۱۳۹۲ بهمن ۱۵, سه‌شنبه

سوغاتی نوشت!

آغاز نوشت: ترجیحا اول موزیک رو پلی کنید. شاید همذات پنداری کردید...


نوستالژی ارتباط مستقیم دارد با حواس پنج گانه، فقط کافیه که چیزی یکی‌ از این حواس رو قلقلک بده، نتیجه ‌اش یک جهش ناگهانی به یک لحظه، یک مکان، غرق شدن در گذشته، فرقی‌ نمیکنه که شنیدن یک آهنگ باشه، بوی یک عطر، مزه یک غذا، دیدن یک عکس یا حتی لمس یک تن‌.

نوستالژی‌ها پس زمینه غمناک دارند حتی شیرینترینشان، حداقل برای من، بغض دارند، مثل امشب...

فقط فرقش این بود که به جای یکی‌ از حواس پنج گانه، هر پنجتایشان باهم تحریک شدند، انگار بغض من هم پنج برابر شد، سرم داغ شد...

چند ماه پیش بود که سودای ساز زدن دوباره به سرم افتاد، قبل از سفر از پدر خواسته بودم که سازم رو برداره، دستی‌ به سر و گوشش بکشه و بسپرتش دست استادم، که پوستی‌ نو در اندازد و پرده‌ها از نو بیاویزد (حالا گره بزند، چه فرقی‌ داره). خواسته بودم یک سه تار هم برام پیدا کنه، مناسب مهارت نداشته ام، گذشت تا امروز که استادم تماس گرفت، قرار گذاشتیم برای ساعت نه‌.

رسیدم، درب خانه رو باز کرد، چقدر شکسته شده بود، اما همون لبخند گرم... عطر اون اتاق چقدر برام آشنا بود، همون عطر سالهای دور، بوی پوست و چوب و موم، همون اتاق، با همون تابلوهای خطاطی و نقاشی و عکسهای رنگ و رو رفته ی ساز زدن هاش با فرهنگ شریف و شهناز.

 از احوالم پرسید، از اینکه این روزها چه می‌کنم، گرم صحبت شدیم... حتی چایی که برام ریخت همون عطر و بوی همیشه رو داشت، همیشه یک چایی قبل از تمرین مینوشیدیم و یکی‌ بعد از تمرین. صحبت که میکردیم باورم نمی‌شد که اولین بار ۱۷ سال پیش بود که به این اتاق وارد شدم و آخرین بار ۱۰ سال پیش. در این مدت چند بار دیده بودمش اما نه اینجا، نه در این اتاق. بعد از اینکه کمی‌ حرف زدیم، دست برد به سازش.

 اون سالها شاید خیلی‌ بچه بودم برای فهمیدن موسیقی‌، اون هم سنتی... در طول هفته از دنگ دنگ کردن‌های بی‌ ریتم خودم خسته می‌شدم، دلسرد می‌شدم، به روز قبل از کلاس که می‌رسید تمام انگیزه‌ام یکجا در مضراب های گنگ و مبهم تمرینهام گم میشد، تمام ذوق و شوقم برای یادگیری میمرد، اما فقط کافی‌ بود که پام رو توی این اتاق بگذارم...، روح این اتاق من رو می‌گرفت، چند دقیقه که ساز میزد مجنون می‌شدم، شور ساز بود که من رو در آغوش‌ می‌کشید، موهای بدنم سیخ میشد، عجب مضراب جادویی داشت... همین برای یک هفته کافی‌ بود که بروم و دوباره گنگ و مبهم مضراب بزنم، سال‌های آخر که همنوازی میکردیم تمام اشتباهاتم و خارج زدن هام در لابلای مضراب زدن‌هاش گم میشد، شاید برای همین بود که همنوازی می کرد...

دست که به ساز برد دوباره موهای بدنم سیخ شد، تمام اون روزها اومد جلوی چشمم، روزهایی که جعبه تارم تمام عرض ماشین آنروز هامون رو پر میکرد...
بعد از کمی‌ نواختن بلند شد و سازم رو آورد... دستم که به ساز خورد، احساس اولین باری رو داشتم که از دست گرفتن سازم هیجان زده شده بودم، سازی که شاید هم قد و قامت آن روزهای خودم بود. یک حس عجیب، اما همانقدر دوست داشتنی.
خواست که بزنم، گفتم که شاید آخرین باری که دست به تار بردم چندین سال پیش بوده، احساس شاگرد تنبل کلاس رو داشتم! اون شاگرد رفوزهه.  گفت اینبار اگه دست بردی به سازت، دیگه ولش نکن... شاید با نا امیدی این رو گفت... اینکه توی دلش میگفت: تو هیچ وقت اینکاره نمیشی ابله... 

