۱۳۹۲ تیر ۶, پنجشنبه

یه سرباز شکست خورده اما مغرور...


برای من فکر کنم چیزهای زیادی هست که متنفرم از اتفاق افتادنشون، اما از همه زجر آور تر پاره شدن جینم در ملا عام هست، یادمه حتی یه بار این اتفاق توی دانشگاه هم برام افتاد، ساله اول بود فکر می‌کنم اما خوب اونجا هم اسکورت قوی حسام و میلاد رو داشتم هم سویشرتی که اون روز برام هم سویشرت بود هم شلوار. و اما امروز.... هنوز چندتا کلمه بیشتر با سحر در حال دوچرخه سواری‌ صحبت نکرده بودم که سر یه پیچ، تا ترمز گرفتم، چرخ پیچید و منم پیچیدم، اما خوب، سریع خودم رو جمع کردم، انقدر عادی بودم که حتی سحرم متوجه نشد، فقط بهش گفتم "چی‌ گفتی‌؟ نفهمیدم..." دوباره سوار دوچرخه شدم و تلفنم که تموم شد، احساس کردم یه طرف بدنم سرده! و اونجا بود که عمق ماجرارو حس کردم، بله جینم از اینجا تا اونجا جر خورده بود، و بد ماجرا اونجا بود که خونریزی هم کرده بود، اما خوب درد خاصی‌ هم نداشتم، حالا من بودم و سی‌ دقیقه دوچرخه سواری‌ اون هم از وسط شهر تا خونه، نه سویشرتی بود و نه حسام و میلادی، اون هم با دوچرخه... معمولاً وقتی‌ با دوچرخه میرم سر کار، همیشه یه تی‌شرت اضافه تو کیفم هست، که عوض کنم، اما اون روز حتی یادم رفته بود موقع برگشتن تیشرتم رو از توی لاکر بردارم. حتی بارون هم نمیومد که بارونیم رو از تو کیفم در بیارم و بپوشم. توی راه که میومدم، مثل یه سرباز شکست خورده مجروح بودم که همچنان نمیخواد تسلیم شکستش بشه، و این احترام برانگیز بود، باور کن، این رو از توی خنده مهربونه مردمی که سر راهم میدیدم حس می‌کردم، حداقل من اینجوری حس می‌کردم، شاید هم می‌خواستم که حس کنم... به هر حال امروز ترجیح دادم تا یه سرباز مجروح شکست خورده ی مغرور بمونم، اما احمقی نباشم که در یک روز نیمه ابری، بارونی‌ تنش میکنه.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر