۱۳۹۲ شهریور ۲۳, شنبه

آخرین تانگو

از خواب بیدار شدم، سردرد صبح روز بعد از یه مهمونی تولد شبانه، مثل همیشه. دستم و چرخوندم بالای سرم تا قرص مسکن رو پیدا کنم، بعد هم سمت راستم تا لیوان آب رو. دوباره چشمم رو روی هم گذاشتم، اما خوب دیگه وقت بیدار شدن بود. موبایلم رو نگاه کردم چندتا مسیج نخونده، اولی‌ از مامان بود و گلایه هاش که چند روزه ازم خبری نیست و من رو ندیده و دلتنگه. تو همون خواب و بیداری زنگ زدم... چند دقیقه حرف زدیم، میدونه این روزا خیلی‌ سرم شلوغه، اما خوب مامانه، دلتنگ میشه. بیشتر از من.

سپنتا زنگ زد که خورشت بادمجون درست کرده برای اولین بار و گفت که برم شام رو باهم بخوریم. یوهان این آخر هفته نیست و سپنتا تنهاست. بلند شدم، دوش گرفتم، یه نگاه به خونه بهم ریخته کردم و باز چشمم رو بستم... این یکی‌ دو هفته جز برای چند ساعت خواب بیشتر خونه نبودم،

شام رو خوردیم، چند وقت بود هوس کرده بودم، چسبید. بعد از شام جلوی پنجره ایستاده بودم و سیگار می‌کشیدم، نگاهم گره خورده بود اون طرف خیابون.

اون طرف خیابون درست روبروی خونهٔ سپنتا یه خانه سالمندانه، تقریبا بزرگ، طبقه پایین یه سالن بزرگ با یه بار، یه نور ملایم بنفش که دور تا دور سالن رو روشن کرده. امشب پر بود از سالمند ها. حتی از همین دور، افتادگی پوست صورتشون و موهای سفیدشون مشخص بود، شب آخر هفته هنوز براشون شب آخر هفته ‌ست، مردها با کت و شلوار‌های تمیز و اتو کشیده و کروات‌های قرمز و زرد و آبی‌، خانوم‌ها با لباس‌های شب و گردنبند‌های درشتِ افتاده روی سینه شون. یه عده نشسته جلوی بار و یه عده هم دست در گردن همراهشون در حال تانگو رقصیدن.

سپنتا هم اومد کنارم ایستاد و برای چند دقیقه به رقصیدنشون خیره شدیم، سپنتا گفت، امیدوارم ما هم چند سال دیگه وقتی‌ پیر میشیم حداقل اینجوری باشیم، توی دلم گفتم، شاید تو بخوای اینقدر عمر کنی‌، من نه.


پی‌ نوشت: این چند روز اصلا فرصت نکردم سر بزنم خونه های دوستان، پوزش.

۶ نظر:

  1. پاسخ‌ها
    1. من خودم هم این ترکیب رو خیلی دوست دارم.

      حذف
  2. پاسخ‌ها
    1. با پی نوشت یا با اینکه من نمیخوام اینقدر عمر کنم؟

      حذف
    2. اینکه منهم عمر طولانی دوست ندارم.. و با اینکه الکی زندگی رو دوست دارم کلا زندگی خیلی دوست داشتنی نیست و همین که میگی الکی دوستش دارم یعنی دلیلی برای دوست داشتنش وجود نداره .... یا داره و من بلدش نیستم.
      اینو جواب نده!!!!

      حذف
    3. اگر هم دلیلی‌ وجود داره، من هم بلد نیستم.
      زندگی‌ تا وقتی‌ خوبه که لذتی از زنده بودن برد، حالا بیست یا چهل یا شصت.

      حذف