شب نشینیمون که تموم شد، خداحافظی کردم، نیمه شب شده بود، ساز‌ها رو گذاشتم توی ماشین، بغض داشتم، نمیدونم چرا، تمام اون روزها جلوی چشمام بود، فقط ماشین رو روشن کردم، سی‌ دی شهرام ناظری بابا رو پیدا کردم و همونطور که توی خیابون های خلوت رانندگی‌ می‌کردم هی‌ سیگار کشیدم!


پی نوشت یک: شاهد چهار مضراب ماهور است که استادم اون شب نواخت...

پی نوشت دو: بالاخره برگشتم، اون هم چه برگشتنی...

۱۳ نظر:

  1. الان برگشتی اونور آب دیگه!خب خوش امدی!تارت رو هم با خودت بردی غربتستان؟
    الان این چهار مضراب سوغاتی ما بود؟اممممم چه خوب بود.تا باشه از این سوغاتیا.
    در ضمن همچین منتظری که درگیر نوستالژی بشی سیگار روشن کنی ها!چایی معطل قندی هستی واسه خودت!(ایکن یک مهسا که زیر چشمی نگاهت میکنه و تو دلش میگه:نخیر تو ترک نمیکنی!!)

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. برگشتم دیگه، همه اومدنا رفتن داره ظاهراً، نمیدونم،

      این یکی‌ رو راست گفتی‌، اگه این نوستالوژی‌ها رو از من بگیری فکر کنم بتونم ترک کنم.

      حذف
    2. من همیشه راست میگم!(مهسای خود تحویل بگیر)
      میدونی ما نیاز به حافظه ی ماهی داریم!دیشب به این فکر میکردم که کاش میشد حافظه ی ماهی رو می داشتیم البته در مورد اون اتفاقات وادمهایی که اذیتمون میکنن یا نه اذیتمون نمیکنن بلکه دلتنگمون میکنن.مثلا شب میخوابیدم وصبح که بلند می شدم یادم میرفت که دیشب دلتنگ بودم.بعد اگر اونی که دلتنگم کرده یا چه میدونم اذیتم کرده رو که می دیدم میگفتم اِ شما چه برام اشنا هستی!ولی من یادم نمیاد شما کی هستی!ببخشیدا!واای چه کیفی می داد!
      تو هم اگر حافظه ی ماهی داشتی سیگار رو ترک میکردی!البته این آلنی که من میبینم نخیر!درگیر حس خوب هم بشه سیگارش رو روشن میکنه!

      حذف
    3. در ضمن محققان هلندی گفتن که در تحقیقات جدیدی که انجام شده کسانی که سیگار میکشن با خوردن میوه ی تازه دچار یک نوع بیماری تنفسی خواهند شد.میوه های تازه باعث میشن سم سیگار توی خون بیشتر بمونه واین مقدمه ی بیماری های خطرناک مثل سرطان بشه و خلاصه اونکه شمایی که درگیر نوستالژی میشی و سیگار اتیش میزنی بهتره که میوه ی تازه کمتر بخوری.
      چون شما که موقع نوستالژی نمیری سیب گاز نمیزنی و پرتقال پوست نمیگیری...نوستالژی هاتم که تمومی نداره!پس لااقل میوه کمتر بخور تا مریض نشی!
      به حرف دکترهای هلندی هم اعتماد کن!دیگه شما زبونشونو بهتر میفهمی دیگه!

      حذف
  2. دلم میخواست این پست رو نخونده بودم....
    همین...
    لطفا دیگه توی وبلاگت به خودت فحش نده ابله!

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. نمیدونم چراش رو، همین!
      ابله که فحش نیست، صفته!

      حذف
  3. چهار مضراب ماهورت برای منم پر از نوستالژیه... منم این روزا پر و تب دارم ... حال عاشقی های ۱۶-۱۷ سالگی که با تلنگری پلک آدم داغ میشه ....
    خوش اومدی..

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. مامان یاد خاطرات قدیم افتادی ها!
      کلا همهِ چهار مضراب‌ها یه چیزیشون میشه به جون خودم...

      حذف
    2. میدونی .. کلا همه «مضراب» ها یه طوریشون میشه!

      حذف
  4. این پستت یکجوری بود .از اونجورایی که آدم دلش میخواد بغض کنه بره تو خودش بعد چشم بدوزه به دیوار و غرق بشه تو گذشته ها .
    ...

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. تقصیر منه! از دست این خاطره ها! ببخشید خلاصه!

      حذف
  5. خوشحالم که دوباره مینویسی ...

    پاسخحذف
  6. هی هی هی ......
    همراه موزیک خوندمت و دلم یه دنیا گرفت!! رسیدنت بخیر عزیز . بابت سوغات هم ممنون .
    .... و لطفا سازت را رها نکن

    پاسخحذف