همیشه همینطور بود، از همون روزهایی که میفهمیدم تولد یعنی چی، برای چی سالروز تولد رو جشن میگیرند، از اونجا که مزه هدیه تولد رو چشیدم، از روزی که اولین بار فهمیدم بوسههای مامان و بابا همراه با صبح بخیر توی روزهای تولد شیرین تره، مخصوصا از روزی که در تولد ۶ سالگیم مادر بزرگ اون صندوقچه رمزدار رو بهم هدیه داد و هنوز بعد از این همه سال تنها صندوقچه خاطراتمه!،
پدرم تدریس هم میکرد، این بود که دوازدهمهای هر اردیبهشت حداقل لایق یک تبریک خشک و خالی بود از من، اما صد افسوس که من هیچ وقت غرورم اجازه نداد که اول صبح بهش تبریک بگم، چرا؟ چون من دوازدهمه اردیبهشتی بودم و لایق تر برای تبریک، چون نمیخواستم کسی باشم که یاد بقیه بندازم که امروز دوازدهمه اردیبهشته!
این بود که هیچ کدوم از دوازدهمهای اردیبهشتهای زندگیم تا زمانی که تبریک تولد نگرفتم، تبریک روز معلم پس ندادم، یک جور خودخواهی بیمار گونه بوده شاید، حالا که نگاه میکنم به تمام این سالها! شاید کمی هم کودکی، اما هنوز هم همینطوره، همیشه دوست داشتم تبریک تولد بگیرم، اینکه ببینیم چه کسانی زاد روز من رو توی قلبهاشون نگه می دارند... من به یاد کسی نمیارم،
اما خوب هیچوقت کسی تولدم رو فراموش نکرد، همیشه فاصله چند دقیقه بود بعد از بیدار شدنم،
همیشه همینطور بود، هنوز هم،
امروز صبح از خواب بیدار شدم، از روی تخت بلند شدم و در گیر و دار جهت یابی بودم برای پیدا کردن درب اتاق که صدای خفه شده ی گوشیم رو از لابلای بالشتها و پتو شنیدم، دو تا مسیج از مامان و بابا...
شاید از تمام سالهای درس و کتاب و دانشگاه، فقط همین دو تا پیامک تبریک روز مهندس عایدم شده باشه، همین من را بس! که مهندس بودنش بخوره توی سر مبارکم، اما دیدن این پیامک ها بهم میگه که هنوز برای بعضیها زنده ام.
فقط افسوس که حتی هنوز هم بابا اولین کسیه که روز مهندس رو تبریک میگه، اینکه من هنوز هم باید پاسخ بدم: "روز توام مبارک مهندس بزرگ".
پی نوشت: این هم شاهد این صبح ها، یک مسیج برای ساختن کل روز من کافیست.