۱۳۹۲ آبان ۱۳, دوشنبه

آن استیکر های زرد

دقیقا یادم نیست که دیشب چه ساعتی‌ خوابم برد، تا نیمه‌های شب بساط بحث و فلسفه برقرار بود، اصلا بعضی‌‌ها یک جور اعتیاد به این مباحثه دارند، آدم‌های این گروه ما هم از همین دسته اند، تنها مزّیت این هست که سه خط مشی‌ کاملا متفاوت سر یک نکته کل کل میکنند و آخر هم معمولان نتیجه‌گیری بحث رو یک جایی اطراف نقطه‌ای که عمود منصف از بحث عبور کرده رها می‌کنیم که نه سیخ بسوزد و نه کباب. دیگه بماند به عهده هرکس که خودش تکلیفش رو با خودش روشن کنه! یعنی‌ غیر این هم نمی‌شه! 

از اونجایی که یک ریز صحبت کردن گرسنگی به ارمغان میا‌ره، لاجرم ساعت سه‌ نیمه شب بساط چلو مرغ برپا شد و نوش جان هم شد، اما آخر چنان شد سرانجام کار که اینقدر در طول این بحث چندین ساعته پیچ و تاب خوردیم که عمود منصف رو گم کردیم و حقیقتا آخرش خودمون هم نفهمیدیم چی‌ شد که ازینجا به اونجا رسیدیم!

این سردرگمی‌ها گاها شیرینه! من یک زمانی خیلی‌ شیفته فلسفه و منطق و انسان شناسی‌ بودم و این بود که خیلی‌ به کتاب‌های نیچه و فروید و مارکس و از این قسم عشق میورزیدم، اما خوب احتمالا در اون سن هنوز یک مقدار زود بود برای من! مخصوصا جناب نیچه! اینکه دروغ چرا اینقدر بعضی‌ از پاراگراف‌ها سنگین بود که من بعد از چهار بار خوندن هنوز نمی‌فهمیدم منظور آقای نویسنده چیه! این بود که تصمیم گرفتم که اون قسمتهایی رو که نمی‌فهمم روی استیکر (کاغذ یادداشت های چسب دار) بنویسم و به دیوار اتاق بچسبونم که جلوی چشم باشه و هر از گاهی دوباره خوانی کنم و فکر کنم بلکه به محتوا برسم!
دروغ چرا، در میزان نفهمی من همین بس که بعد از تمام شدن دومین کتاب از نیچه، دو دیوار اتاقم از سقف تا فاصله نیم متری از زمین به رنگ زرد استیکر‌ها در آمده بود!

حتی اون صلیب بزرگی که روی دیوار اتاقم کشیده بودم، شعرهای شاملو و مشیری و همه و همه زیر اون استیکر‌ها مدفون شده بودند. برای مدت طولانی‌ اونجا بودن و هر از گاهی یکی‌ رو می‌خوندم و فکر می‌کردم. عمرشون مثل گلبرگها یکی‌ یکی‌ تموم میشد و از روی دیوار می افتادن و یکی‌ یکی‌ رفتند تو صندوقچه خاطرات تو کمدم!  

اون روزها شاید خیلی‌ فکر نمی‌کردم که نتیجه رضایت بخشی داشته باشه، اما دیشب حس کردم...، وقتی‌ یکی‌ از دوستان بحث رو به یکی‌ از گفته‌های نیچه کشوند و انگار توپ را مستقیم سانتر کرده بود در زمین من و من بدون اینکه بدونم بر و بر به توپ نگاه میکردم! اینکه توپ افتاد جلوی پاهام و به صورت غیر ارادی یکی‌ یکی‌ بازیکنان حریف رو دریبل زدم و توپ رو چسبوندم به طاق دروازه حریف! در تمام مدت که من مشغول دریبل زنی‌ بودم یکی‌ یکی‌ اون استیکر‌های زرد رو انگار در ذهنم ورق میزدم و آنها که لازمم بود را گوشه مغزم نگه میداشتم و بقیه رو میگذاشتم دوباره توی صندوقچه خاطراتم.

اون روز که نوشتن روی استیکر‌ها رو شروع کردم آینده نگری نکرده بودم!  دروغ چرا، ذوق کردم از خلاقیت‌های روزهای نفهمیم. شاید نفهمی‌های امروزم هم مقدمه اندکی‌ فهم فردا‌ها بشه! شاید.

پی‌ نوشت یک: صبح که بیدار شدم انگار راه گلوم رو بسته بودن، چشم هام میسوخت، بدنم بی‌ حس و کرخت بود. لبهٔ تخت که نشستم توان راست کردن زانو هام رو نداشتم! بله من سرما خورده بودم! چند دقیقه که گذشت بد تر هم شد، ادالت کلد‌ها رو با چایی و لیموی تازه و عسل فرو بردم و دوبار اسیر تخت شدم، هی‌ لرز کردم! عرق کردم، سردم شد، گرمم شد! یک تیکه مرغ رو توی آب انداختم به همراه مقداری سبزیجات سوپ. ماحصل رو اگر بابا میدید میگفت این آب زیپو آخه خوردن داره!!! سوختم موقع خوردن، نه از داغی که از تندی!!! تمام پرتغال‌های یخچال رو هم خوردم که مبادا کمبود ویتامین سی‌ من رو از پای در بیاره! یک شنبه رو که اسیر تخت بودم و احتمالا دوشنبه رو هم! 

پی‌ نوشت دو: مامان زنگ زده، میگه چرا صدات گرفته... میگم یکم سرما خوردم، دعوام میکنه که چرا باز تو سرما خوردی! یک ربع بعد زنگ زده و با بغض میپرسه این رو داری؟ اون رو داری؟ اینو بخور، اونو نخوریا، الهی من بمیرم!! خدا نکنه نن جون!

