۱۳۹۲ اسفند ۵, دوشنبه

یعنی صبح شده!

همیشه همینطور بود، از همون روزهایی که می‌فهمیدم تولد یعنی‌ چی، برای چی‌ سالروز تولد رو جشن میگیرند، از اونجا که مزه هدیه تولد رو چشیدم، از روزی که اولین بار فهمیدم بوسه‌‌های مامان و بابا همراه با صبح بخیر توی روزهای تولد شیرین تره، مخصوصا از روزی که در تولد ۶ سالگیم مادر بزرگ اون صندوقچه رمزدار رو بهم هدیه داد و هنوز بعد از این همه سال تنها صندوقچه خاطراتمه!،

پدرم تدریس هم میکرد، این بود که دوازدهم‌های هر اردیبهشت حداقل لایق یک تبریک خشک و خالی‌ بود از من، اما صد افسوس که من هیچ وقت غرورم اجازه نداد که اول صبح بهش تبریک بگم، چرا؟ چون من دوازدهمه اردیبهشتی بودم و لایق تر برای تبریک، چون نمیخواستم کسی‌ باشم که یاد بقیه بندازم که امروز دوازدهمه اردیبهشته!

این بود که هیچ کدوم از دوازدهم‌های اردیبهشت‌های زندگیم تا زمانی‌ که تبریک تولد نگرفتم، تبریک روز معلم پس ندادم، یک جور خودخواهی بیمار گونه بوده شاید، حالا که نگاه می‌کنم به تمام این سالها! شاید کمی‌ هم کودکی، اما هنوز هم همینطوره، همیشه دوست داشتم تبریک تولد بگیرم، اینکه ببینیم چه کسانی‌ زاد روز من رو توی قلبهاشون نگه می دارند... من به یاد کسی‌ نمیارم،

اما خوب هیچوقت کسی‌ تولدم رو فراموش نکرد، همیشه فاصله چند دقیقه بود بعد از بیدار شدنم، 
همیشه همینطور بود، هنوز هم،


امروز صبح از خواب بیدار شدم، از روی تخت بلند شدم و در گیر و دار جهت یابی‌ بودم برای پیدا کردن درب اتاق که صدای خفه شده ی گوشیم رو از لابلای بالشت‌ها و پتو شنیدم، دو تا مسیج از مامان و بابا...

شاید از تمام سالهای درس و کتاب و دانشگاه، فقط همین دو تا پیامک تبریک روز مهندس عایدم شده باشه، همین من را بس! که مهندس بودنش بخوره توی سر مبارکم، اما دیدن این پیامک ها بهم میگه که هنوز برای بعضی‌‌ها زنده ام.

فقط افسوس که حتی هنوز هم بابا اولین کسیه که روز مهندس رو تبریک میگه، اینکه من هنوز هم باید پاسخ بدم: "روز توام مبارک مهندس بزرگ".


پی نوشت: این هم شاهد این صبح ها، یک مسیج برای ساختن کل روز من کافیست.

۱۳۹۲ بهمن ۲۷, یکشنبه

این یک تبلیغ نیست...

منم میدونم این احساس نباید باشه، اما هست...

من حتی به همین کلمه "نباید" هم شک دارم! کدوم "باید"، کدوم "نباید"؟

اگر اعتقادات غیر قابل تغییر جنسی، مذهبی یا اجتماعی دارید تا همینجا هم زیاد خواندید. از شاهد لذت ببرید و مابقی متن رو رها کنید. ممنون.

امروز آهنگ جدید گوگوش رو گوش دادم، یکی‌ از دوستان همین صفحه به اشتراک گذشته بود، شعر رو دوست داشتم، ویدئو رو هم، به استثنای موزیک و خواننده که شاید این روزها خیلی‌ باب دل من نباشن. صرفا همین.

خوندن نظرات آدم‌ها همیشه جالبه. کم نبودند کامنت‌های " تبلیغ، تبلیغ، تبلیغ".

