پلان اول: همان بهتر که خانه بمانی!
امروز صبح بیدار شدم، کمی حالم بهتر بود، جلسه خیلی مهم داشتم! البته حضور من احتمالا برای آن جلسه خیلی مهم نبود بلکه رفتن به آن جلسه برای من.
بعد از یک آخر هفته طولانی، رسیدم شرکت! هنوز کمی تب داشتم! روی پیشونیم عرق سرد نشسته بود، زیر چشم هام گود افتاده بود و کبود به نظر میرسید، حال شیو کردن صورتم رو هم نداشتم!
شروع کردم به کار، آقای رئیس اومد کنارم! صحبت کردیم و از حالم پرسید و گفتم بهترم! گفت رنگت پریده! داشت جملهاش رو کامل میکرد که پشت سر هم چند بار سرفه کردم، آنقدر بد که فکر کنم تمام خس خس سینهام رو با چکش فرو میکردم در گوش آقای رئیس! چشمهایش چهارتا شد! گفت چرا اومدی سر کار، برگرد خونه!
خودم رو لوس کردم که خونه حوصلهام سر رفته و انبوه کارهای ناتمام اینجا هم که جای خود! گفت امروز که اومدی، یا زود تر برو یا حداقل فردا نیا!
این مکالمه رو با چند نفر دیگه از همکارها هم تکرار کردم! نتیجه مکالمه با آخرین نفر این بود؛ به جهنم که حوصله ات سر رفته! میای ما رو هم مریض میکنی! و الحق که درست می گفت و من هم جوابی نداشتم که بدهم!
و این شد که من فردا رو هم میهمان تخت عزیزم هستم!
پلان دوم: آلن هم گند میزند! آدم است دیگر!
اگر یادتان باشد، چند وقت پیشها عزم سفر به کره کرده بودم! سفر به کره از اینجا تقریبا دوازده ساعت به طول میانجامید و با احتساب زمانهای تلف شده در فرودگاه شاید نزدیک به پانزده ساعت در قرنطینه بودم و از استعمال دخانیات معذور! این بود که از اونجا که آینده نگری در ذات آلن نهادینه شده است!!! یک بسته آدامس نیکوتین دار خریدم که محض احتیاط و در صورت لزوم کمبود نیکوتین در بدن مبارک را جبران کنم!
بماند که در طول هر دو مسیر رفت و برگشت، بدنم عین خیالش هم نبود و نه خواستم و نه خوردم! اما این بسته آدامس همچنان در کیفم بود!
گذشت تا امروز، از سر کار برمیگشتم و یک دوست ایرانی حال زار و بیمارم رو که دید لطف کرد و پیشنهاد داد که من رو برسونه! من هم سیگارم رو خاموش کردم و سوار ماشین شدم! و از اینجا که در این هوای سرد و فضای بسته ماشین و بوی سیگار!!! دستم رو توی کیف کردم که بسته آدمسم رو در بیارم و دوست عزیز رو بیش از این نیازارم! یکی خودم خوردم و یکی هم دوستم بعد از تعارف من برداشت!
چند دقیقه گذشت و دوستم پرسید این آدمسش چقدر تنده؟ ته گلوم رو میزنه و بعد آدامس رو انداخت بیرون! من هم همین نظر رو داشتم اما فکر میکردم شاید بخاطر سرماخوردگی، من طعمش رو متوجه نمیشم!
چند دقیقه گذشت، تپش قلب گرفتم! سرم یکم گیج رفت! روی پیشونیم عرق نشست! پیاده که شدم بسته آدامس رو از کیفم بیرون آوردم، در کامل تعجب دو تا بسته بود! یکی از اونها دو تا کم داشت و یکی کامل بود! نگاه کردم! آدامس نیکوتین! و مقدار نیکوتین موجود تقریبا برابر با ۱۰ نخ سیگار!
این دوست عزیز، به شدت ضدّ سیگاره، و تاحالا تو عمرش یک سیگار هم نکشیده! خدا میدونه چه حس عجیب و غریبی رو تجربه کرده! و حالا خطراتش که بماند!
سرزنش نکنید! خودم به اندازه کافی خودم رو سرزنش کردم!
پلان سوم: خونه خانوم هاویشام!
ترم اولی که به کلاس زبان هلندی رفتم یک معلم داشتیم به نام دوروته آ، یک خانوم نسبتا مسن با موهای بلند ژولیده و لباسهایی شبیه لباسهای کولی ها! یک جورهایی میخورد که در جوانی به شدت هیپی بوده! اما خانوم مهربان و سر حالی بود!
امروز در وقت استراحت بین کلاس رفتم طبقه پایین و قهوهام رو گرفتم و جایی در گوشه سالن نشستم! معمولا اون هم همانجا مینشیند و در فاصله بین دو کلاس سعی میکند که با من هلندی صحبت کند و من زبان نفهم را زبان بفهماند.
کمی دیر تر از همیشه آمد، با موهای شلخته تر از همیشه و لباسهای ژنده تر! مکالمه رو با جمله همیشگی "هو خات هت مِت او" آغاز کرد، پاکت سیگارش رو درآورد و فندک رو آتش کرد و سیگار را دود! شروع کرد به صحبت کردن و من چشمهایم رو به گوش هایم قرض داده بودم که بفهمم داستان از چه قرار است! داستان این بود، باد شدید چند روز پیش که پنجره خانه قدیمیاش رو از جا درآورده و کنده و برده است! و حالا حال و روز نزار دارد و از آنطرف صاحب خانه ای که کاری نکرده و در این باد و طوفان و باران مانده است بدون پنجره! خودش را که در خانه قدیمیاش تجسم کردم شد خانوم هاویشام!
چه خوب که من با این بیماری مهمون خونه خانوم هاویشام نیستم!
پی نوشت یک: کمی طولانی شد!
پی نوشت دو: چرا رفتم سر کار؟ این هم شاهدش! همین بغل!