۱۳۹۳ تیر ۳۰, دوشنبه

پرواز...

دلم می‌خواست برای همیشه در همون حالت بمونم، حس پرواز... ثانیه‌هایی‌ که برای دیگران به چشم بر هم زدنی‌ گذشت و برای من دقیقه‌ها طول کشید، شاید بیشتر از دقیقه ها...

نمیدونم درست کجا بودم، نمیدونم داشتم بالا میرفتم یا پایین میومدم، شاید هر دو... حس پرواز در هم آمیخته با حس سقوط آزاد... دوست دارم دوباره چشمم رو ببندم و بهش فکر کنم.

شاید من اونجا تنها کسی‌ بودم که لبخند میزدم، شاید لبخندم روی لبهام ننشست، اما بود، اونجا بود، به پهنای تمام صورتم. دلم می‌خواست این آدما دورو برم نباشن تا بتونم توی همون حال بمونم. آدمها، هیچ وقت نمی‌گذارن که از لحظه‌هات لذت ببری...

حتی دلم نمی‌خواست با کسی‌ حرف بزنم، شاید می‌خواستم، اما نمی‌تونستم، شاید نمی‌شه در حال پرواز حرف زد...

کاش بتونم دوباره پرواز کنم، کاش بتونم دوباره اوج بگیرم در حین سقوطم، کاش بتونم دوباره خودم رو از اون بالا ببینم. کاش بتونم دوباره لحظه برخوردم با زمین باز به خودم بخندم، برخوردی بدون درد...

کاش بتونم دوباره غش کنم...

اما خوب بهتره این بار روی یه جای نرم غش کنم نه روی پله ها... ترجیحا بدونه چهار تا بخیه زیر چشمم و آمبولانس و سیتی اسکن مغز و آزمایش و کوفت و زهرِ مار...

پی نوشت یک: تا به امروز این هیجان انگیز‌ترین و طولانی ترین کوتاه تجربه زندگی‌ من بود...

پی نوشت دو: اینم که شاهدش...

پی نوشت سه: اینم اون یکی شاهدش...


۱۳۹۳ تیر ۱۴, شنبه

جشنواره صورتی

امروز، جشنواره همجنسگرا‌ها بود، من بی‌ خبر از همه جا، زنگ زدم به سپنتا که باهم بریم یه جا بشینیم و کمی‌ درد دل کنیم و حرف بزنیم و بگیم و بخندیم،

رفتیم و نشستیم توی یه کافه مرکز شهر، شلوغ بود، پر از آدم‌های در رفت و آمد، یه عده‌ آدم در حال آماده کردن صحنه، بار‌های موقت... این وسط فقط چند تا پرچم رنگین کمون بود که توجهم رو جلب کرد و فهمیدم که ماجرا از چه قراره...
جشنواره صورتی‌ بود، جشنواره سالیانه همجنسگرا‌ها در شهر ما! 

من و سپنتا یه گوشه میدون نشسته بودیم، کم کم مراسم شروع شد، موزیک و جمعیت اندک همجنسگراها که کم کم زیاد می‌شدند، خوشحال، حتی من هم احساس خوشحالی می‌کردم که مرکز شهری رو که هر شب مال من و دوستام هست رو با اونها شریک شدم تا یک شب آزادانه خوشحال باشند، اینکه مرکز این شهر فقط یک شب مال اونها باشه،

بارون گرفت... از اون بارون‌های شدید، میدون خالی‌ از آدمها شد، بارون تند، همه پناه بردند زیر اولین سایه بانی که نزدیکشون بود، راستش این سپنتا بود که دست رو گرفت و من رو کشوند و برد وسط یه میدون خالی‌ که دور تا دورش پر از آدم‌های منتظر بود،

خیس، اما رقصیدیم بین صدها نفر که دور تا دور میدون زیر سایه بونها بودن! خیس بودیم، اما رقصیدیم، انقدر که یکی‌ یکی‌ آدم‌ها اومدن و خیس شدن، این بهترین خیس شدن زندگیم بود...، به خاطره یه دوست دیوونه! 

اگر بخواهم اعتراف کنم، امشب برای اولین بار بود که ژست‌های روشنفکرانه‌ام نبود که خوشحالی همجنس گرا‌ها رو حق اونها میدونست، از ته دلم از خوشحالی و خنده‌هاشون خوشحال بودم، مثل اونها که سخاوتمندانه تنها شبشون در سال و همینطور تنها میدون رقصشون رو با من شریک شدند،


پی نوشت یک: این هم یک تبلیغ نبود! فقط یک اتفاق بود

پی نوشت دو: شاهد این روز ها!