اصولاً نمی‌فهمم این اصطلاح "تبلیغ برای همجنسگرایی" رو. هرچقدر هم که بخوام خودم رو بگذارم جای نویسنده یا گوینده نمیتونم. اینکه این اصطلاح پوچه.
اینکه این افراد تعریفی‌ برای عشق، علاقه و رابطه ی جنسی‌ ندارند یا چی‌؟ اینکه همه چیز رو میشه تبلیغ کرد جز غریزه انسان رو... غریزه... اینقدر واضحه که حتی نیاز به تعریف نداره.

من احتمالا اگه هزار ویدئو از هم جنس گرایی و مزایای اون ببینم، تنها اتفاق ممکن اینه که تصمیم بگیرم به یه پسر دیگه نزدیک بشم، خوب تا اینجاش خوبه احتمالا می‌تونم اینکار رو بکنم، اما خوب تجسم صورت یک پسر دیگه چشم توی چشم، و لب رو لب برای من تهوع آواره! حالا صبح تا شب برای من ویدئوی همجنس گرایانه بگذارید. 

به همون اندازه که غریزه من در آغوش کشیدن یک دختر رو دوست داره، به همون اندازه که روح و ظرافت یک دختر برای من لذت بخش هست، به همون اندازه که تمام شب های عاشقانه من با یک دختر تقسیم شده، به همون اندازه در آغوش یک پسر بودن کراهت داره! برای من! صرفاً برای من. حالا شما هر روز صبح تا شب برای من همجنس گرایی رو به اصطلاح "تبلیغ" کنید. نو چنس...

رفتار جنسی‌ غریزی‌ترین رفتار بشر هست، غیر قابل تعلیم، غیر قابل تربیت. اگر کسی‌ همجنس گرا باشه، همجسگراست، و اگر کسی‌ نباشه شما هرگز نمی‌تونید اون رو تشویق به همجنس گرا بودن کنید. دست بردارید از این واژه بی‌ معنی‌ "تبلیغ". اتاق خواب آدم‌ها تبلیغ کردنی نیست!

بابا همیشه این رو میگفت؛ هیچ وقت به اتاق خواب هیچ فردی بدونه اجازه وارد نشو، اونجا خصوصی‌ترین قسمت زندگی‌ آدم هاست. احتمالا این اصطلاح " اتاق خواب" اصطلاح انتخابی بابا در خور شعور کودکی من بوده! 

گوگوش فقط حمایت کرد، شما آزادید که نکنید. کسی‌ غریزه آدم‌ها رو تبلیغ نکرد، اگر نظر متفاوتی دارید لطفا سرتون رو بکنید توی برف جلوی در خونه خودتون.

خوشحالم دوستانی دارم که اینجا تونستند به من اطمینان کنند و بگن که همجنسگرا هستند، که شریک‌های عاطفیشون رو به من معرفی‌ کنند، اینکه دوستیمون همون‌قدر نزدیک بمونه که وقتی‌ نمیدونستم. اونا همیشه همون شکلی‌ هستند که بودند، فقط به خواسته خودشون من رو محرم این راز دونستند که هم اتاق خوابیشون کیه! همین!

اگر همون‌قدر که من از روح و بدن زیبای یک دختر لذت میبرم اونها هم از روح و بدن همجنسشون لذت میبرند، خوب ببرند... به من چه! به ما چه؟

فقط به نظرم خیلی مسخره و بیشرمانست که یه نفر دست معشوقش رو بگیره و با هم به اتاق خوابشون برن و بعد از ارضای جسم و روحشون، از اتاق بیرون بیان و یک عده رو با انگشت اشاره خطاب قرار بدن و بگن؛ شما ها حق ندارید با کسی باشید که عاشقشید.


پی نوشت یک: شاهدش هم که اینجاست، به احترام شعر زیبا و ویدیو زیباش.

پی نوشت دو: ویدیو رو هم اینجا میتونید ببینید.

پی نوشت سه: گوگوش رو تحسین میکنم با تمام علاقه نداشته ام به کارهای این روزهاش، اینکه میدونست این ویدیو و حمایتش از همجنسگرا ها به شدت میتونه به محبوبیتش لطمه بزنه، اما این کار و کرد، نه برای اولین بار شاید، اما به عنوان یکی از بهترین ها و محبوب ترین ها!

۱۳۹۲ بهمن ۲۰, یکشنبه

چشم من باشد به راهت هنوز...

دو راهی‌ ها... اونجا که آدم به دوراهی میرسه، اونجا که نمیتونی‌ انتهای راه رو ببینی‌، گم و گور میشه پشته دست انداز و بالا و پایین جاده، مهم نیست که این دو راه یک درجه با هم تفاوت داشته باشند یا صد و هشتاد درجه، تا انتها که بری هرگز به هم نمی‌رسند،

از جمعه تا امروز دارم فکر می‌کنم، تنهایی فکر کردن آدم رو خسته میکنه، شاید برای همینه که آدم‌ها مشورت می‌کنن، شاید مشورت چیزی رو عوض نکنه، اما حداقل باری رو از روی دوشت بر می‌داره،

یک تماس تلفنی با بابا، اینجور وقت‌ها واقعا حوصله م حتی از متانت و شمرده صحبت کردن بابا سر میره، کلافه میشم، دلم می‌خواد یک کلمه بگه آره یا نه... همون اخلاقی‌ که من هم از اون به ارث بردم، شاید همیشگی‌ نباشه اما حداقل خیلی‌ وقت‌ها همراهم هست، شاید یه روزی یکی‌ هم از این صحبت کردن من کلافه بشه.

من هر بار تصمیم گرفتم که زندگیم رو ساکت و آروم نگاه دارم، که روی یه خط صاف راه برم، که آرامش داشته باشم، اما افسوس که این جاه طلبی نمیگذاره، نمیتونم پله‌ها رو ببینم و از کنارشون بگذرم... تمام زندگیم پر بوده از این دوراهی ها، از انتخاب، انتخاب کردن زجر آواره.

دو راهی‌‌ها جدایی دارند، کسانی‌ که بهشون عادت کردی، دوستشون داری و حمایتت کردن و حالا باید بگذری و بری، شاید سختیه این جدایی از ترسه...

اصلا شاید تقصیر دو راهی‌ هم نیست، کلافه ام، همین‌جوری، الکی‌، از سکوت، از سرما، از تاریکی‌، از این شهرِ مرده، طول میکشه که باز هیاهوی تعطیلات و بودن با خانواده و دوستام و روزها و شبهای شلوغم رو فراموش کنم و به شب‌های آروم اینجا عادت کنم، طول میکشه... خیلی‌...، انقدر که آدم‌ها هیچوقت به غربت عادت نمیکنند، فقط به خاطره چیزهای دیگه تحملش می‌کنن.

من هم روزی فراموش شدم... نبودن هم بخشی از بودنه شاید، دست و پا نمیزنم، اسم خودم رو حک نمیکنم... فقط آروم نگاه میکنم... حتی چشم به راه هم نیستم...

خوشحال باشید، مثبت فکر کنید، امیدوار باشید، قدم هاتون رو استوار بردارید...

 پی نوشت: شاهدش هم هست...


۱۳۹۲ بهمن ۱۵, سه‌شنبه

سوغاتی نوشت!

آغاز نوشت: ترجیحا اول موزیک رو پلی کنید. شاید همذات پنداری کردید...


نوستالژی ارتباط مستقیم دارد با حواس پنج گانه، فقط کافیه که چیزی یکی‌ از این حواس رو قلقلک بده، نتیجه ‌اش یک جهش ناگهانی به یک لحظه، یک مکان، غرق شدن در گذشته، فرقی‌ نمیکنه که شنیدن یک آهنگ باشه، بوی یک عطر، مزه یک غذا، دیدن یک عکس یا حتی لمس یک تن‌.

نوستالژی‌ها پس زمینه غمناک دارند حتی شیرینترینشان، حداقل برای من، بغض دارند، مثل امشب...

فقط فرقش این بود که به جای یکی‌ از حواس پنج گانه، هر پنجتایشان باهم تحریک شدند، انگار بغض من هم پنج برابر شد، سرم داغ شد...

