۱۳۹۲ تیر ۶, پنجشنبه

درد نگاه...


یادمه یه دفعه نوجوون که بودم با بابام حرفم شد، تقریبا دعوام شد، یادمه من نشسته بودم روی مبل و اون لباس پوشیده می‌خواست بره بیرون، اینقدر عصبانی‌ شدم که مشت زدم وسط میز عسلیه کنار مبل، شیشش خورد خورد شد، بابام هیچی‌ بهم نگفت، فقط تو اوج عصبانیتش یه نگاه آروم بهم کرد، - بابام هیچ وقت حتی یه سیلیم به من نزد- درو بست و رفت، دو ساعت بعدش یکی‌ اومد و اندازهٔ شیشه رو گرفت و عوضش کردو‌ رفت، اون روز به خودم قول دادم دیگه وقت عصبانیت چیزی رو نشکونم، تو دورهٔ ترک هیجانات عصبیم، تا چند وقت سی‌ دی هام رو میشکستم، اونم دیگه ترک کردم، بعضی‌ وقتا یه نگاه بیشتر از یه سیلی‌ درد داره.

۳ نظر:

  1. بابات آدم خاصیه.خوشم میاد ازش.مثل بابای من یه جور خوبی خیلی خوبه:))
    حالا هر وقت بابات رو دیدی،یه دونه لپش رو از طرف من بکش.
    این درد نگاه رو منم با بابام داشتم منتهی سر اینکه گریه میکردم وتموم نمیکردم گریه رو!

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. حالا شاید روم نشه که ‌لپ بابام رو بکشم! اما خوب سلام می‌رسونم!

      حذف