یک شبانه روز کامل لن پارتی، به اندازه ی کافی آدم رو خسته میکنه که بعدش فقط بخواد بخوابه، اما خوب انقدر استرس از کارهای روی هم تلنبار شده داشتم که ساعت ۱۰ شب تصمیم گرفتم برم شرکت. تقریبا ۲۰ ساعت مدام پشت مانیتور نشستن ماهیت چشمم رو از یه جفت چشم به یه جفت کاسهٔ خون تغییر داده بود اما خوب رفتم. این لن پارتی بچههای شرکت بود و از چند وقت پیش قول داده بودم که برم. هرچند که مایه ی سرافکندگی بود که با وجود اینکه تقریبا من از همه جوونتر بودم و نزدیک تر از بقیه به نسل بازیهای رایانه ای اما، معمولا یا جزو بازندهها بودم یا جز نفرات آخر. البته من هیچ وقت گیمر حرفه ای نبودم...
در شبهای معمول هفته اگه بعد از ساعت ۹ توی شرکت قدم بزنی معمولان هیچ موجوده زنده دیگه ای تردد نمیکنه، چه برسه به روزهای یکشنبه.
ساختمان شرکت متشکل از سه ساختمان مجزاست که این ساختمونها با یه سری پل و زیر گذر و رو گذر به هم مرتبط هستن. تصور بودن تو این ساختمون اون هم تنها به اندازه کافی هیجان انگیز هست، مخصوصا اینکه شب باشه و تاریکی، اندک نور لامپهای خروج اضطراری توی راهروها و دیگر هیچ، اون هم برای کسی که عادت کرده آخر هفته هاش رو با فیلم ترسناک پر کنه هیجان کاذب به همراه داره.
در هر صورت اولین کاری که کردم موقع ورود به بخش خودمون، این بود که تموم لامپها رو روشن کردم، همه!!!
مشغول کار شدم، اما خوب طبق معمول همه وقتهایی که قصد میکنم یه کاری رو انجام بدم و همون لحظه خوابم میگیره، پلک هام شروع به سنگینی کرد. این بود که تصمیم گرفتم که خودم رو به صرف یه قهوه مهمون کنم، رفتم سمت نزدیکترین ماشین قهوه. ماشین قهوه درست روبروی سالن اجتماعات هست که درش باز بود و پر از تاریکی، اونقدر که توش رونمیشد دید، این بود که تمام چند لحظه ایی که منتظر قهوه بودم رو رو به در ایستادم که مبادا یه چیزی از اون تو بپره روی سر و کولم، کافی رو گرفتم و بدو بدو رفتم جلوی در خروجی انتهای راهرو، بارون تندی میومد، رعد و برق میزد و هوا طوفانی بود، درختهای جنگلچه پشت شرکت توی هوا موج میزدن، سیگارم رو به سختی توی باد روشن کردم و قهوه تلخی که قرار بود شیرین باشه رو داغ داغ سر کشیدم - احتمالا موقع گرفتن قهوه تنها چیزی که بهش دقت نمیکردم دکمههای روی دستگاه بود-. همینطور که یه مسیر ۳ متری رو قدم میزدم، پاهام رو روی زمین میکشیدم، خرت خرت.
موقع برگشتن رفتم سمت سرویس بهداشتی، چراغها خاموش بود، تا در رو باز کردم مهتابیها شروع کردن به چشمک زدن، در یه لحظه این صحنه اومد جلوی چشمم که احتمالا الان یه چیزی میخوره توی سرم و وقتی چشم باز میکنم روی یه صندلی نشستم و صبح با ورود اولین نفر به شرکت یه ماشین عجیب و غریب روشن میشه و من ۳۰ ثانیه وقت دارم تا خودم رو نجات بدم... از توضیح دقیق ترش به علت صحنههای خشن معذورم... نیم متر پریدم عقب و بعد یادم افتاد که چراغها اتوماتیک هستن... هنوز حتی یک دقیقه هم نشده بود که چراغها خاموش شد و من مونده بودم که چه کسی تایمر این چراغها رو روی یک دقیقه گذشته و چجوری با خودش این زمان بندی رو حساب کرده. در هر صورت با چراغ موبایلم راه خروج رو پیدا کردم، اما خوب با باز کردن در و روشن شدن چراغها دوباره نیم متر از جا پریدم.
