۱۳۹۲ آذر ۵, سه‌شنبه

این ها رو ببینید و پقی...

جامعه ی بیمار ما کمی‌ انسان بودن نیاز داره! 

به پدری نیاز داره که فرزند معلولش رو با خودش در یک ماراتن حمل میکنه برای اینکه اون رو به آرزوش برای شرکت کردن توی اون مسابقه برسونه!

به پنج هزار سانفرانسیسکو نشین و پلیس هاش برای اینکه یک پسر پنج ساله بیمار رو به آرزوش برسونن، شهر رو به شهر مجرمان تبدیل می‌کنن تا بتمن بیاد و اونها رو نجات بده!

به مردمی نیاز داره که نه تنها برای آدم‌ها که برای حیوانات ترمز میکنند، از ماشین پیاده میشن و کمک می‌کنن!

به مشت زن‌هایی‌ که به روح هم مشت نمی‌زنن!

هرچی‌ بخوای بنویسی‌ میشه کلیشه، مثل همین‌هایی‌ که گفتم! کلیشه‌های نامفهوم غیر واقعی! کلیشه‌های تکراری که فقط سرت رو براش به نشونه "خوب باشه، فهمیدم، خفه شو دیگه..." تکون میدی!

به قول یکی‌ از دوستان، هر بار که این ویدئو رو می‌بینم، آخرش هم یهو پقی...

دلم می‌خوام که دفعه دیگه که می‌رم ایران یه دوربین بگیرم دستم منتظر آدما بشم! منتظر آدم بودنشون. بعد بشینم هی‌ فیلمش رو نگاه کنم و امیدوار بشم که این خونه ای‌ که میگیم از پای بست ویرانه هنوز پر از آدم! 

تا قبل از اینکه اینجا زندگی‌ کنم همیشه تصورم این بود که جوامع غربی جوامع‌ای هستند، اخلاق گریز و بی‌روح! اما چند سال زندگی‌ در اینجا به صورت عملی‌ بهم نشون داد، آدمهایی که بیشتر حرف میزنند و ادعا دارن، کمتر عمل می‌کنند! 
متاسفانه ما اون دسته ای‌ هستیم که بیشتر حرف میزانه!

اگه پانزده دقیقه وقت دارید حتما این ویدئو‌ها رو ببینید، شاید شما هم پقی... شاید شما هم یکی از همین آدم ها باشید!


پی‌ نوشت یک: شاهد هم موزیک متن یکی‌ از همین ویدئو هاست، شاید کمک کنه که پقی...

پی نوشت دو: اگر نمیدونید... علت گذاشتن این دوربین ها جلوی خودرو خودشیفتگی از انجام کار خیر نیست و صرفا به علت قوانین بیمه در برخی کشورها در هنگام وقوع سانحه هست!





۱۳۹۲ آذر ۴, دوشنبه

عقربه ها باید بچرخند!!!

شاید بسته به این هست که عقربه‌ها به کدام سمت بچرخند، مخالف یا موافق! زمان همونقدر که درد به همراه میاره، درد رو هم میبره! همونقدر که در حسرت می‌گذاره، مشتاق میکنه!

مهمه که در کدوم جهت میچرخند، باید بچرخن! درسته که حسرت هام زیاد میشه اما آروم تر میشم! شاید مثل جای زخمی بشه که یه روزی عمیق بوده، با چرخیدن این عقربه‌ها از عمقش کم میشه و فقط جاشه که می‌مونه! کافیه عقربه‌ها بر عکس بچرخند، این زخم دوباره عمیق و عمیق میشه، به همون دردناکی! تلخ میشه!

عقربه‌ها باید به جلو بچرخند. میچرخن! این منم که چشم هام رو میبندم، با تمام قدرتم عقربه هارو بر عکس میچرخونم، این زخم کهنهٔ رو باز می‌کنم، عمیق و عمیق ترش می‌کنم، دردناک تر!

چشم هام رو میبندم، نزدیکش میشم! اونقدر نزدیک که گرمای نفسش رو دوباره احساس میکنم، چه حسرت شیرینی! توی چشمهاش نگاه میکنم، لبخند میزنم، نگاهش رو برمیگردونه! دستش رو میگذاره روی سینه ام و هل میده! عقربه ها شروع میکنند به چرخیدن، دوباره درد این زخم، دوباره مزه تلخش زیر زبونم! چشم هام رو که باز میکنم هنوز عقربه ها آروم به جلو حرکت میکنن.

کاش ذهنم قدرت داشت که عقربه‌ها رو به جلو بچرخونه! تندتر! شاید از دیدن اینکه این جاده به کجا میره حسرتم تبدیل به اشتیاق بشه، دردم به تسکین!

من نا امید نیستم، خسته‌ام از تماشای عقربه ها، کم صبرم، من میخوام این عقربه‌ها تندتر بچرخند، همین! 


پی‌ نوشت: شاهدش هم همین بغل!

۱۳۹۲ آذر ۲, شنبه

Nothing sweet about me!

آدرس رو بلد نبودیم! اون هم بلد نبود، فقط اسم بار رو میدونست و ساعتی‌ که میخوان شروع کنن! یه بار تک افتاده توی یه کوچه خلوت، خیلی‌ دور از مرکز شهر. وارد بار شدیم به زحمت آدم‌هایی‌ که اونجا بودن به ده نفر می‌رسیدن! اعضای گروه داشتن آماده میشدن، سازهاشون رو کوک میکردن، صدا رو تست میکردن. چند دقیقه مونده بود تا ساعت ۹ که میخواستن شروع کنن، اومد پیشمون، اولین اجراشون بود با هم دیگه، اما خودش رو آماده کرده بود! لباس سیاه و مدل موهاش و اون گل قرمز کنار سرش، کنترباسی (ویولن سل) که از خودش بزرگتر بود؛ دهه پنجاه، یه کافه تو شیکاگو! این چیزی بود که به ذهن من اومد! بعد از چند دقیقه صحبت رفت، آماده بودن که شروع کنن! آماده بودم برای یه موزیک کاملا افتضاح و خمیازه کشیدن و قلپ قلپ آبجو خوردن برای گذروندن وقت! قولی‌ بود که یوهان به دوستش داده بود برای رفتن و دیدن اولین اجراش! و این هم قسمتی‌ از برنامه جمعه شب ما شده بود!

