۱۳۹۲ تیر ۹, یکشنبه

لج بازی

اصولاً از بچگی‌ انسان لجبازی بودم، یادمه که اینو زیاد از مامان شنیدم، اینکه همیشه هرچیزی که می‌خواستم بهش گیر میدادم، اصلا مطمئن نیستم که "لج بازی" براش اسم درستی‌ باشه یا نه، شاید "پا فشاری" بیشتر بهش بخوره، اما خوب همیشه مامان به من میگفت: اینقدر لج باز نباش، هر چقدر که بیشتر لج کنی‌ احتمال اینکه به دست بیاریش کمتر میشه، اینکه همیشه برعکسه!!!
حالا خیلی‌ از اون سالها گذشته و من همون آدم موندم، همون آدم لج باز، به پشت سرم که نگاه می‌کنم، احساس می‌کنم که هرچیزی رو که از ته دلم خواستم به دست آوردم، با پا فشاری، همیشه همین بودم، اینقدر پا فشاری می‌کردم که بشه، بجز چیزهایی که وقتی‌ بچه بودم از مامان می‌خواستم.

نتیجهٔ اخلاقی‌: من پسر واقعی‌ِ همون مامان هستم!!! اینکه اون از من لج باز تر هست، واسه همینه که احساس می‌کنم اونهم به اکثر چیزهایی که می‌خواست رسیده.

۱۳۹۲ تیر ۸, شنبه

اون یه فرشته بود...

خوب همه‌چیز از اینجا شروع شد که من تازه از یه رابطهٔ طولانی‌ مدت بیرون اومده بودم، رابطه‌ای که بیشتر شبیه به طلاق بود تا جدا شدن ساده، منو سارا از اولشم شاید خیلی‌ بهم تعلق نداشتیم، شاید بیشتر به خاطر این بود که وقتی‌ هنوز خیلی‌ جوون بودیم باهم آشنا شدیم، و در طول این سالها فقط به هم عادت کرده بودیم، اما خوب تموم شدن یک رابطه اون هم بعد از هفت سال خیلی‌ آسون نیست، مخصوصا اگر علاقه هم باشه. به هر حل بعد از اون خیلی‌ احساس تنهایی می‌کردم، داستان آشنایی‌ من و مینا هم از همین‌جا شروع شد، تو روزهایی که بشدت احساس تنهایی می‌کردم، توی یکی‌ از پیج‌ها با مینا آشنا شدم، خیلی‌ در موردش نمیدونستم، اما با اصرار من، بیشتر و بیشتر باهم صحبت کردیم، نمی‌تونستم بگم ازش خوشم میاد، می‌تونستم هم بگم که بی‌ علاقه هم نبودم، برای یک ماه این رابطه همچنان جلو رفت، همونجوری آنلاین، تو این مدت همچنان با سارا در ارتباط بودم. نمیدونم چرا اما اون هم همچنان نمی‌خواست کامل از زندگی‌ من بره بیرون، با اینکه اون بود که خواست تموم کنیم همه چیز رو.
نمیدونم از کجا و چه‌جوری، اما یه روز اومدو شروع کرد در مورد مینا صحبت کردن، اینکه مینا همسر داره و حتی یه بچه داره! انگار از مینا متنفر بود، اینکه هر کاری می‌خواست بکنه تا پای مینا رو از زندگی‌ من قطع کنه. برام خیلی‌ باور کردنش سخت بود... وقتی‌ از خودش پرسیدم، حقیقت رو بهم گفت، اینکه از همسرش جدا شده، و یه بچه هم داره... من حتی نمیدونستم چند سالشه، اما خوب بعد یه مدت قرار گذشتیم که هم رو ببینیم. همه چیز از اینجا شروع شد...
حقیقتش، اول فقط قصدم این بود که باهاش باشم، تا تنهایی هام پر بشه، تا جای خالی‌ سارا رو برام پر کنه، اما این اتفاق نیفتاد. بار اول که دیدمش جا خوردم، خیلی‌ از من بزرگتر بود حتی به ظاهر، شاید خیلی‌ هم زیبا نبود. این رابطه که قرار بود یه رابطه موقت باشه، هی‌ بیشتر و بیشتر جلو رفت، جوری که همهٔ هفته هام رو به امید این میگذروندم که آخر هفته مینا بیاد. کلا باور نمیکردم که اینقدر بهش وابسته شدم، آرامشش، رفتارش، متانتش، مؤدب بودن بی‌ مثالش. کسی‌ که همهٔ چیز‌هایی‌ که توی زندگیم کم داشتم رو بهم داد. فقط یه مشکل بود، اینکه از من خیلی‌ بزرگتر بود، اینکه هیچ آینده‌ای رو نمی‌شد برای خودمون تجسم کنم... اینکه احساس کردم، اگه با اون بمونم شاید فرصتم رو برای پیدا کردن کسی‌ که واقعا بتونم باهاش برای همیشه بمونم رو از دست بدم. اینکه هر روز بیشتر و بیشتر منطقی‌ تر و سرد تر شدم، غافل از اینکه اون هر روز وابسته تر و عاشق تر میشه، نزدیک یک سالگی رابطمون بود، که من یه نفر دیگه رو ملاقات کردم، نمیدونم درست یا غلط احساس کردم که اون همونه، اما خوب آدمی‌ هم نبودم که بتونم وقتی‌ با یکی‌ هستم به اینکه با یه نفر دیگه باشم هم فکر کنه، هیچوقت از خیانت خوشم نمیومد، متنفر بودم از این کار...
تا اینکه با مینا یه جورایی غیر مستقیم صحبت کردم، اما خیلی‌ باز خوردش برام غیر قابل تحمل بود، طاقت ناراحتی‌شو نداشتم، برای یک ماه، روابط یکم سرد گذشت، تا اینکه قرار شد یه آخر هفته باهم باشیم... تصمیمم رو گرفته بودم، اینکه باید بهش بگم...
اون روز اومد، با همون ادا‌های همیشگیش، بچه بازیاش، مهربونیش... وسطای روز بود که بهش گفتم...
تا حالا هیچ وقت احساسی‌ به اون بدی نداشتم، هیچوقت... احساس می‌کنم که اون روز پست‌ترین آدم روی زمین بودم. حتی روز قبل از اینکه بیاد رفته بود و لباسهای نو خریده بود، رنگی‌ که من دوست داشتم، اون اومده بود برای یه شروع، و من منتظرش بودم برای پایان...