حدود ساعت ۳ بعد از نصفه شب بود، مشغول کار بودم، احساس کردم که صدای پا شنیدم، هد ست هام رو از گوشم درآوردم، دقیقا اونجای داستان بود که سونیا وارد اتاق راسکلنیکف میشه وقتی که داره با مادرش و دونیا و دیمیتری راجع به لژین صحبت میکنن. اطرافم رو نگاه کردم اما چیزی ندیدم. دوباره مشغول کار شدم، هنوز یک دقیقه هم نگذشته بود که احساس کردم یه چیزی کنارمه، روم رو برگردوندم، تقریبا انقدر با قدرت از جام پریدم که صندلی لیز خورد و من هم نقش زمین شدم. یه سگ که تقریبا در قد و قامت از هم کم نمیاوردیم، با یه صورت عصبانی و زوزه کشان بغلم بود. دیدم که مأمور سکوریتی سریع اومد و قلاده ش رو گرفت و معذرت خواهی کرد و گفت که حدس نمیزده کسی اینجا باشه، اما خوب این خیلی توفیری به حال زهرهٔ از ترس آب شده من نمیکرد.
کارم که تموم شد، گرگ و میش بود، وقتی از در شرکت میومدم بیرون حس کسی رو داشتم که یه مأموریت غیر ممکن رو به پایان رسونده... فقط عینک آفتابی نداشتم همراهم که در بیارم و بزنم به چشمام و ساختمون رو پشت سرم منفجر کنم...
در هر صورت من اصلا آدم ترسویی نیستم و هیچ وقت هم نبودم. اما خوب این که امشب دوست داشتم فضای اطرافم رو برای خودم ترسناک کنم، جالب بود، هرچند که این عادت همیشگیم بود، اینکه خیال کنم اون چیزهایی که توی فیلمها میبینم برای من هم اتفاق میافته. مثل وقتی که نوجوون بودم و سعی میکردم پشت سرم رو با آینه ببینم که آیا نوشته شده ۶۶۶ یا نه!!!
وااااای :)))
پاسخحذف:|
حذفولی من از تاریکی میترسم شبا چراغارو روشن میذارم ... خوب مینوسی
پاسخحذفنه من دیگه از این عادت ها ندارم اما خوب ترسیدن بعضی وقته خوبه. مرسی
حذفقسمت « عینک آفتابی رو در بیاری و بزنی به چشمات و ساختمون رو پشت سرت منفجر کنی» رو خیلی دوست داشتم!!
پاسخحذفخیلی فانتزیه نه؟ اما فقط در خیال...
حذفworkalone برای عنوان پست، بهتر نیست؟
پاسخحذفخوب مینویسی ها!!
البته فقط کمی
کمی هنوانه
برای صبحانه
چرا خیلی بهتره اما خوب نوستالوژی هوم الون، رو برام داشت، این بود که این عنوان رو گذاشتم، صد البته که عنوان پیشنهادی شما مناسب تر بود،
حذفمرسی از نظر لطفت و البته اغراق آمیزت، اما فقط "هنوانه" دقیقا چی میشه؟ خوردنیه؟ برای صبحانه ست یعنی؟
ازت تعریف کردم بابا!!
حذفگفتم خوب مینویسی
هندوانه بود....
آلن و شکافتن هسته اتم رو که یادته
گفتم هندونه دوست داری
ما هم یه قاچ، برا صبحانه بذاریم براتون
اما هوم الون رو قبول دارم
سری خیلی باحالی بودن
یه چیز دیگه
حذفمیشه عنوان پست همون home alone
باشه ولی چون در حقیقت،
location پست، "سر کار" هست
شما بهتره چند روز، "سر کار"، بخوابید
تا یه جورایی، "خونه تون" هم بحساب بیاد
در این صورت
work alone = home alone
ولی یه مشکلی هست
ادم عاقل، که خونه ش رو منفجر نمی کنه؟ می کنه...؟
موضوع دوم: بنظرم شما زیادتر از خونه،
شاید فکرتون توی شرکت، باشه
پس اصولا، همون home alone باشه
تا نوستالژی هم داشته باشه
من هم که از تعریفتون تشکر کردم... اما خوب شک کردم که شاید هندونه نباشه و چیز دیگهای مد نظرتون باشه، اونم برای صبحانه!!!
حذفبعد هم من اونشب، کل شب رو توی شرکت سپری کردم، خوب درسته که نخوابیدم، اما شب رو که گذروندم، حالا حکم خونه پیدا نمیکنه؟
از طرف دیگه اون آدم عاقل هست که اینکار رو نمیکنه، هنوز هیچ کسی از وقتی که من یادم میاد صحت و سلامت عقل من رو تائید نکرده، پس میتونم خونم رو هم منفجر کنم،
البته این چند روز گذشته و چند روز آینده فکرم بیشتر درگیر شرکت هست تا خونه... درسته، پس همون هوم الون تصویب شد؟ مشکله قانونی دیگه نداریم؟