۱۳۹۲ شهریور ۱۶, شنبه

آخرش هم سرما خوردم.

پلان اول:
چند وقت پیش یکی‌ از همکارای استرالیاییم خواست که یه روز بریم و غذای ایرانی‌ رو امتحان کنه، تصمیم شد که به بقیه همکار‌ها هم بگیم و بریم رستوران کوچک ایرانی‌ که اینجا هست، گذشت تا دیشب که با خودم نه نفر از هفت ملیت مختلف رفتیم برای شام، و اتفاقا خیلی‌ غذا‌ها رو دوست داشتن، مخصوصا میرزا قاسمی، خورشت فسنجون و کوبیده.
فرشته خانوم هم دوستان رو با قلیون و چایی کمر باریک قند پهلو بیشتر مشعوف کرد.

پلان دوم:
بعد از رستوران، همه رفتیم پاتوق معمول بچه‌های شرکت، زد و یکی‌ از دوستان که از قضا همون دوست استرالیاییم هم بود برای اولین بار در زندگیش غش کرد و همسرش اومد دنبالش و بقیه ماجرا... و من همش تو این فکر بودم که چقدر احمقانه که آدم برای اولین بار توی عمرش غذای ایرانی‌ بخوره و ساعتی‌ بعد برای اولین بار توی عمرش غش کنه.

پلان سوم:
یکی‌ از دوستان هم اضافه شد و صحبت از رفیق از اینجا کوچ کرده مون شد، به من گفت که چقدر دلش براش تنگ شده و ‌همش یادش میاد و جاش خالیه... و من تنها کسی‌ هستم که می‌دونم رفیق تازه از اینجا کوچ کرده عاشقش بود و آخر مجبور شد دستش رو بگیره و ببره تا پای محراب و بعد هم بلکل قید همه چیز رو زد و از اینجا  کوچ کرد. من تنها کسی‌ بودم که می‌دونستم و حرف نزدم. اصلا نمیدونم که باید میزدم یا نه‌.

پلان چهارم:
با یکی‌ از دوستان رفتیم که سیگار بکشیم و این دوست من در خوشی‌ چند گامی‌ جلو تر از من بود. گفت که هفته قبل، شب اخر هفته، یکی‌ از همکار‌های سابق رو دیده و شده آنچه باید میشده. گفت که امشب همش تو فکر اونه و از یادش نمی‌ره، گفتم که زنگ بزن، گفت چی‌ بگم نصف شب؟ گفتم مسیج بفرست و بگو. پیغام فرستاد و جوابی‌ نیومد. تا اخر شب هم نیومد.

پلان پنجم:
دوچرخه رفیق از اینجا کوچ کرده، من، بارون، یه پیرهن آستین کوتاه. جلوی پارک نزدیک خونه ایستادم، رفتم روی یه نیمکت نشستم، تاریکی‌، سکوت، صدای بارون. 

۱۱ نظر:

  1. پاسخ‌ها
    1. قصه شب‌ها همیشه همینطوریه، حیف که به خواب می‌گذره.

      حذف
  2. پاسخ‌ها
    1. پاییز داره میاد...آدم زود سرما میخوره.مراقب باشید.
      و عجب شبی!بعنوان یک رشتی میگم:نوش جان!میرزا قاسمی خوردین.

      حذف
    2. پاییز اومده، شاید روی تقویم‌ها نه، اما اومده، از تو به عنوان یه رشتی تشکر می‌کنم با این غذایی که به جامعه بشریت معرفی‌ کردین. قصه این شبها درازه...

      حذف
  3. من که تو بارون هم نبودم بدجوری سرما خوردم. کنچکاو داستان عشق رفیق کوچ کرده ات شدم.
    آقا یا این چیزها رو ننویس یا ماجراشو کامل بنویس فکر حس فضولی ارضا نشده ی مردم را هم بکن ا

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. این هلند مثل اینکه همچی‌ توش مسریه، امیدوارم که زود خوب بشین.

      من اگه کارگردان سینما می‌شدم، احتمالا اول و آخر فیلم هام رو هیشکی نمی‌فهمید، حتی خودم.

      اما قصه همین بود دیگه. همین عشقهایی که فقط خود آدم میدونه و باید با خودش به گور ببره، فقط از اون واقعی‌ هاش.

      حذف
  4. ممکنه دلت نخواد بابا بشی ولی خب ... بابای خوبی میشی...

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. چطور مگه؟ چون خل و چلم؟ یا چون سرما خوردم؟ یا چون رازدار ابلهیم؟

      حذف
    2. اینو باید زیر پست مونالیزا میذاشتم که نشد برای همین اینجا گفتم...

      حذف