اون شب رو پیشم موند، اما صبح با یه بوسه روی صورتم وقتی‌ که من خواب بودم برای همیشه رفت... من هیچوقت بال هاش رو ندیدم، اما مطمئنم که اون یه فرشته بود...

۱۳۹۲ تیر ۶, پنجشنبه

یه سرباز شکست خورده اما مغرور...


برای من فکر کنم چیزهای زیادی هست که متنفرم از اتفاق افتادنشون، اما از همه زجر آور تر پاره شدن جینم در ملا عام هست، یادمه حتی یه بار این اتفاق توی دانشگاه هم برام افتاد، ساله اول بود فکر می‌کنم اما خوب اونجا هم اسکورت قوی حسام و میلاد رو داشتم هم سویشرتی که اون روز برام هم سویشرت بود هم شلوار. و اما امروز.... هنوز چندتا کلمه بیشتر با سحر در حال دوچرخه سواری‌ صحبت نکرده بودم که سر یه پیچ، تا ترمز گرفتم، چرخ پیچید و منم پیچیدم، اما خوب، سریع خودم رو جمع کردم، انقدر عادی بودم که حتی سحرم متوجه نشد، فقط بهش گفتم "چی‌ گفتی‌؟ نفهمیدم..." دوباره سوار دوچرخه شدم و تلفنم که تموم شد، احساس کردم یه طرف بدنم سرده! و اونجا بود که عمق ماجرارو حس کردم، بله جینم از اینجا تا اونجا جر خورده بود، و بد ماجرا اونجا بود که خونریزی هم کرده بود، اما خوب درد خاصی‌ هم نداشتم، حالا من بودم و سی‌ دقیقه دوچرخه سواری‌ اون هم از وسط شهر تا خونه، نه سویشرتی بود و نه حسام و میلادی، اون هم با دوچرخه... معمولاً وقتی‌ با دوچرخه میرم سر کار، همیشه یه تی‌شرت اضافه تو کیفم هست، که عوض کنم، اما اون روز حتی یادم رفته بود موقع برگشتن تیشرتم رو از توی لاکر بردارم. حتی بارون هم نمیومد که بارونیم رو از تو کیفم در بیارم و بپوشم. توی راه که میومدم، مثل یه سرباز شکست خورده مجروح بودم که همچنان نمیخواد تسلیم شکستش بشه، و این احترام برانگیز بود، باور کن، این رو از توی خنده مهربونه مردمی که سر راهم میدیدم حس می‌کردم، حداقل من اینجوری حس می‌کردم، شاید هم می‌خواستم که حس کنم... به هر حال امروز ترجیح دادم تا یه سرباز مجروح شکست خورده ی مغرور بمونم، اما احمقی نباشم که در یک روز نیمه ابری، بارونی‌ تنش میکنه.