سرپرست گروه یه مرد فرانسوی بود، از لهجش کاملا معلوم بود، چند جمله به فرانسه، چند جمله به انگلیسی و چند جمله به هلندی با لهجه فرانسوی! فکر می‌کنم کار اصلیش بود، نه اینکه سرگرمیش! کت و شلوار تمیزی به تن‌ داشت اما کهنه, سیاهیه کفشهاش از فرط کهنگی کدر شده بود!

شروع کردن به زدن! جاز، خوب شروع کردن! هی‌ بهتر شد! چشمم باز شد، سرم شروع کرد به حرکات موزون، خوب بودن! خیلی‌ خوب! حقشون بیشتراز این بود که فقط ده تا بیننده داشته باشن! واقعا بیشتر! 
توی گوشه و کنار این شهر خیلی‌ آدم‌ها هستن که به حقشون نرسیدن! دیده نشدن! میتونستن دیده بشن! 
شب ادامه پیدا کرد!
موزیک، خنده، شات پشت شات خندیدیم زیاد! برگشتم خونه، شام خوردم! کاش که نمیخوردم! سردرد! سردرد! سردرد! 


پی‌ نوشت یک: نمیدونم چرا، اما به یاد اینجا افتادم، خواستم شما هم شریک باشید یه تیکه از یه آهنگشون رو ضبط کردم برای شما!

پی‌ نوشت دو: شاهد هم آهنگ اورجینال همین اجرا! دوست داشتم!

پی‌ نوشت سه: تقریبا همه ی اون چیزی که میخواستم بنویسم به دست خودم سانسور شد!  اون تیکه ای موند که اصلا قرار نبود بنویسم!



۱۳۹۲ آبان ۳۰, پنجشنبه

اتوبوس سواري!!!

من جزو اولین هم دوره‌هایم بودم که به محض رسیدن به سن قانونی‌ گواهینامه گرفتم! ماشین باز نبودم! هیچ ماشینی رو نمیشناسم اما عاشق رانندگی‌ کردن بودم! شاید یکی‌ از دلایلش تنبلیم بود! همان تنبلی که اکثر ما ایرانی‌ها دچارش هستیم، همان رفتن برای خرید از مغازه سر کوچه با ماشین!!!

اما من بعد از چند سال که اینجا هستم هنوز گواهینامه‌ام رو عوض نکردم! نه اینکه نتوانم، نخواستم! نه اینکه ماشین نداشته باشم! که حتی خریدم که انگیزه عوض کردن گواهینامه باشه، اما سوار نشده، فروختم! یک حسی درون من هست برای این امتناع!

زندگی‌ شخصی‌ و اجتماعی من در اینجا خلاصه میشود در چند تا دوست و آشنا که اینجا دارم! این‌جایی‌ها خیلی‌ علاقه به اشتراک گذاشتن زندگی‌ با خارجی‌‌ها ندارند! تعداد معدودی از دوستان هستند! که فکر می‌کنم آنها شرقی‌‌هایی‌ بودند متولد غرب! جبر جغرافیا! اما این بار مثبت برای آنها!

اکثر دوستان من در اینجا یا ایرانی هستند، یا خارجی‌‌هایی‌ که اینجا زندگی‌ میکنند! چند تایی این‌جایی!!! نسبت که بگیریم به جمعیت، در اقلیت هستند!

زندگی‌ اجتماعی من اما ابعاد دیگه ای‌ هم دارد! کارهای دیگه ای‌ که می‌کنم، نه به خاطر سرگرمی‌، که برای زنده نگه داشتن زندگی‌ اجتماعی، روحیه اجتماعی...

زندگی‌ اجتماعی من را اتوبوس سواری‌ و کلاس زبان و باشگاه زنده نگه داشته! اکثر دوستان نزدیکم رو یا در اتوبوس ملاقات کردم! یا کلاس‌های زبان هلندی یا محل کار!

فکر می‌کنم یکی‌ از دلایلی که روح من علاقه به راندن اتومبیل شخصی‌ ندارد همین اتوبوس سواری‌‌های روزانه است! اتومبیل زندگی‌ اجتماعی من رو از من خواهد گرفت! من به این زندگی‌ اجتماعی برای بقا نیازمندم!

من آدمی‌ نیستم که غروب‌های تاریک و سردم رو به تنهایی بگذرونم! احتمالا افسرده میشم! دیوونه! من هیچ زمانی‌ برای استراحت به جز شش ساعت زمان خوابیدنم ندارم! اما همچنان با آدم ها بودن رو به تنها بودن ترجیح میدم! من برای بقا به این کم خوابی‌‌ها نیاز دارم! من به گذراندن وقت با آدم ها نیاز دارم! من روح خودم رو در تنهایی هام خواهم درید! من آدم تنها نشستن و موندن نیستم! 

مامان همیشه میگفت که اینقدر دَدَری نباش! بودم، هنوز هم هستم!


پی‌نوشت یک، شاهدش هم همین بغل! بی ربط!

پی‌نوشت دو، امشب بعد از کار مهمون داشتم! دوستی‌ که برای اولین بار یک سال پیش در اتوبوس ملاقات کردم! از این جمله شروع شد؛ آر یو ایرینین؟ نخیر! خندید!!! خندیدم!!! اولین نبود و آخرین هم نه! خوش گذشت! من اتوبوس سواری‌‌های صبح‌های تاریک و یخ زده اینجا رو برای همین دوست دارم! 

پی‌نوشت سه، نزدیک‌ترین دوستم رو در کلاس زبان!

پی‌نوشت چهار، فردا شاید دوباره آغاز یکی ازهمین لحظه ها باشه!


۱۳۹۲ آبان ۲۸, سه‌شنبه

ته سیگار!

من به تو فکر می‌کنم!

به هر حال من وارد سومین روزی شدم که تصمیم گرفتم سیگار رو کم کم ترک کنم! اما خوب واقعیت اینه که من هیچوقت تصمیمی جدی برای اینکار نگرفتم، یا بهتر بگم هیچوقت به یک نتیجه محکم برای ترک سیگار نرسیدم، حتی الان، اما به هر شکل این تصمیم رو گرفتم.

میدونم که تصمیمی که پشتش یک اراده و انگیزه قوی نباشه خیلی‌ سخته که عملی‌ بشه و به آخر راه برسه، اما خوب...
در دو روز گذشته من میزان مصرف سیگارم رو به یک دهم کاهش دادم، به عبارت دیگه من ده برابر کمتر سیگار می‌کشم! تا اینجا هیچ مشکل خاصی‌ نداشتم! سخت نبود! به هر حال کمبود نیکوتین رو با جایگزین‌های کم خطر پر کرده ام، اما...

مشکل اینجاست که من به سیگار فکر می‌کنم، نه به همون دو یا سه سیگاری که در روز می‌کشم، من به بیست سیگاری که نمیکشم فکر می‌کنم! من لحظه شماری نمیکنم برای نوبت بعدی که سیگار می‌کشم، حتی خیلی‌ هم برام اهمیتی نداره! من به سیگار‌هایی‌ که نمی‌کشم فکر می‌کنم!

من به سردی هوا، مه‌ رقیق صبحگاهی و دختر بلوندی که ایستاده توی ایستگاه اتوبوس و از من و بابام روی هم یک وجب هم بلند تره فکر نمی‌کنم، به سیگاری که همیشه در انتظار اتوبوس می‌کشیدم و الان نمی‌کشم فکر می‌کنم! من موقع کافی‌ خوردن با همکارهام به حرفهاشون و اتفاقاتی که توی بعدازظهر روز گذشته براشون افتاده و اخبار این‌ور و اون‌ور دنیا فکر نمی‌کنم، به سیگاری که در اون لحظه نمیکشم فکر می‌کنم! وسط روز به برنامه‌ام برای ادامه کار و کارهای باقیمانده فکر نمی‌کنم،به سیگاری که بعد از کلی‌ فشار کار نمیکشم فکر می‌کنم! در راه برگشت موقع قدم زدن به برگ های ریخته روی زمین و غروب ساکت و آروم و دلگیر اینجا فکر نمی‌کنم به سیگاری که در حال قدم زدن نمیکشم فکر می‌کنم! 

جعبه سیگارم رو مثل بچه ها از خودم جدا نکرده ام، همین‌جا توی کیفم هست، فندکم هم توی جیب شلوارم، هروقت که اراده کنم هرچقدر دلم بخواهد می‌کشم، من حتی به سیگار کشیدن هم فکر نمی‌کنم، به نکشیدنش فکر می‌کنم!

من همیشه همینطور بودم، او هم که رفت به برگشتنش فکر نکردم، به رابطه‌هایی‌ که می‌توانستم داشته باشم فکر نکردم، به رابطه ای که نداشتم فکر می‌کردم! 

من از ایران که آمدم، به اینجا و آنچه اینجا دارم فکر نمی‌کردم، به خانواده و دوستان و کوچه و خیابانی که نداشتم فکر می‌کردم!

من همیشه همینطور بودم! من هیچوقت به داشته‌هایم فکر نمیکنم، آنهایی که دیگر ندارم فکر مرا مشغول میکنند!
من دارم به سیگاری که همین الان موقع نوشتن توی زیر سیگاری نیست و برای خودش دود نمیکند فکر می‌کنم، نه به بسته ی سیگار توی کیفم!

من امشب برای اولین بار این را در خودم کشف کردم! بعد از این کشف خنده‌ام گرفت، من خیلی‌ خرم!


پی‌نوشت یک: شاهدش هم همین بغل!

۱۳۹۲ آبان ۲۷, دوشنبه

در ادامه من و نفهمی هایم!

اول

باید یادآور بشم که در نفهمی من هیچ شک و شبه ای‌ نیست!

امروز داشتم کمی‌ در فیسبوک گذران عمر می‌کردم! گذرم افتاد به پستی از پوریا عالمی، شعری بود در وصف آقای کیارستمی، حالا این که من این به اصطلاح شعر رو نفهمیدم جای خود! نفهمی من میتونه دلایل زیادی داشته باشه! شاید اشاره به کتابی‌ یا فیلمی یا ماجرایی داره که من از اون بیخبرم! اینکه نمی‌دونم در اون لحظه افکار خاصی میتونسته از ذهن پوریا عبور کرده باشه! و و و!

