۱۳۹۲ مهر ۶, شنبه

پنج گانه ی دیشب

دیشب بنا به دعوت یکی‌ از دوستان بیرون رفتم برای شام و گذروندن کمی‌ وقت با هم دیگه بعد از مدتها،

پرده اول: آل یو کن ایت،

حقیقت اینه که من هر وقت به رستوران‌های "تا جا داری بخور" میرم عذاب وجدان میگیرم، یاد دستان کباب غاز از جمال زاده میفتم و آن جمله معروف "کاه از خودمان نیست، کاهدان که از خودمان است". اما خوب حقیقت اینه که وقتی‌ اون همه غذا خوش رنگ و آب رو اونجا میبینی‌ مثل آقا مصطفی عنان از کف میره و قصه ی کاه و کاهدان به فراموشی سپرده میشه، انقدر که وقتی‌ همه با هم از رستوران خارج شدیم توان راه رفتن نبود.

پرده دوم: مشتی‌ ماشالا،

حقیقت اینست که آدم یک چیزهایی را انتظار ندارد، اصلا نباید اتفاق بیفتند، دوست نداری که باور‌هایت در هم شکسته بشن. اما خوب این اتفاق افتاد و ما برای اولین بار در زندگی‌ فهمیدیم که آهنگ مشتی‌ ماشاالله دزدی بوده است و در خودمان خورد شدیم و اصلا دید ما به فریدون فروغی یک شبه عوض شد. الان احساس کسی‌ را دارم که با احساساتش بازی شده.

پرده سوم: این دختره رو،

با دوستم نشسته بودیم و هر دو در حال سر خوشی‌ بودیم و از هر دری صحبت میکردیم. گوشه ایی که ما نشسته بودیم تقریبا جای پر رفت و آمدی بود و تقریبا هر دقیقه پنج شش نفری از جلوی ما رد می‌شدند. همینطور که گرم صحبت بودیم یک دفعه به من رو کرد و گفت: " آلن دختره رو". من هنوز کامل روم رو برنگردونده بودم که دیدم خودش زد زیر خنده و خجالت زده شد، نگو همسر خودش بود!!! و من موندم که چی‌ بگم و باز جای خوشحالیه که باز هم در حال سر خوشی‌ همچنان چشمش همسر خودش رو میگیره!

پرده چهارم: همهٔ نگاه‌ها خیره به تو!

به یک بار جدید نقل مکان کردیم، شلوغ بود، خیلی‌ شلوغ، در میان جمعیت به زور راه خودمون رو باز کردیم و جلو می‌رفتیم، بالاخره یه گوشه پیدا کردیم برای ایستادن، خواستم که سویشرتم رو در بیارم، سویشرت من جلو بسته بود، به محض بالا بردن دستهام یه صدایی مثل صدای انفجار اومد و همه جا ساکت شد، سرم رو که از سویشرتم آوردم بیرون دیدم همه توی بار ساکت ایستادن و من رو نگاه می‌کنن... عجب احساس مزخرفی... ظاهراً چند نفر همهٔ لیوان‌ها رو با شیطنت روی آویز چراغی که آویزون بود گذشته بودن و من هم همزمان با در آوردن سویشرت از تنم آویز رو تکون دادم و همشون رو باهم انداختم و شکوندم. اما خوب چند نفر با حال مزاح گونه یکم من رو سر زنش کردند و در عرض چند ثانیه دوباره هر کس در خلسه فرو رفت.

پرده پنجم: تاریخ مصرف!!!

بعد از مدتی‌ یکی‌ از همون‌هایی‌ که لیوان هارو اون بالا چیده بود با یه شیشه نوشیدنی‌ اومد پیش من و می‌خواست که شاید من رو از شک انفجار در بیاره و مراتب دوستی‌ رو به حضور برسونه،  به همین یکبار ختم نشد و هر چند دقیقه همین اتفاق افتاد و من مونده بودم که خوب حالا یه شوخی‌ کردن و این هم شانس من بوده که لیوان‌ها رو بشکنم و دلیل خاصی‌ نبود که هر چند دقیقه من رو به یه نوشیدنی‌ دعوت کنه... اما خوب... آخرای شب بود که فهمیدیم، ظاهراً جایی در انتهای بار، پشت میزها، چندین جعبه نوشیدنی‌ هست که انبار شده و این دوستان جاشون رو پیدا کردن و تمام شب خودشون رو به نوشیدنی‌ مجانی‌ دعوت کرده بودن و لطفشون شامل حال من هم شده بود، اما همه‌چیز وقتی‌ جالب تر شد که فهمیدیم همهٔ نوشیدنی‌‌ها تاریخ مصرف گذشته اند.

پی‌‌‌نوشت: لینک آهنگ اوریجینال مشتی‌ ماشاالله اینجا.

۱۱ نظر:

  1. میشه تا جایی که میشه اورد خونه خورد؟اگر میشه که من سریع کارامو بکنم بیام هلند شام بگیرم واسه آخر شبم!
    اخی چقدر خوب که بازم از زنش خوشش اومد.افرین بهش!

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. باید ازشون بپرسم، ممکنه به خاطر شما اجازه بدن! به ما که ندادن.

      حذف
  2. نمیدونم پرده سوم بدتره یا پرده چهارم!!

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. من در پرده سوم بیشتر جا خوردم، اما خودم رو قانع کردم که خوب بوده!

      حذف
  3. اینهمه اتفاق در فرمت MP4. !
    باید خیلی هیجان داشته باشه !!

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. بعضی‌ وقت‌ها روزها می‌گذره، یکنواخت!

      بعضی‌ وقت‌ها هم انقدر اتفاقات در یک شب اتفاق می‌افته که انتظار ندارم!

      حذف
  4. پس بالاخره روز خوبى بوده!!

    پاسخحذف
  5. پاسخ‌ها
    1. روی هم رفته خوب بود، این لینک رو امتحان کنید:
      https://soundcloud.com/pastoo/dishab-shohar-kard

      حذف