۱۳۹۲ شهریور ۱۹, سه‌شنبه

به بهانه فیلمی توی دوربینم

روزی که اومدم کلیدم رو آویزون نکردم، مثل همیشه گذاشتم توی جیبم، نمی‌دونم چرا، اما دلم نیومد که فکر کنم اونجا دیگه خونهٔ من نیست.
درسته که چند سالی‌ گذشته، درسته که من خونهٔ خودم رو دارم، زندگی‌ روزمره خودم رو دارم، اما هنوز هم حس می‌کنم خونه‌ام اونجاست. همیشه از بابا بزرگ و مامان بزرگم شنیدم که میگفتن بچه بچست حتی اگه صد سالش بشه، حقیقتش برای من عکسش هم صادقه، بابا مامان، همون بابا مامان هستن حتی اگه صد سالم بشه. 

دسته کلیدم که کنارم باشه، همیشه احساس می‌کنم هر روزی که دلم تنگ بشه، بر میگردم، در رو باز می‌کنم، میرم توی خونه و از همون جلوی در داد می‌‌زنم، مامان ناهار چی‌ داریم؟ یا میگم بابا، سویچ ماشین کجاست میخوام برم بیرون.

آخرین دفعه که برگشتم عید بود. به هیچکس نگفتم، فقط دوستای صمیمیم و خاله کوچیکه، اون دو تا اومدن فرودگاه دنبالم، شب رو باهم بودیم و فرداش باهم چرخیدیم. مثل قدیما، همون یه روز کافی‌ بود که عقده یه سال و اندی توی سر و کله هم نزدن رو در بیاریم. 

وقتی‌ رسیدم، اولین کاری که کردم کلید هام رو از کیفم در آوردم و گذاشتم تو جیبم. اما تموم روز می‌ترسیدم برم خونه و در رو باز کنم.
به خاله کوچیکه گفتم، شب مامان اینا رو جمع کرد خونه‌ی مامان بزرگ، زودتر از اونا رسیدم، رفتم توی اتاق.
از پنجره دیدم که دارن میان، از ماشین پیاده شدن، سر یه چیزی جر و بحث میکردن، نمی‌دونم چی‌.
رسیدن توی خونه، مامانم داشت با بابا بزرگم صحبت میکرد، رفتم بیرون سلام کردم و رفتم توی آشپز خونه!
مامانم یه نگاه کرد و یه کلمه جواب داد: سلام مامان، حرفش رو ادامه داد.

یهو همه جا ساکت شد، برگشتم بیرون، عقب عقب رفت، دستش جلوی دهن نیمه بازش بود؛ آلن... آلن... آلن... خورد به دیوار، نفهمیدم گریه میکرد، یا میخندید. یعنی‌ میخندید اما نمی‌دونم چرا اشکاش میومد. مثل بابام. هیچی‌ نگفت. 
تموم اسفند رو اصرار کردن که برای عید بیا، از اونا اصرار و از من انکار، گفتم نمی‌تونم، مرخصی ندارم. نداشتمم.

تموم شب رو از بغلش تکون نخوردم، وقت برگشتن به خونه که شد، بابام سویچ رو از همون‌جا  انداخت سمتم، گفت بابا ماشین رو بیار. 

رسیدیم خونه، نمی‌دونم اما اونا هم حس میکردن کلیدم توی جیبمه، صبر کردن تا من در خونه رو باز کنم، مثل همیشه. وارد خونه که شدم مثل کسی‌ بودم که بعد از یه سفر دراز برگشته خونه، اونجایی که آدم میگه هیچ جا خونهٔ خود آدم نمی‌شه.
برای اونا هم من هنوز همون آلنم، حتی اگه صد سالم بشه.

پ. ن. یک. آلن هنوز بچست، حتی با این سنش، آلن همه‌‌جا بچست، حتی سر کارش، بین دوستاش، آلن بچگی‌ رو دوست داره، کودک درون آلن انقدر از خودش قوی تره که آلن حتی دوست نداره که بخواد باهاش بجنگه و بزرگ و بالغ بودنش رو به رخش بکشه.

پ. ن. دو. برای شش روز برگشتم که دو روزش توی راه بود، اما همون هم برام کافی‌ بود، به قول مامان وقت شیرم بود.

پ. ن. سه. به بهانه دوباره دیدن اون فیلم توی دوربینم که گوشه‌ی اتاق گذاشته بودم و لحظه دیدن مامانم بود و هنوز توی دوربینمه و پاکش نکردم و نمی‌دونم چی‌ شد که امشب دیدمش.

پ. ن. چهار. 

رفت و نیامد نگار من، 
نگار من
سپری شد شب جدایی    به امیدی که تو بیایی
آخر‌ ای امید قلبم     با من از چه بی‌وفایی
گشته خزان نو بهار من، بهار من
رفت و نیامد نگار من، نگار من
سپری شد شب جدایی     به امیدی که تو بیایی
آخر‌ ای امید قلبم     با من از چه بی‌وفایی

بعدا نوشت. قبلا فکر کنم گفته بودم که آلن برای اولین بار داره دوران هوم سیک بودن رو تجربه میکنه، 

۱۹ نظر:

  1. آخ که چقدددددددررر با این هوم سیک شدنت همسازم!!! اصلا با اون اضطراب رفتن، با اون بغل سفته مامان وقتی اولین لحظه میبینتت! با همه اش همسازم! تو یه کوکیم!

