۱۳۹۲ تیر ۳, دوشنبه

خونه...

دلم واسه زندگی‌ تو ایران تنگ شد، واسه خیابون بایزید و خرقانی و رزمندگان، واسه کافه کتاب پاییز، واسه نشستن اونجا واسه ساعت‌ها و گپ زدن و کتاب خوندن، واسه نصف شبای زمستون که با مارشال (...) و بارنی (...) می‌رفتیم اونجا، واسه اون‌هات چاکلتای غلیظش که تا یه روز قند خونمون اور دوز بود، واسه خیابونه کاج رفتنش، واسه مکبث کشیدن توی غروبای دلگیر زمستونش. دلم واسه همهٔ اینا تنگ شد، همشم از این آهنگ لعنتی که نوستالژی کافه پاییزه برام شروع شد، اه. 
http://www.youtube.com/watch?v=rcivVZMpI6Q

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر