۱۳۹۳ تیر ۳۰, دوشنبه

پرواز...

دلم می‌خواست برای همیشه در همون حالت بمونم، حس پرواز... ثانیه‌هایی‌ که برای دیگران به چشم بر هم زدنی‌ گذشت و برای من دقیقه‌ها طول کشید، شاید بیشتر از دقیقه ها...

نمیدونم درست کجا بودم، نمیدونم داشتم بالا میرفتم یا پایین میومدم، شاید هر دو... حس پرواز در هم آمیخته با حس سقوط آزاد... دوست دارم دوباره چشمم رو ببندم و بهش فکر کنم.

شاید من اونجا تنها کسی‌ بودم که لبخند میزدم، شاید لبخندم روی لبهام ننشست، اما بود، اونجا بود، به پهنای تمام صورتم. دلم می‌خواست این آدما دورو برم نباشن تا بتونم توی همون حال بمونم. آدمها، هیچ وقت نمی‌گذارن که از لحظه‌هات لذت ببری...

حتی دلم نمی‌خواست با کسی‌ حرف بزنم، شاید می‌خواستم، اما نمی‌تونستم، شاید نمی‌شه در حال پرواز حرف زد...

کاش بتونم دوباره پرواز کنم، کاش بتونم دوباره اوج بگیرم در حین سقوطم، کاش بتونم دوباره خودم رو از اون بالا ببینم. کاش بتونم دوباره لحظه برخوردم با زمین باز به خودم بخندم، برخوردی بدون درد...

کاش بتونم دوباره غش کنم...

اما خوب بهتره این بار روی یه جای نرم غش کنم نه روی پله ها... ترجیحا بدونه چهار تا بخیه زیر چشمم و آمبولانس و سیتی اسکن مغز و آزمایش و کوفت و زهرِ مار...

پی نوشت یک: تا به امروز این هیجان انگیز‌ترین و طولانی ترین کوتاه تجربه زندگی‌ من بود...

پی نوشت دو: اینم که شاهدش...

پی نوشت سه: اینم اون یکی شاهدش...


۳ نظر:

  1. آلللللللللن خوبی؟!!!

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. بله بله، خوبم، مرسی‌ مهتاب جان. جون سالم به در بردم :دی

      حذف
  2. خوب شد به خير گذشت!

    پاسخحذف