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. این هم مثلش، مثل بقیه درد‌های مشترکه یه جورایی، این احساس همساز و هم کوک بودن خیلی‌ خوبه، اصلا اینکه آدم حس کنه این احساس‌ها فقط مال خودش تنها نیست خوبه،

      حذف
  2. من هم مثل مامانت چشمم پر از اشک شد وقتی داشتم نوشته ات رو میخوندم و میخندیدم. چه شب خوبی!

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. امیدوارم که بجای اشک توی چشم هاتون، لب‌هاتون پر خنده باشه، خیلی‌ شب خوبی‌ بود خیلی‌،

      جدیدا من خیلی‌ مثل اینکه اشک در میارم ها.

      حذف
  3. :((((((((( :)))))))))
    آره... منهم خیلی بچه م... خیلی خیلی خیلی.... اصلا بزرگ بودن رو یاد نگرفتم... گرچه دوست داشتم کاش بلد بودم... کاش گاهی هم بزرگ بودم....
    به قول بچه هام چه بچه ی لوسی هم هست!

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. منم دلم می‌خواست بعضی‌ وقت‌ها این بچه بودن نبود، اما دروغ چرا، دوسش دارم، باهاش خوشحالم، حتی وقتی‌ قهر میکنه، لج میکنه، دلتنگ میشه و گریه میکنه.

      حذف
  4. چه زیبا. منم یه خاطره مشابه دارم، می نویسمش.

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. بنویس صابی جان، منتظرم بیام و بخونمش، شاید این خاطره‌ها تلخ و شیرین باهم باشن، اما من دوسشون دارم.

      حذف
  5. بعد تو بگو روضه خوان خوبی نیستی !
    نه من هرگز مادرمو اینطوری سورپرایز نمی کنم .شک ندارم بدون خبر ببینه پیششم از خوشحالی سکته می کنه .تازه بخوام برم هم باید یواش یواش خبر رفتنمو بدم .
    6 روز؟کمه که نیست؟
    این 6 روز همین روزا بود یا چون فیلمو دیدی یادش کردی ؟
    تو که خوبه هنوز جوونی من اگه رو بهم بدن رو زانوی مامانم میشینم البته بجان خودم بچه هامم بچه ننه هستن .نمیدونم شایدم چون پسرن اینجورین ولی هستن .پسربزرگم قول گرفته حالا حالا ها نمیرم .
    چقدر حرف زدم .گویا نمیخوام اشکام بریزه پر حرفی می کنم .

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. منم گفتم که می‌ترسیدم، دلیل اصلیش همین بود، اما خوب من همیشه سورپرایز کردن رو دوست داشتم، خیلی‌.

      چرا شش روز خیلی‌ کم بود، خیلی‌. همون عید رفتم دیگه، جوری رفتم که سال تحویل کنارشون باشم، دیشب فیلم دوربینم رو دیدم و یادش افتادم.

      فکر کنم همه پسر‌ها بچه ننه هستن، فقط شاید بعضی‌‌ها یکم مغرور تر باشن و به روی خودشون نیرن، اصلا مگه میشه پسری بچه ننه نباشه؟

      دیگه کم کم داره باورم می‌شه که روضه خونه خوبیم،

      حذف
  6. آره خیلی روضه خونیت خوبه. اشک درمیاری پسرجان. چرا آخه؟ :)
    طفلک مامانت. من دخترک میره مدرسه میاد انگار صدسال گذشته. طفلک مامان من که همیشه این سالها ازش دور بودم. رفتم تو مود گریه و اینا. فعلا.

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. خوب اگه از وقتی جوون‌تر بودم کسی‌ بهم میگفت و استعدادم کشف میشد تا الان بار خودم رو بسته بودم، اما خوب حیف. این مامانا...

      حذف
  7. آخ که چقدر من هم این روزها دلم تنگه مامانمه, خواهرم و دختر و پسرش.
    ولی اینکاری که کردی خیلی خطرناک بود . شوک میدی به آدما. من یبار اینکارو کردم تازه نه برا مامانم که واسه خاله هام. خاله کوچیکه طوری شوکه شده بود که نگو بعد از اون دیگه جرات اینکارارو ندارم

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. حق با شماست، خودمم متوجه شدم که کار خیلی‌ خطرناکی هست، مخصوصا واسه مامان بابا اونم توی این سن و سال. اما خوب دفعهٔ دیگه که برم ده دقیقه قبلش زنگ میزنم که خیلی‌ شوکه نشن :دی، خوبه؟!!

      حذف
  8. الان دارم فکر می کنم چرا من همون روزی که این رو خوندم کامنت نذاشتم
    یه بار می خواستم خونواده ام رو یه چی تو همین مایه ها سورپرایز کنم (البته من تو ایران بودم اما 2سال دور از خونواده ام زندگی کردم) اما خب منو به طور خیلی غم انگیزی شخصی سورپرایز کرد که خیلی چیزائه زندگیم رو عوض کرد
    میگم یه روز:دی

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. خوب حالا چرا همون موقع کامنت نذاشتی؟ یادت نیومد؟ جدیدا حافظت خیلی‌ کم کار شده هااا...

      یعنی‌ در همون حال که می‌خواستی خانواده رو سوپرایز کنی‌ اون شخص تورو سوپرایز کرد؟ پس حتما باید تعریف کنی‌... الان داستان جالب شد...

      حذف
    2. این نظر توسط نویسنده حذف شده است.

      حذف
    3. والا من این نظر رو حذف نکردم ها... خودت حذف کردی؟ چی نوشته بودی که حذف کردی؟

      حذف