درد نگاه...


یادمه یه دفعه نوجوون که بودم با بابام حرفم شد، تقریبا دعوام شد، یادمه من نشسته بودم روی مبل و اون لباس پوشیده می‌خواست بره بیرون، اینقدر عصبانی‌ شدم که مشت زدم وسط میز عسلیه کنار مبل، شیشش خورد خورد شد، بابام هیچی‌ بهم نگفت، فقط تو اوج عصبانیتش یه نگاه آروم بهم کرد، - بابام هیچ وقت حتی یه سیلیم به من نزد- درو بست و رفت، دو ساعت بعدش یکی‌ اومد و اندازهٔ شیشه رو گرفت و عوضش کردو‌ رفت، اون روز به خودم قول دادم دیگه وقت عصبانیت چیزی رو نشکونم، تو دورهٔ ترک هیجانات عصبیم، تا چند وقت سی‌ دی هام رو میشکستم، اونم دیگه ترک کردم، بعضی‌ وقتا یه نگاه بیشتر از یه سیلی‌ درد داره.

۱۳۹۲ تیر ۵, چهارشنبه

رزونانس


همچنان در عجبم از ابروهای هفت و هشتم که از پدریها به ارث بردم یا مادریها، بابام که قهرمان بی‌ چون و چرای هفت هشتیها در خاندان پدری هست و دایی سیروس هم که یکه تاز این عرصه در خاندان مادری، منه حلا‌ل زاده موندم و رقابت این همسر و برادر، الحق که دو موج با فرکانس مشابه عجب رزونانسی به پا میکنند، به ویژه که یک پای این ماجرا خودش رزونانسی از خاندان پدری و مادریش باشه...

۱۳۹۲ تیر ۴, سه‌شنبه

Dating a stripper is like eating a noisy bag of chips in church... everyone looks at you in disgust, but deep down inside they want some too. feel free dude, eat your chips








امشب پر از تنفرم...

امشب از همشون متنفرم، مخصوصا از تو، نه به خاطره اینکه از نظر خودت حقیقتو بهم گفتی‌، به خاطره اینکه توام همونجوری فکر میکنی‌، حتی از راننده تاکسی که امشب وقتی‌ چراغ راهنمایی برای من سبز بود جلوم پیچید، حتی از اون هم متنفرم، از اینکه هرچقدر که سعی‌ کنی‌ خوب باشی‌ و برای کسی‌ مهم نیست متنفرم، از اینکه هرچقد عوضی‌ ترو پست تر باشی‌ اما سکسی هنوز جذاب تری متنفرم، از اینکه همشون یه شکم سیکس پک رو به یه آغوش گرم و دائم ترجیح میدن متنفرم، از اینکه توی چشات نگاه کنن اینو بهت بگن متنفرم، از خوب بودن متنفرم، از یه چیز خوشحالم، از اینکه از این به بعد چقدر می‌تونم تنفر بر انگیز باشم و برای یک شب دوستم داشته باشن و بد زجر بکشن خوشحالم... امشب از تنفر پرم، از محبت کردن و صاف بودن و مهربون بودن و با گذشت بودن، متنفرم، خیلی‌ پرم...
امشب گریه کردم، بعد خیلی وقت، از ته دل...

۱۳۹۲ تیر ۳, دوشنبه

خونه...

دلم واسه زندگی‌ تو ایران تنگ شد، واسه خیابون بایزید و خرقانی و رزمندگان، واسه کافه کتاب پاییز، واسه نشستن اونجا واسه ساعت‌ها و گپ زدن و کتاب خوندن، واسه نصف شبای زمستون که با مارشال (...) و بارنی (...) می‌رفتیم اونجا، واسه اون‌هات چاکلتای غلیظش که تا یه روز قند خونمون اور دوز بود، واسه خیابونه کاج رفتنش، واسه مکبث کشیدن توی غروبای دلگیر زمستونش. دلم واسه همهٔ اینا تنگ شد، همشم از این آهنگ لعنتی که نوستالژی کافه پاییزه برام شروع شد، اه. 
http://www.youtube.com/watch?v=rcivVZMpI6Q