چند ماه پیش بود که سودای ساز زدن دوباره به سرم افتاد، قبل از سفر از پدر خواسته بودم که سازم رو برداره، دستی‌ به سر و گوشش بکشه و بسپرتش دست استادم، که پوستی‌ نو در اندازد و پرده‌ها از نو بیاویزد (حالا گره بزند، چه فرقی‌ داره). خواسته بودم یک سه تار هم برام پیدا کنه، مناسب مهارت نداشته ام، گذشت تا امروز که استادم تماس گرفت، قرار گذاشتیم برای ساعت نه‌.

رسیدم، درب خانه رو باز کرد، چقدر شکسته شده بود، اما همون لبخند گرم... عطر اون اتاق چقدر برام آشنا بود، همون عطر سالهای دور، بوی پوست و چوب و موم، همون اتاق، با همون تابلوهای خطاطی و نقاشی و عکسهای رنگ و رو رفته ی ساز زدن هاش با فرهنگ شریف و شهناز.

 از احوالم پرسید، از اینکه این روزها چه می‌کنم، گرم صحبت شدیم... حتی چایی که برام ریخت همون عطر و بوی همیشه رو داشت، همیشه یک چایی قبل از تمرین مینوشیدیم و یکی‌ بعد از تمرین. صحبت که میکردیم باورم نمی‌شد که اولین بار ۱۷ سال پیش بود که به این اتاق وارد شدم و آخرین بار ۱۰ سال پیش. در این مدت چند بار دیده بودمش اما نه اینجا، نه در این اتاق. بعد از اینکه کمی‌ حرف زدیم، دست برد به سازش.

 اون سالها شاید خیلی‌ بچه بودم برای فهمیدن موسیقی‌، اون هم سنتی... در طول هفته از دنگ دنگ کردن‌های بی‌ ریتم خودم خسته می‌شدم، دلسرد می‌شدم، به روز قبل از کلاس که می‌رسید تمام انگیزه‌ام یکجا در مضراب های گنگ و مبهم تمرینهام گم میشد، تمام ذوق و شوقم برای یادگیری میمرد، اما فقط کافی‌ بود که پام رو توی این اتاق بگذارم...، روح این اتاق من رو می‌گرفت، چند دقیقه که ساز میزد مجنون می‌شدم، شور ساز بود که من رو در آغوش‌ می‌کشید، موهای بدنم سیخ میشد، عجب مضراب جادویی داشت... همین برای یک هفته کافی‌ بود که بروم و دوباره گنگ و مبهم مضراب بزنم، سال‌های آخر که همنوازی میکردیم تمام اشتباهاتم و خارج زدن هام در لابلای مضراب زدن‌هاش گم میشد، شاید برای همین بود که همنوازی می کرد...

دست که به ساز برد دوباره موهای بدنم سیخ شد، تمام اون روزها اومد جلوی چشمم، روزهایی که جعبه تارم تمام عرض ماشین آنروز هامون رو پر میکرد...
بعد از کمی‌ نواختن بلند شد و سازم رو آورد... دستم که به ساز خورد، احساس اولین باری رو داشتم که از دست گرفتن سازم هیجان زده شده بودم، سازی که شاید هم قد و قامت آن روزهای خودم بود. یک حس عجیب، اما همانقدر دوست داشتنی.
خواست که بزنم، گفتم که شاید آخرین باری که دست به تار بردم چندین سال پیش بوده، احساس شاگرد تنبل کلاس رو داشتم! اون شاگرد رفوزهه.  گفت اینبار اگه دست بردی به سازت، دیگه ولش نکن... شاید با نا امیدی این رو گفت... اینکه توی دلش میگفت: تو هیچ وقت اینکاره نمیشی ابله... 

شب نشینیمون که تموم شد، خداحافظی کردم، نیمه شب شده بود، ساز‌ها رو گذاشتم توی ماشین، بغض داشتم، نمیدونم چرا، تمام اون روزها جلوی چشمام بود، فقط ماشین رو روشن کردم، سی‌ دی شهرام ناظری بابا رو پیدا کردم و همونطور که توی خیابون های خلوت رانندگی‌ می‌کردم هی‌ سیگار کشیدم!


پی نوشت یک: شاهد چهار مضراب ماهور است که استادم اون شب نواخت...

پی نوشت دو: بالاخره برگشتم، اون هم چه برگشتنی...