شعر و نوشته کسی‌ رو قضاوت نمی‌کنم! اما در این بین نظرات کاربران برام خیلی‌ جالب بود! اینکه انگار عالم و آدم این شعر رو می‌فهمند و ارتباط برقرار میکنند جز من! از جمله اون هزار نفری که لایک کردند و چند نفری که به اشتراک گذاشته اند همه می‌فهمند جز من! مخصوصا یکی‌ از نظرات که ورای همه نظرات بود: "بهترین شعری بود که برای این آدم میشد گفت، مرسی‌، اسمایلی".

دویوم

از اونجایی که من هم فارسی تایپیست خوبی‌ نیستم اکثر مواقع از بهنویس استفاده می‌کنم و از اونجا هم که بهنویس در نگارش فارسی نوع جدیدی از نگارش رو برای برخی‌ لغات انتخاب میکنه، هر از گاهی‌ مجبور به چک کردن املا کلمات میشم!

جمعه داشتم کامنتی برای پست ملودیکا مینوشتم! دروغ چرا، بهنویس من رو سر نوشتن املا کلمه "هیز" به شک انداخت و این شد که مجبور به چک کردنش در گوگل شدم! در این بین نکته ای‌ توجه من رو جلب کرد... 

اولین نتیجه در صفحه گوگل یک پیوند هست به ویکی پدیا فارسی! صفحه یک بازیگر فیلمهای پورن! تا اینجا خیلی‌ نکته خاصی‌ نبود! از روی کنجکاوی صفحه رو باز کردم و مشغول خوندن شدم! و در عجب موندم از اطلاعات جامع و کافی‌ این صفحه، که اگر ندونید انگار داره در مورد یکی‌ از مشاهیر تاریخ هنر توضیح میده، همراه با فلش بک به دوران کودکی خانوم پورن استار! شاید این خانوم اینقدر طرفدار فارسی زبان داره که نیاز به این همه اطلاعات تکمیلی در مورد ایشون هست،

من به هیچ عنوان مشکلی‌ با اینکه این خانوم صفحه ویکی پدیا فارسی داشته باشه ندارم! همینطور دوستی‌ که مطلب این صفحه رو ترجمه و نوشته! اصلا خیلی‌ هم خوب!

فقط همین که بارها شده که در مورد یکی‌ از اصطلاحات علمی‌ روز در ویکی پیدا جستجو کردم و بسیار حسرت خوردم که در گوشه صفحه برای این مطلب ترجمه ای‌ به زبان فارسی وجود نداره یا اگر داره در حد یک خط ترجمه ناقص و ناکافی!!! اما برای خانوم پورن استار زندگی‌ نامه نگاشته شده!

حالا اینکه یک نفر در پئ جستجوی کلمه "هیز" به صفحه این خانوم رسیده و بعد هم یک دل نه صد دل عاشق سجایای اخلاقی‌ و زندگی‌ پر فراز و نشیب‌ ایشون میشه و لاجرم به جستجوی یکی‌ از آثار هنری ایشون مشغول میشه و و بعد هم فی‌ وقع ما وقع و اینها بماند! 

خلاصه اینکه نتیجه اخلاقی‌ گرفتم که اگر از امروز در مورد چیزی که حداقل در راستای تخصص علمی‌ و تحصیلی‌ خودم هست چیزی می‌دونم بیکار نشینم و حداقل از نوشتن یک ترجمه قابل اعتماد کوتاهی‌ نکنم و از بیرون گود این و اون رو سرزنش نکنم! 


پی‌نوشت یک: امروز روز این شاهد بود، نمیدونم چرا، اما بود!

پی‌نوشت دو: آخ که امروز خیلی‌ پاییز بود!

پی‌نوشت سه: شعر پوریا عالمی رو اینجا بخونید:
عب
باس
س
کی
یا
رس
تم
می

[شعری برای عباس کیارستمی]
پوریا عالمی


۱۳۹۲ آبان ۲۴, جمعه

اون باید عشق بوده باشه!

از اتوبوس پیاده شدم، چند قدم نرفته بودم که موزیک عوض شد! موزیک بعدی... 

من نمیدونم توی این آهنگ چه راضی‌ نهفته هست که صبح‌های پاییز و زمستون این چند ساله من رو زیاد برای پخش شدن انتخاب میکنه! بعضی‌ موزیک‌ها هستن که هیچوقت موزیک مورد علاقه‌ام نبودن اما هیچ وقت هم پاکشون نکردم! نمیدونم! اگر از من لیست صد آهنگ مورد علاقه‌ام رو بپرسید مطمئناً توی اونها نیست اما یجور دیگه است! جو این آهنگ من رو میگیره! انگار همه دنیا میره روی دور آهسته و من هم.

آروم قدم میزدم، دوباره گردش روزها از اول! این چرخه خاطرات لعنتی! اونجایی که چشمهات رو میبندی و حس میکنی‌ که پاهات یخ کرده، مور مور میشه! نمیدونم این آهنگ چی‌ رو یاد من می‌آره! نمیدونم کجا من رو میبره! شاید این موزیک رو دوست ندارم اما جایی که باهاش میرم رو دوست دارم! برای همین هیچ وقت پاکش نکردم! برای همینه شاید که روزهای ابری و سرد همیشه تو اون قسمتی‌ که پیاده میرم پخش میشه! درسته که همیشه آهنگ‌های گوشیم رو با گزینه "انتخاب تصادفی‌" گوش می‌کنم، اما این تصادف همهٔ روزهای سرد و تیره انتفاق می‌افته.

