالم رو بهتر نکرد، نه حال چرخیدن توی صفحه‌های مجازی رو داشتم، نه کتابی‌ که دست گرفتم رو حال ورق زدن. حس کردم که پاییز داره میاد. روی تقویم‌ها هنوز مونده اما داره میاد.

از پاییز اینجا متنفرم. انگار همه چی‌ می‌میره، دلگیر میشه، دل مرده میشه، سکوت میشه، بی‌ روح میشه، سرد میشه.

هیچی‌ نمی‌تونه این سرما رو گرم کنه، حتی شوفاژ دیواری‌های خونه.

۱۳۹۲ شهریور ۱۰, یکشنبه

این یک مکالمه واقعیست...

من معمولاً هر خونه ایی که میگیرم اگه حیاط نداشته باشه حداقل باید بالکن داشته باشه، وگرنه دق می‌کنم، البته مساله فقط داشتن بالکن هست. اما خوب معمولاً شاید ماه ماه گذرم به بالکن نیفته اما امشب گذرم به بالکن خونم افتاد، سرمای تا حدوی مطبوع اواخر تابستون و آسمون پر ستاره و گرمای به جا مونده از منقل روی بالکن. اصلا یکی‌ از دلایل اینکه خونه‌ی من حداقل باید بالکن داشته باشه همین بساط منقل و کبابه. امشب شاید اولین شبی‌ بود که بعد از ماه‌ها فلاکس (می‌دونم فلاسک) چاییم رو پر کردم و رفتم رو بالکن نشستم و کتابم رو دست گرفتم. اما خوب دیری نپائید که رفیق من هم دست از سر لبتاپش کشید و به من ملحق شد. 

چاییمون الکل نداشت اما خوب ظاهراً که مست چایی شدیم. خیلی‌ وقت بود که همچین آخر هفته آرومی‌ نداشتم، با آپارتمانم پر از شمع‌های روشن دور تا دورش. حرف‌های ابلهانه آغاز شد و به سوالای این رفیقمون منجر شد، اما خوب بعضی‌ وقت‌ها این سوال‌ها جالب میشه. حالا اگه حال و حوصله‌‌ دارین و وقت اضافه (شدیداً تاکید می‌کنم وقت اضافه، واقعا ارزش خوندن نداره) شاید بد نباشه که بخونین و به جواب‌های خودتون فکر کنید:

۱- حاضری که آدم فضایی‌ها بیان بدزدنت و از این کره ببرنت و روت آزمایش کنن؟
- نه، حاضر نیستم.

۲- اگه آخرین روز دنیا باشه چیکار میکنی‌؟
- یه بلیط میگرم میرم خونه پیش مامانم.
- چرا؟ اینقدر مامانت رو دوست داری؟
-  نه، چون میدونم اون منو خیلی‌ دوست داره.
- اگه هیچ پروازی نباشه؟
- تمام روز رو می‌شینم پای اسکایپ و با مامانم صحبت می‌کنم.
- اینترنت‌ها هم قطعه.
- یعنی‌ حتی نمی‌تونم فیلم پورنو آنلاین ببینم؟
- نه!
- فیلم پورنو‌های روی لپتاپم رو می‌بینم (والا ندارم، بلا ندارم!!!)

۳- اگه خدا بودی چیکار میکردی؟
-  نسل آدم رو منقرض می‌کردم.
- من گناهم چیه؟ لازم نکرده خدا بشی‌، بی‌ جنبه.

۴- اگه به سه سال پیش بر میگشتی چه کاری رو نمی‌کردی؟
- همهٔ کارهایی که کردم درست بود، از نظر خودم.
- اگه به دو سال پیش بر میگشتی؟
-  می‌دونم اما نمی‌تونم بگم.
- اگه به شیش سال پیش بر میگشتی؟
- همهٔ کارایی که کردم در اون زمان از نظر خودم خوب بود.
- اصلا از روز اول زندگیت؟
- سیگار نمیکشیدم، واسه کنکور بیشتر از این هم می‌خوندم.
- دیگه می‌خواستی آپولو هوا کنی‌؟
-  بدم نمیومد.

۵- اگه مامان بابات یه عضوی از بدن تو رو نیاز داشته باشن که فقط هم تو میتونی‌ اهدا کنی‌ چیکار میکنی‌؟
- هر عضوی باشه می‌دم.
- اگه هر دو نیاز داشته باشن و تو فقط بتونی‌ به یکیشون بدی؟
- به هیچ کدومشون نمی‌دم.
- اگه مامانت ازت بخواد،
- خوب می‌دم،
- اگه بابت هم بخواد،
- به هیچ کدوم نمیدم.

۶- بهترین و بدترین کاری که تو زندگی‌ کردی؟
- بدترین رو نمی‌گم، بهترین نداشتم.

۷- اگه دنیا رو به اتمام باشه و یه عده محدودی رو برای نگه داشتن نسل بشر بخوان به مریخ ببرن و تورو انتخاب کنن، میری؟ همهٔ دوستان و فامیلت باید بمونن و بمیرن.
- سخته، اما میرم، احساس مسئولیت می‌کنم به نسل آینده، به استعداد و هوش من در نسل‌های بعدی نیاز هست.
- یه درصد!!!
- خوب مگه نمی‌گی انتخابم کردن؟ حتما بهتر از تو میفهمیدن...

۸- اگه بتونی‌ جادوگر باشی‌ یا دیکتاتور، کدوم رو انتخاب میکنی‌؟
-  جادوگر، دیکتاتور رو جادو می‌کنم و دیکتاتوریش رو میگیرم.

۹- اگه بتونی‌ زمان رو به عقب برگردونی، به چه زمانی‌ برمی‌گردی؟
- اوممم، هیچ زمانی‌، آینده،
- آینده نمی‌شه.
- یه دقیقه پیش!!!

۱۰- اگه بتونی‌ فقط یه چیز رو تو دنیا تغییر بدی، چی‌ رو عوض میکنی‌؟
- موهام رو، صافشون می‌کنم.
- احمق!!!
-  مرسی‌!!!

۱۱- اگه مجبوری باشی‌ بین یه زن افغان، سودانی و آمریکایی‌ یکی‌ رو انتخاب کنی‌، با کدوم ازدواج میکنی‌؟
- افغانی
- چرا؟
- حداقل هم زبونیم.
- خوب همهٔ زبون‌ها رو میشه یاد گرفت، نه؟
- نمی‌تونم بهش بگم دلم شور میزنه، خاک تو سرت، زهر مار نخند، وقتی‌ میخندی دلم می‌لرزه،
- از اون نظر؟
-آره!
- قبلا اینقدر بد دهن نبودی؟
- الان هم نیستم.

و این مکالمه ادامه داشت، اما اینا اون قسمت هاشه که من یادم مونده،
اشتباه نکنین، پنج ساله نبود و منم پنج سالم نیست، همسن خودمه. فقط شاید این مکالمه بین کودک‌های درونمون در جریان بود.
ما جفتمون مثل اسب آبی‌ از فیلم ترسناک بدمون میاد، اما تا الان نشستیم توی تاریکی‌ دوتا فیلم ترسناک دیدیم، بیچاره همسایه‌ها که دو تا خرس گنده اینقد جیغ و داد کردن.