۱۳۹۲ شهریور ۱۱, دوشنبه

بدرود خاک پر گهر

درست چند سال پیش در همچین شبی، من ایران رو به مقصد هلند ترک کردم، اما خوب این تاریخ به این دلیل که شبی‌ بود که اومدم یادم نمونده، دلیل دیگه ای‌ داره.
ماجرا از اونجا شروع شد که روزی که رفتم سفارت هلند برای انجام دادن امور اداری اخذ ویزا، جمعیت زیادی رو دیدم که بین شون افرادی مثل من هم بودن، تقریبا هم سن و سال. با چند نفر مشغول صحبت شدم و همینطور که صحبت‌ها جلو رفت متوجه شدم که یکی‌ از دوستان که یه دختر شمالی هم بود برای همون دانشگاهی پذیرش داشت که من داشتم و دست بر قضا تاریخ پروازمون هم در یک روز و یک ساعت بود. باهم صحبت کردیم و ایمیل و شماره تلفن‌های هلند مون رو باهم رد بدل کردیم. (جالب بود که شماره‌های ایرانیمون رو بهم ندادیم و به شماره‌های هلندی بسنده کردیم).

چند بار با مریم مکاتبه داشتم و دست آخر قرار شد از اونجایی که جفتمون تنها قصد سفر داشتیم و کسی‌ رو نمی‌شناختیم، هم دیگه رو توی فرودگاه ببینیم و کارت پروازمون رو باهم بگیریم و در طول مسیر باهم باشیم بلکه کمی‌ از غم تنهایی و خداحافظی کم بشه،
گذشت تا روز پرواز، من رسیدم فرودگاه و گذروندن آخرین ساعت کنار خانواده، عجب لحظه‌های بدی بود. مثل همهٔ خدا حافظی ها. هر لحظه انتظار داشتم که مامانم کنترلش رو از دست بده و اشک هاش سرازیر بشه و اون موقع سختیه همه چیز برای من دو چندان بشه. اما خوب در تمام روزهای گذشته خواهرم داشت روی این پروژه کار میکرد و الحق هم که استادانه کارش رو انجام داده بود. از طرفی‌ چشمم ‌همش اطراف رو زیر نظر داشت که مبادا مریم بیاد و من نبینمش، اما هیچ خبری ازش نشد، که نشد.
مجبور شدم برم برای چک این و تحویل بار و گرفتن کارت پرواز اما همچنان خبری از مریم نبود. یه جورایی تموم دلخوشیم این بود که اون هست، حداقل یکی‌ رو داشتم که هم درد باشیم و احساس می‌کردم اون فشار رو از روم کم میکنه. برای بار آخر برگشتم بیرون برای خداحافظی، مامان حتی هنوز هم داشت خودش رو کنترل میکرد. خداحافظی کردم، مثل بمبی بودم که هر لحظه در حال منفجر شدنه، فقط منتظر بودم یکی‌ بهم بگه "بالای چشمم ابرو هست"، اون موقع یا میخوابوندم توی صورتش یا می‌زدم زیر گریه. این اولین باری بود که به قصدی جز سفر از ایران میرفتم.
همینطور که میرفتم جلو برای آخرین بار مامانم رو از پشت شیشهٔ اتاق مأمور گمرک دیدم که نگا‌م میکرد اما خواهرم دستش رو گرفت و برد. بهش تلفن زدم و گفتم که خیالش راحت باشه، اما دیگه نتونست، نتونست جلوی هق هقش رو بگیره. دلم ریخت، نتونستم، نکشیدم، نشستم روی یه صندلی‌، کاپشنم رو کشیدم روی سرم. زدم زیر گریه، نمی‌دونم چقدر طول کشید... 
یکم که آروم شدم، از گیت مرزی رد شدم و رفتم طرف گیت پرواز. هنوز چشمم دنبال مریم بود. اما نبود که نبود. فکر می‌کردم اون مثل من نتونسته طاقت بیاره و منصرف شده. منتظر موندم اما نبود که نبود. آخرین نفری بودم که سوار هواپیما شد. رفتم و روی صندلیم نشستم، دیگه مطمعا شده بودم که نمیاد و تنها باید بیام.

بعد از چند دقیقه دیدم که یه نفر وارد شد، اما خوب طبق معمول عینک نداشتم و از دور نمی‌تونستم تشخیص بدم که یه نفر داد زدّ، آقای فلانی‌... منم با یه ذوق زائد الوصفی با صدای بلند جواب دادم خانوم فلانی‌... هنوز که هنوزه بعد از این همه سال خندم میگیره، مثل بقیه که اونجا یه لحظه زدن زیر خنده. مثل فیلم هندی ها. مثل دوتا عاشق و معشوق که بهم میرسن و مثل سریال‌های تلوزیون هم رو به اسم فامیلی صدا می‌کنن. 

با هر بد بختی بود، جاهامون رو درست کردیم و نشستیم پیش هم و تازه فهمیدم که خیلی‌ زود رسیده بوده فرودگاه و وسایلش رو تحویل داده و برگشته توی ماشین و خوابش برده...
هواپیما که شروع به حرکت کرد، در لحظه تیک آف، هرکدوممون صورتمون رو کردیم به سمت مخالف و هیچی‌ نگفتیم. اینجا شروعِ رفاقت ما بود. رفاقتی که تو این سالها از خواهر برادری کم نداشت و شاید من سر روز عروسیش همین‌جا جای داداش نداشتش کنارش ایستاده بودم. هر چند از اینجا کوچ کرد به یه جای دیگه اما هنوز هم رفیق بامعرفتیه.
امروز صبح زنگ زد و گفت، یادت میاد امروز رو؟ گفتم، مثل بقیهٔ روز‌های خوب زندگیم.

۱۸ نظر:

  1. :)
    چقد خوبه بودن همچین دوستایی

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. هیچی‌ بهتر از داشتن دوستای خوب نیست، به شرط اینکه هر دفعه سرنوشت نزنه اینور اونور پرتشون کنه.

      حذف
  2. پاسخ‌ها
    1. آخرین هدفم هم حتی ناراحتی شما نبود، شرمنده

      حذف
  3. پاسخ‌ها
    1. واقعا شیرین, شایدم ترش. من ترش رو بیشتر از شیرین دوست دارم.

      حذف
  4. دوستیتون پاینده. یک خواهر خوب توی ایران چا گذاشته بودی، ولی یک خواهر خوب دیگه پیدا کردی که خیلی ارزشمنده.
    ولی بی انصاف این قدر ما رو خوب بردی تو حس و حال خداحافظی فرودگاه که حال همه مون خراب شد. من هم یادمه تاریخی که ایران رو به مقصد غیر از سفر ترک کردم. 14 جولای بود. که البته خدا رو شکر من قسمت های فیلم هندی رو رد کرده بودم و همسفری که برای مسیر زندگیم انتخاب کرده بودم، توی مسیر پرواز کنارم نشسته بود و راستش رو بخواهی یکی از خوبترین خاطره های پروازم بود :)

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. خوب هرکس جای خودش رو داره اما به قول شما باز حداقل بعد از یه "خداحافظی" یه "سلام" خیلی‌ کمک میکنه.

      رفتن و خداحافظی همیشه سخته، مخصوصاً اگه بدونی که به این زودی‌ها بر نمیگردی و تنها هم باشی‌ . خوشحالم که شما هم حداقل با یه همراه خوب از خانواده خداحافظی کردید.

      دیگه ببخشید خلاصه، مثل اینکه استعداد روضه خونیم بد نیست.

      حذف
  5. الان گریه کردم هیچی... موقعی که نوبت من برسه... با اینکه ۴ نفریم ... میدونم که از دم در خونه اشک میریزم تا ته سفر..... قول میدم... و هرچی هم بهم بگن به خاطر بچه ها گریه نکن .. گریه م بیشتر میشه و میگم کدوم بچه ها؟ من از همه بچه ترم.....

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. خداحافظی که سنّ و سال و مرد و زن نمی‌شناسه، موقع خداحافظی همه بچه هستن، برای همه سخته، اما به قول خودتون شما که همراه هم هستین و امیدوارم خیلی‌ راحت تر باشه براتون.

      حذف
  6. فیلم خدا حافظی من هست خدا نصیب نکنه .اونجا هیشکی حالیش نبود رعایت اون یکی را بکنه نه من رعایت بچه هارا کردم نه مامانم رعایت منو .اوه عین روضه امام حسین همه اشک می ریختن .تجربه شد که دفعه بعد که می اومدم هیچکسی را دنبال خودم نکشوندم فرودگاه .
    چه دوستی عمیق خوبی بوده .باید قدرشو بدونی .راستی من یه چی دیگه هم فهمیدم .اینکه دانشگاه هلند بهانه ات بود برای فرار از رنج عاشقی درسته؟

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. می‌فهمم چه حس بدی داره، اما خوب من هم از دفعه‌های بعدش همیشه همینکارو کرد، خداحافظیم رو کردم و تنها رفتم فرودگاه، خیلی‌ ساده تره.

      اونجا هنوز جاهای خوبش بود، جاهای بد داستان بعد‌ها اتفاق افتاد،

      حذف
  7. داستان بسیار تاثیرگذاری بود. دلم گرفت از غم مامانت و اشک خودت. ولی من خودم موقع بدرقه معمولا کمتر احساس غم میکنم واسه من درد بعد ار خداحافظی موقع برگشت به خونه و یا تو هواپیما شروع میشه و البته با گذشت زمان هر چند فکر میکنم عادت کردم ولی از یه مدت به بعد حالم خیلی خراب میشه .
    و خیلی خوبه که یه دوست خوب پیدا کردی و ایکاش همینجا موندگار میشد

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. ایشالا که دل‌تون همیشه شاد باشه، اتفاقا من هم موافقم اصل ماجرا همیشه بعد از یه مدتی‌ شروع می‌شه مخصوصا چند هفته اول که هی‌ بد تر و بد تر میشه. اما خوب... دیگه این دوستمون هم سرنوشتش این بود دیگه، امیدوارم هرجا که هست خوش باشه.

      حذف
  8. چقدر اون دوستی تونسته کمک کنه به هر دوی شما...

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. خیلی خیلی. مخصوصا توی تنهایی و غربت. یه دوست خوب از همه چیز بهتره

      حذف
  9. وقتی میخواستیم بریم فرودگاه همه مون قرص آرامبخش خوردیم و راه افتادیم ، من به عیسی مسیح آویزون بودم مامانم به امام حسین و خودش هم که عین برج زهر مار بود بچه ام !
    دو ساعتی به پروازش مونده بود ازمون فاصله گرفت ، ازش پرسیدم کجا ؟ گفت : آبمیوه بگیرم ، تشنه ام .
    پشتش رو کرد و رفت تو سالن پرواز .... دیگه ندیدیمش... فکر کرد اینجوری کار رو برای همه آسونتر میکنه ... ولی من هنوز اشکام میاد هی ...

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. نمی‌دونم کارش درست بود یا نه! نمی‌خوام اینجا قضاوت کنم، اما فکر کنم من خوب می‌دونم چی‌ توی دلش و سرش میگذشته! می‌فهمم، خوب.

      حذف