غروب از سر کار بر می‌گشتم، چند ایستگاه مونده بود به ایستگاهی که باید پیاده می‌شدم! خیابون قشنگی بود! پر برگهای زرد! هنوز کمی‌ خیس از بارون دیشب، اما به اندازه کافی‌ خشک برای برگ بازی! پیاده شدم! این آهنگ رو پلی  کردم، از اون سمت پیاده رو که برگهای بیشتری ریخته بود شروع کردم به قدم زدن! آروم، خیلی‌ آروم، کیفم رو مثل بچه دبستانی‌ها آونگ وار عقب و جلو می‌بردم! سیگارم رو روشن کردم، " من رو لمس کن، من چشم هام رو میبندم، توی رویاهام...، اون باید عشق بوده باشه، اما الان تموم شده...، اون باید خوب بوده باشه، اما من یجوری از دست دادمش..." دنیا دوباره رو دور آهسته بود، چشم‌های بازم انگار بسته، فیلم خاطراتم انگار روی پلی بک! اولش تلخ بود! کم کم شیرین شد! لبخند زدم! آهنگ برای بار چندم بود که پخش میشد. به خود اومدم... از خونه خیلی‌ دور شده بودم! یه عالمه برگ روی کفش هام، دوباره لبخند زدم! من هنوز زنده ام!

پی‌نوشت: شاهدش هم همین بغل!

بعدا نوشت: آهنگ اصلی‌ رو گذاشتم اما خوب ظاهراً سوند کلود آهنگ رو بر می‌داره بخاطر قوانین کپی رایت، توصیه میشه که ورژن اصلی‌ آهنگ رو گوش کنید! این یکی‌ یکم عجیب غریبه!

۱۳۹۲ آبان ۲۲, چهارشنبه

یک تبریک تولد

آلبالوی عزیز،
آلبالوی مدرن، آلبالوی متمدن، آلبالوی شهرنشین، آلبالوی گره خورده با تکنولوژی... همه این‌ها رو که رها کنیم باز هم خودت می‌مانی و خودت! یک آلبالو! چه بهتر که به اصل و نسب خودمان برگردیم! همهِ  از اول شهر نشین و متمدن و مدرن که نبودیم، بودیم؟ بیا و حالا آلبالوی دهاتی باش، آلبالوی روستایی. بماند که طعمش از این آلبالو‌های شهری و گلخانه ای‌ بهتر است، که پر آب تر هم! رنگش که دیگر بماند!

حالا از اصل و نسب و عنوان که بگذریم، امروز سالروز شکوفه شدنت است... نه! غنچه شدن... نه! جوانه زدن؟! خلاصه که چند سال پیش در چنین روزی یکی‌ از همین‌ها بودی، یعنی‌ شدی، یا داشتی میشدی! فرقی‌ نمیکند، مهم اینست که آن جوانه سبز رنگ عدس قامت امروز یک آلبالوی خوش رنگ و خوش طعم شده! بالغ شده! نزدیکی‌‌های پرتگاه بلوغ است، یکجایی نزدیک قله. نزدیکی‌‌های پیک عقلانیت و شور و عشق و احساس!

یکمی زود رنجه! یکمی هم حساس! شاید دماغش هم کمی‌ سر بالا باشد! نمی‌دانم! یعنی‌ باید یکدفعه امتحان کرد و‌ یک چیزی را درست نشانه‌ گرفت سمت صورتش و دید که به نوک دماغش بر میخورد یا نه! شاید نخورد! 

حالا بماند که همه آلبالو‌های روی درخت جفت جفتند، دروغ نباشد، تکی‌ هم دیده ام، سه تایی هم دیده ام!!! اما این آلبالو از آن دوتایی‌هایش بود و این روزها تکی‌ شده است! هرچند خیلی‌ مهم نیست! هست؟ هرچه باشد وزن دو آلبالو از یک آلبالو بیشتر است! نیست؟ یک آلبالو کمتر! چه بهتر! در عوض بیشتر عمرت به شاخه است!

حالا این را بگذاریم کنار سالروز جوانگی ات! همه چیز انقدر‌ها هم که به نظر می‌رسد بد نیست! از همه چیز که بگذریم این تویی که به بلوغ عقل و احساس  رسیده ای‌، هنوز بر شاخه درخت سواری‌ و خوش رنگ و ترش مزه! شیرینی‌‌هایش هنوز مانده است! یعنی‌ دست خودت شاید باشه! شیرینش کن!

مغز معیوب من همین بیشتر تراوش نتواند! تولدت مبارک! 

پی‌ نوشت یک: چند وقت پیش قرار شد که به جای کادو، روز تولدش یک تبریک تولد بهش بگم! این هم برای اینکه ثابت بشه حافظه آلن اینقدر‌ها هم کوتاه مدت نیست!

پی‌ نوشت دو: طبیعتاً شاهد تولدش هم همین بغل!

پی‌ نوشت سه: مثل آدمیزاد؛ آلبالو جان تولدت مبارک! با آرزوهای خوب از طرف آلن!

۱۳۹۲ آبان ۲۰, دوشنبه

دیشب خواب تو را دیدم!

من زیاد خواب نمی‌بینم، هر از گاهی‌، و در همان اندک دفعات هم اگر خواب ببینم یا دری وری است (مثل نوشته‌های اینجا) یا ترسناک، اما خوب باز به ندرت خواب‌هایی‌ میبینم که جالب هستند و یادم هم میماند!

اما خوب از اونجا که این خوابها خیلی‌ به دنیای روزمره من شبیه هستند و دور از دسترس نیستند خیلی‌ تمایل به دوباره تکرار کردنشون دارم، اینکه خواب کسی‌ رو ببینم، یا جایی رفته باشم، یا حتی اگر در خواب غذایی خورده باشم، یکجورهایی باید دوباره رقم بزنمشون!

اینکه به دیدن کسی‌ که خوابش رو دیدم برم یا حداقل باهاش تماس بگیرم، یا اگه خواب جایی رو میبینم برم اونجا یا غذایی که خوابش رو دیدم بخورم، چیزی رو که خوابش رو دیدم بخرم و از این قسم.

یک بار در یکی‌ از خواب هام، خواب یک دوست قدیمی‌ رو دیدم، هم مرکزیه دوران دبیرستان بود، فقط اون در دبیرستان دخترونه بود و من پسرانه و بعد‌ها بیشتر از دیدن در راه مدرسه و ریز ریز خندیدن و آزار و اذیت‌های گروهی هم رو دیدیم و دوستی‌های مشترک داشتیم، اما همین‌جا آخر قصه بود، 

خوابش رو که دیدم نزدیک به دوسال بود که ندیده بودش، حتی خبری هم به اون صورت ازش نداشتم، دورا دور، از طریق دوستان مشترک!

اما یک شب به خوابم اومد، همهٔ شب رو موند پیشم، از هر دری صحبت کردیم، دعوا کردیم، خندیدیم، عاشق شدیم، حتی کار به جاهای باریک هم کشید!!! و چقدر هم خوش گذشت! صبح بیدار شدم! شاخ‌هایم را روی سرم احساس می‌کردم اما لمس نمیشدند. بعد از کلی‌ کلنجار شماره تماسش رو پیدا کردم و زنگ زدم. گوشی رو برداشت، خودم رو معرفی‌ کردم و قه قه خندید! گفت چقدر حلا‌ل زده هستی‌ تو، از صبح به یاد تو بودم! دیشب خوابت رو دیدم! می‌خواستم بهت ایمل بزنم، شماره تماسی ازت نداشتم!

من اون طرف دیگه خط، چشمهام چهار تا شده بود، هنگ کرده بودم! نطقم کور شد! خندیدم و خواستم که خواب رو تعریف کنه و یک چیزهایی در مورد لوکیشن و اتفاقاتی که افتاده بود گفت. بدون اغراق ورژن سانسور شده خواب خودم رو برام تعریف کرد! من هیچی‌ نگفتم و به این بسنده کردم که دل به دل راه داره و بی‌خود نبوده که من امروز به یاد تو افتادم! فقط سوال ته ذهنم در اون لحظه این بود که اون هم در خواب همونقدری که من دور رفتم، دور رفته!

حقیقت این که ترسیدم از اینکه خوابم رو بگم! نگفتم! بماند...

دیشب خواب خورشت بادمجون دیدم! خیلی‌ وقت میشه که حال اینکه برای خودم شام و ناهار درست کنم رو نداشتم! نه اینکه آشپز خوبی‌ نباشم! که هستم! ناسلامتی یک دوره از زمان آشپز باشی‌ منزل مامان و بابا بودم و ظهر به ظهر برای والدین از سر کار برگشته ناهار سرو میکردم!

این دو روز گذشته روزهای خوشمزه ای‌ بود! یکشنبه که منزل یکی‌ از دوستان دعوت بودم به صرف جوجه کباب! در راه رفتن به منزل اونها سپنتا تماس گرفت و گفت که سورپرایز داره و برم اونجا که گفتم دعوت هستم جایی، پکر شد! در حال خوردن جوجه بودم که عکس یک میز مزین شده به قورمه سبزی و پلوی زعفرونی و سالاد شیرازی روی صفحه فیسبوکم خودنمایی کرد! درنگ نکردم و اعلام کردم که بعد از اینجا میرم اونجا! رفتم هم! سهمم رو گرفتم و بعد از یک شب نشینی اومدم خونه!

با تمام خستگی‌ و تنبلی، قرار امروز بعد از ظهرم رو با یکی‌ از دوستان لغو کردم و رفتم خرید، مواد لازم رو خریدم! حالا خورشت بادمجون در حال پختنه! بماند که نصف بادمجون‌های سرخ شده رو با نون خالی‌ خالی‌ خوردم! جای مامان خالی‌ که بود و غر میزد و از آشپزخونه بیرونم میکرد! 

پی‌نوشت یک: شاهد امروز بسیار دوست داشتنیه مخصوصا برای من با این خواب دیدنم! شرمنده بابت کیفیت.

پی‌نوشت دو: از تمام اقوام، دوستان، آشنایان که از راه‌های دور و نزدیک با نامه و ایمیل و کامنت در ایام بیماری جویای احوالم بودن، متشکرم!

۱۳۹۲ آبان ۱۵, چهارشنبه

یک بیمار در خانه هاویشام ها!

پلان اول: همان بهتر که خانه بمانی‌!

امروز صبح بیدار شدم، کمی‌ حالم بهتر بود، جلسه خیلی‌ مهم داشتم! البته حضور من احتمالا برای آن جلسه خیلی‌ مهم نبود بلکه رفتن به آن جلسه برای من.

بعد از یک آخر هفته طولانی‌، رسیدم شرکت! هنوز کمی‌ تب داشتم! روی پیشونیم عرق سرد نشسته بود، زیر چشم هام گود افتاده بود و کبود به نظر می‌رسید، حال شیو کردن صورتم رو هم نداشتم!

شروع کردم به کار، آقای رئیس اومد کنارم! صحبت کردیم و از حالم پرسید و گفتم بهترم! گفت رنگت پریده! داشت جمله‌اش رو کامل میکرد که پشت سر هم چند بار سرفه کردم، آنقدر بد که فکر کنم تمام خس خس سینه‌ام رو با چکش فرو می‌کردم در گوش آقای رئیس! چشم‌هایش چهارتا شد! گفت چرا اومدی سر کار، برگرد خونه! 

خودم رو لوس کردم که خونه حوصله‌‌‌ام سر رفته و انبوه کارهای ناتمام اینجا هم که جای خود! گفت امروز که اومدی، یا زود تر برو یا حداقل فردا نیا! 