پی‌ نوشت سه‌: آخ بدش میاد که میگم نن جون، هر دفعه میگه؛ گفتم میری اروپا به جای "مامان" میشم "مامی"، حالا این "نن جون" از دهنت نمی‌‌افته همه جا آبروی من رو می‌بری!

پی نوشت چهار: شاهد امروز هم خالی از لطف و خاطره نیست! بابت کیفیت اثر شرمنده! 
اجرای زنده ی بخشی از شهر قصه توسط آکولاد در مراسم سالروز تولّد محمود استاد محمّد در خانه هنرمندان/اثر بیژن مفید

۲۱ نظر:

  1. من نشستم بایگانی شما رو خوندم! (گلبرگ اینا)

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. الان باید بگم، آخ آخ، حیف از این وقت با ارزش شما، اما خوب نمی‌گم! بجاش باید یک ایمیل بعدا به شما بزنم!

      حذف
  2. شهرقصه رو خیلی دوست دارم.من باهاش بزرگ شدم.
    مراقب سلامتی ات باش.

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. منم همینطور! خط به خطش رو حفظم!

      حذف
    2. من خط به خطش رو حفظ نیستم، اما دوست دارم!

      مرسی‌، چشم!

      حذف
  3. دوران نفهمی رو خوندم یاد الانه خودم افتادم
    نه که رو استیکر بنویسماا(آخرین بار برا کنکور استیکر می چسبوندم به در و دیوار)، فقط اینکه منم تو همون دورانم
    نن جون :))))

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. نه! فهمیده تر از اون حرفها به نظر میرسی‌ سین جان، نفهمی که من گفتم خود نفهمی بود!

      حذف
  4. داداش منم میگفت نن جون.... :))))
    سرما خوردگی آثار نیچه ست ها... گفته باشم.

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. خیلی‌ می‌چرخه تو دهن! حالا چرا نیچه؟ نمی‌دونستم از این تخصص‌ها هم داشته!

      حذف
  5. من استيكر نويسم اما بي نظمم. چيزهايي رو كه مهمند مينويسم و ميزنم به ديوار كه گم و گور نشوند در شلختگي و بي نظميم.

    به غنيمت داشتن اين همه معلومت و مطالعات خوب رو هم كه واقعن غبطه ميخورم بهت.
    طفلك نن جون ها هميشه دلواپسند.

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. من خودم کلا استیکر نویس نیستم الان دیگه، خیلی‌ کم، مال اون روزها بود!

      مطمئن باش معلومات شما از من خیلی‌ بیشتر هست، منظور این بود که ۲ تا کتاب نیچه هم که یک زمانی‌ دست گرفتم، یه جایی به درد خورد! حیف که نفهم بودم و بیشتر دست نگرفتم!

      دقیقا این نن جون‌های همیشه نگران!

      حذف
  6. برادر منم به مامانم میگه «نه نه» یا «حاج خانم» لجشو در میاره! اپیدمیه!

    پاسخحذف
  7. ای جانم .پسر منم وقتی میخواد خودشو لوس کنه بهم میگه ننه .دیگه فهمیدم اونوقتها که نمیخواد یه حرفی ادامه پیدا کنه اینجوری صدام می کنه که بیخیال شم .دستتون رو شده پسرها مامانا میدونن به روتون نمیارن !!.
    بعد من یادم نمیاد بجز کتاب درسی هام زیر جمله دیگه ای خط کشیده باشم یا یادداشت برداشته باشم .شاید برای همین خنگ موندم .
    به نظرت هنوزم مولا حالش خرابه ؟راستش الان حال خوشی برای دوباره شنیدنش ندارم .

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. خوندم علت دل ناخوشیتون رو، متاثر کننده هم بود! چیزی نداشتم اما برای گفتن!
      از دست شما مامان ها! ما بچه‌ها هم می‌دونیم!
      از حافظه قویتون بوده! خط کشی‌ و نوت برداری مال ما کم حافظه هاست!

      حذف
  8. الکی نگو آلن !
    اتفاقا خیلی هم دلت خواست که مامان بهت زنگ بزنه و نازت رو بکشه ... برا همین از الکی صداتو تو دماغی کردی و هی تک سرفه زدی تا بهت بگه :
    الاهی قربونت برم پسرکم ... خدا نکنه تو مریض بشی من پیشمرگت بشم ، استراحت کن تا بهتر بشی مادری ، فردا هم نمیخاد سر کار بری ( اینا حرفایی بود که من به بچه ام میزنم وقتی مریض میشه ....)
    از وقتی تو این پست رو گذاشتی ، فکر اینکهاگه آقای قاف اون سر دنیا مریض بشه هیشکی نیس به دادش برسه ، عین خوره افتاده به جونم ...

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. ملودیکا جان شما هم منتظری من یه چیزی بگم دلنگران آقای قاف بشی‌! اما دروغ چرا، آدم برای اینکه مامانش قربون صدقه‌اش بره دلش تنگ میشه!

      حذف
  9. چه حال و حوصله ای داشتی باند شدی رفتی سوپ درست کردی و پرتغال خوردی ، من جات بودم همون موقع میرفتم دکتر یه پنی سیلین میزدم بعدش هم میومدم مجددا میخوابیدم تا دو روز بعدش ببینم خدا چی میخواد !

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. سرباز، اینجا از این خبرا نیست! پنی سیلین و اینا اینجا پیدا نمی‌شه! تنها اسلحه همون دارو‌هایی‌ هست که از ایران میاری و سوپ!

      حذف
  10. من همه چیزو تو موبایلم مینویسم

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. اون زمانها که موبایل ها اینقدر مثل الان باهوش نبودن!!!

      حذف