‏نمایش پست‌ها با برچسب دلنوشته ها. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب دلنوشته ها. نمایش همه پست‌ها

۱۳۹۲ شهریور ۱۳, چهارشنبه

آنها که دیگر تکرار نمی شوند...

یک روزهایی میشود که همینطور که توی اتوبوس نشسته ای‌ و سرت را به پنجره چسبانده ای‌ و فکر میکنی‌، به جای گذر ماشین‌های آن طرف خیابان گذر روزهای گذشته را میبینی‌، مخصوصا آنها که دیگر تکرار نمیشوند،

هزار هزار که عاشق شوی و دوست داشته باشی‌ و دوست داشته شوی و هم آغوشی کنی‌، آن بار اول نمیشود که توی تاکسی نشسته بودی و کنارت نشسته بود و دلت می‌لرزید و نمیدانستی چه باید بگویی و ناگهان حس میکردی دستت گرم شده است و باورت نمی‌شد که دستت را توی دستان ظریفش گرفته و خیس میشدی، با تمام وجود ولی‌ آهسته دستت را میچرخاندی و دستش را می‌گرفتی و آرام فشار می‌دادی.

هزار هزار که کادو بگیری روز عشاق و تولد هایت، آلبوم عکس‌های بچگیش نمیشود . آن روز که برای تو آورده بود و فکر میکردی اولین و آخرین صاحبش هستی‌ و ته دلت قرص میشد به دنیا.

هزار هزار که مادر ببوستت آن روز نمی‌شود که جشنواره تئاتر بود و فکت درست قبل از اجرا قفل کرده بود و با دهان باز مانده عّر می‌زدی و مامان بدو بدو می‌رسید و بغلت میکرد آنقدر گونه‌هایت را می‌بوسید که یخ فکت از گرمای بوسه‌هایش آب میشد، آخر تئاتر غلومی که بدون غلومی نمیشود.

هزار هزار که همه غر بزنند و دعوا کنند که نکش این سیگار کوفتی را، آن بار اول نمیشود که بابا فهمید سیگار می‌‌کشی و به جای سیلی‌ توی گوشت، روی بستهٔ سیگار توی صندوقچهٔ خاطره‌هایت یک نامه گذاشته بود به این بلندی، آنقدر دردت آمد که هی‌ می‌خواستی سیگار بکشی.

هزار هزار که هر روز با خواهرت صحبت کنی‌ و پیغام بدی و پیغام بگیری، آن اولین نامه ای‌ نمی‌شود که بعد یک هفته از رفتنش از خانه، پست چی‌ آورده بود. خواهری که تا یک هفته قبلش آبتان توی یک جوب نمی‌رفت و خط اول نامه‌اش این بود: "دلم برات تنگ شده داداشی جونم".

هزار هزار که ماشین بخری و سال به سال مدل عوض کنی‌، آن اولین بار نمی‌شود که گواهینامه در دست ماشین را گرفتی‌ و دنبال رفیقت رفتی‌ و کل روز را جاده نوردی کردی.

هزار هزار که جایزه بگیری آن روزی نمی‌شود که سر صف مدرسه گفتند آنهایی که اسمشان آلن است بیایند و جایزه بگیرند و تو هم رفته باشی‌ و آنها برت گرداند و یکی‌ آن وسط دروغگو خطابت کند، آنها که نمی‌دانستند من همیشه دو اسمه بودم و این‌قدر سنم قد نمیداد که بدانم کدام مال شناسنامه و مدرسه است و کدام مال کوچه و خیابان. بعد که فهمیدند برایت جایزه بگیرند و آنقدر از آن جایزه متنفر باشی‌ که سر کلاس باز نکرده بدهیش به بغل دستیت.

هزار هزار که کنکور قبول شوی مدرک بگیری و مصاحبه بروی، آن بار اول نمی‌شود که گفتند فلان مدرسه قبول شدی و با پدر و مادرت برو برای مصاحبه، و شبش تمام تقدیر نامه‌های ابتدایی و تئاتر و سرود و نقاشی ات را بغل بزنی‌ و آن را هم که رویش نوشته دیپلم افتخار رو بگذاری که بدانند اگر نیم وجب قد داری اما دیپلم گرفته ای‌ که فردایش بروی و بگوئی من خیلی‌ برای خودم آدمم.

زیاد بوده از این اولین بار ها، اما مانده‌ام که دیگر تا اخر زند‌گیم چند تا از این اولین بار‌ها برایم مانده است که دلم را خوش کنم، یکی‌ را میدانم؛ اولین فرزند و اولین باری که بگوید بابا، که آن هم بعید می‌دانم که کسی‌ بتواند روزی نظرم را عوض کند و تصمیم بگیرم یک الدنگ مثل خودم را تحویل جامعه بدهم، که وقتی‌ به سن من رسید روی یک کاناپه نشسته باشد و سیگار بکشد و حسرت روزهای گذشته را بخورد و تصمیم بگیرد که یک الدنگ مثل خودش تحویل این اجتماع ندهد.