این مکالمه رو با چند نفر دیگه از همکارها هم تکرار کردم! نتیجه مکالمه با آخرین نفر این بود؛ به جهنم که حوصله‌‌ ات سر رفته! میای ما رو هم مریض میکنی‌! و الحق که درست می گفت و من هم جوابی نداشتم که بدهم!

و این شد که من فردا رو هم میهمان تخت عزیزم هستم! 


پلان دوم: آلن هم گند می‌زند! آدم است دیگر!

اگر یادتان باشد، چند وقت پیش‌ها عزم سفر به کره کرده بودم! سفر به کره از اینجا تقریبا دوازده ساعت به طول می‌‌انجامید و با احتساب زمان‌های تلف شده در فرودگاه شاید نزدیک به پانزده ساعت در قرنطینه بودم و از استعمال دخانیات معذور! این بود که از اونجا که آینده نگری در ذات آلن نهادینه شده است!!! یک بسته آدامس نیکوتین دار خریدم که محض احتیاط و در صورت لزوم کمبود نیکوتین در بدن مبارک را جبران کنم!

بماند که در طول هر دو مسیر رفت و برگشت، بدنم عین خیالش هم نبود و نه خواستم و نه خوردم! اما این بسته آدامس همچنان در کیفم بود!

گذشت تا امروز، از سر کار برمی‌گشتم و یک دوست ایرانی حال زار و بیمارم رو که دید لطف کرد و پیشنهاد داد که من رو برسونه! من هم سیگارم رو خاموش کردم و سوار ماشین شدم! و از اینجا که در این هوای سرد و فضای بسته ماشین و بوی سیگار!!! دستم رو توی کیف کردم که بسته آدمسم رو در بیارم و دوست عزیز رو بیش از این نیازارم! یکی‌ خودم خوردم و یکی‌ هم دوستم بعد از تعارف من برداشت! 

چند دقیقه گذشت و دوستم پرسید این آدمسش چقدر تنده؟ ته گلوم رو میزنه و بعد آدامس رو انداخت بیرون! من هم همین نظر رو داشتم اما فکر می‌کردم شاید بخاطر سرماخوردگی‌، من طعمش رو متوجه نمی‌شم! 

چند دقیقه گذشت، تپش قلب گرفتم! سرم یکم گیج رفت! روی پیشونیم عرق نشست! پیاده که شدم بسته آدامس رو از کیفم بیرون آوردم، در کامل تعجب دو تا بسته بود! یکی‌ از اونها دو تا کم داشت و یکی‌ کامل بود!  نگاه کردم! آدامس نیکوتین! و مقدار نیکوتین موجود تقریبا برابر با ۱۰ نخ سیگار! 

این دوست عزیز، به شدت ضدّ سیگاره، و تاحالا تو عمرش یک سیگار هم نکشیده! خدا میدونه چه حس عجیب و غریبی رو تجربه کرده! و حالا خطراتش که بماند! 

سرزنش نکنید! خودم به اندازه کافی‌ خودم رو سرزنش کردم!


پلان سوم: خونه خانوم هاویشام!

ترم اولی‌ که به کلاس زبان هلندی رفتم یک معلم داشتیم به نام دوروته آ، یک خانوم نسبتا مسن با موهای بلند ژولیده و لباس‌هایی‌ شبیه لباس‌های کولی ها! یک جور‌هایی‌ میخورد که در جوانی به شدت هیپی بوده! اما خانوم مهربان و سر حالی‌ بود!

امروز در وقت استراحت بین کلاس رفتم طبقه پایین و قهوه‌ام رو گرفتم و جایی در گوشه سالن نشستم! معمولا اون هم همانجا می‌نشیند و در فاصله بین دو کلاس سعی‌ می‌کند که با من هلندی صحبت کند و من زبان نفهم را زبان بفهماند. 
کمی‌ دیر تر از همیشه آمد، با موهای شلخته تر از همیشه و لباس‌های ژنده تر! مکالمه رو با جمله همیشگی‌ "هو‌ خات هت مِت او" آغاز کرد، پاکت سیگارش رو درآورد و فندک رو آتش کرد و سیگار را دود! شروع کرد به صحبت کردن و من چشم‌هایم رو به گوش ‌هایم قرض داده بودم که بفهمم داستان از چه قرار است! داستان این بود، باد شدید چند روز پیش که پنجره خانه قدیمی‌‌اش رو از جا درآورده و کنده و برده است! و حالا حال و روز نزار دارد و از آنطرف صاحب خانه ای که کاری نکرده و در این باد و طوفان و باران مانده است بدون پنجره! خودش را که در خانه قدیمی‌‌اش تجسم کردم شد خانوم هاویشام!

چه خوب که من با این بیماری مهمون خونه خانوم هاویشام نیستم!


پی‌ نوشت یک: کمی طولانی‌ شد!

پی‌ نوشت دو: چرا رفتم سر کار؟ این هم شاهدش! همین بغل!

۱۳۹۲ آبان ۱۳, دوشنبه

آن استیکر های زرد

دقیقا یادم نیست که دیشب چه ساعتی‌ خوابم برد، تا نیمه‌های شب بساط بحث و فلسفه برقرار بود، اصلا بعضی‌‌ها یک جور اعتیاد به این مباحثه دارند، آدم‌های این گروه ما هم از همین دسته اند، تنها مزّیت این هست که سه خط مشی‌ کاملا متفاوت سر یک نکته کل کل میکنند و آخر هم معمولان نتیجه‌گیری بحث رو یک جایی اطراف نقطه‌ای که عمود منصف از بحث عبور کرده رها می‌کنیم که نه سیخ بسوزد و نه کباب. دیگه بماند به عهده هرکس که خودش تکلیفش رو با خودش روشن کنه! یعنی‌ غیر این هم نمی‌شه! 

از اونجایی که یک ریز صحبت کردن گرسنگی به ارمغان میا‌ره، لاجرم ساعت سه‌ نیمه شب بساط چلو مرغ برپا شد و نوش جان هم شد، اما آخر چنان شد سرانجام کار که اینقدر در طول این بحث چندین ساعته پیچ و تاب خوردیم که عمود منصف رو گم کردیم و حقیقتا آخرش خودمون هم نفهمیدیم چی‌ شد که ازینجا به اونجا رسیدیم!

این سردرگمی‌ها گاها شیرینه! من یک زمانی خیلی‌ شیفته فلسفه و منطق و انسان شناسی‌ بودم و این بود که خیلی‌ به کتاب‌های نیچه و فروید و مارکس و از این قسم عشق میورزیدم، اما خوب احتمالا در اون سن هنوز یک مقدار زود بود برای من! مخصوصا جناب نیچه! اینکه دروغ چرا اینقدر بعضی‌ از پاراگراف‌ها سنگین بود که من بعد از چهار بار خوندن هنوز نمی‌فهمیدم منظور آقای نویسنده چیه! این بود که تصمیم گرفتم که اون قسمتهایی رو که نمی‌فهمم روی استیکر (کاغذ یادداشت های چسب دار) بنویسم و به دیوار اتاق بچسبونم که جلوی چشم باشه و هر از گاهی دوباره خوانی کنم و فکر کنم بلکه به محتوا برسم!
دروغ چرا، در میزان نفهمی من همین بس که بعد از تمام شدن دومین کتاب از نیچه، دو دیوار اتاقم از سقف تا فاصله نیم متری از زمین به رنگ زرد استیکر‌ها در آمده بود!

حتی اون صلیب بزرگی که روی دیوار اتاقم کشیده بودم، شعرهای شاملو و مشیری و همه و همه زیر اون استیکر‌ها مدفون شده بودند. برای مدت طولانی‌ اونجا بودن و هر از گاهی یکی‌ رو می‌خوندم و فکر می‌کردم. عمرشون مثل گلبرگها یکی‌ یکی‌ تموم میشد و از روی دیوار می افتادن و یکی‌ یکی‌ رفتند تو صندوقچه خاطرات تو کمدم!  

اون روزها شاید خیلی‌ فکر نمی‌کردم که نتیجه رضایت بخشی داشته باشه، اما دیشب حس کردم...، وقتی‌ یکی‌ از دوستان بحث رو به یکی‌ از گفته‌های نیچه کشوند و انگار توپ را مستقیم سانتر کرده بود در زمین من و من بدون اینکه بدونم بر و بر به توپ نگاه میکردم! اینکه توپ افتاد جلوی پاهام و به صورت غیر ارادی یکی‌ یکی‌ بازیکنان حریف رو دریبل زدم و توپ رو چسبوندم به طاق دروازه حریف! در تمام مدت که من مشغول دریبل زنی‌ بودم یکی‌ یکی‌ اون استیکر‌های زرد رو انگار در ذهنم ورق میزدم و آنها که لازمم بود را گوشه مغزم نگه میداشتم و بقیه رو میگذاشتم دوباره توی صندوقچه خاطراتم.

اون روز که نوشتن روی استیکر‌ها رو شروع کردم آینده نگری نکرده بودم!  دروغ چرا، ذوق کردم از خلاقیت‌های روزهای نفهمیم. شاید نفهمی‌های امروزم هم مقدمه اندکی‌ فهم فردا‌ها بشه! شاید.

پی‌ نوشت یک: صبح که بیدار شدم انگار راه گلوم رو بسته بودن، چشم هام میسوخت، بدنم بی‌ حس و کرخت بود. لبهٔ تخت که نشستم توان راست کردن زانو هام رو نداشتم! بله من سرما خورده بودم! چند دقیقه که گذشت بد تر هم شد، ادالت کلد‌ها رو با چایی و لیموی تازه و عسل فرو بردم و دوبار اسیر تخت شدم، هی‌ لرز کردم! عرق کردم، سردم شد، گرمم شد! یک تیکه مرغ رو توی آب انداختم به همراه مقداری سبزیجات سوپ. ماحصل رو اگر بابا میدید میگفت این آب زیپو آخه خوردن داره!!! سوختم موقع خوردن، نه از داغی که از تندی!!! تمام پرتغال‌های یخچال رو هم خوردم که مبادا کمبود ویتامین سی‌ من رو از پای در بیاره! یک شنبه رو که اسیر تخت بودم و احتمالا دوشنبه رو هم! 

پی‌ نوشت دو: مامان زنگ زده، میگه چرا صدات گرفته... میگم یکم سرما خوردم، دعوام میکنه که چرا باز تو سرما خوردی! یک ربع بعد زنگ زده و با بغض میپرسه این رو داری؟ اون رو داری؟ اینو بخور، اونو نخوریا، الهی من بمیرم!! خدا نکنه نن جون!

پی‌ نوشت سه‌: آخ بدش میاد که میگم نن جون، هر دفعه میگه؛ گفتم میری اروپا به جای "مامان" میشم "مامی"، حالا این "نن جون" از دهنت نمی‌‌افته همه جا آبروی من رو می‌بری!

پی نوشت چهار: شاهد امروز هم خالی از لطف و خاطره نیست! بابت کیفیت اثر شرمنده! 
اجرای زنده ی بخشی از شهر قصه توسط آکولاد در مراسم سالروز تولّد محمود استاد محمّد در خانه هنرمندان/اثر بیژن مفید