۱۳۹۲ آذر ۲۰, چهارشنبه

لحظه دیدار

دیروز نوشت:

توی قطار نشسته ام، میروم به سمت مقصدی نامعلوم، یعنی معلوم که هست، برای من کمی‌ نامعلومه. دارم به دیدن کسی‌ میروم که تنها شاید در اولین ماه‌های زندگی‌‌ام چند باری مرا بوسیده باشد و دیگر هیچ.

به دیدن دایی‌ای میروم که تا بحال ندیده‌ام او را! احتمالا باید زیاد زیاد شبیه‌اش باشم، ناسلامتی‌ حلا‌ل زاده ام!
خبر ندارد، به کسی‌ هم نگفتم،  آدرس خانه‌اش را گذاشتم جیبم و بلیط و پاسپورت را دستم گرفتم و دارم میروم!
از روزهای سرد و خاکستری اینجا دارم میروم به روزهای یخ زده و تاریک آنجا.

چه احساس مزخرفی، حتی نمی‌دانم که اولین لحظه دیدار چه بگویم؛
"آخ که چقدر دلم برایت تنگ شده بود دایی..." برای کی‌؟ برای کسی‌ که هرگز ندیده ام؟ مگر آدم دلش برای کسی‌ که هرگز ندیده است هم تنگ میشود؟
"از آشنایی‌ با شما خوشحالم دایی جان" آدم که با دایی اش آشنا نمیشود، میشود؟

حقیقت این است که حتی الان هم دوست ندارم که بروم، دارم به بهانه دیدن دوستی‌ چندین و چند ساله میروم، سه چهار سالی‌ هست که ندیدمش و فقط اسکایپ و وایبر وسیله‌های ارتباطمان بوده!

یک ماه دیگر ازدواج می‌کند، وظیفه خودم دانستم که حضوراً بروم، بغلش کنم، بخندم، بزنم توی سرش و بگویم که دیدی آخر خر شدی؟ خر!
شاید کت و شلوار‌های عروسی‌‌اش را همین جمعه با هم خریدیم، مال او دامادی و مال من ساقدوشی!

امشب نوشت:

آنقدر‌ها هم که فکر می‌کردم ترسناک نبود! خاله (زن دایی) در را باز کرد، قبلا یکبار دیده بودمش، زبانش بند آمد فقط دستانش را باز کرد اما حرفی نمی‌زد، یکهو در حالی‌ که اشک از چشمهایش آمد بلند بلند خندید!

دایی بدو بدو از پله‌ها پایین اومد، جلوی راه پله‌ها ایستاد، کمرش کمی‌ خمیده بود، قدش کوتاه تر، چقدر آدم‌ها از پشت این پنجره‌های مجازی متفاوت ترند، یکهو زد زیر گریه، گفت پدر سوخته به دلم افتاده بود بعد از خوندن پست فیسبوکت اما میم (مامانم) گفت که داری میری عروسی‌ دوستت آلمان!

اومد جلو، بغلم کرد، یعنی‌ من بغلش کردم از آن بالا، 

همه خوابند، حتی پسر دایی هرگز قبلا ندیده و دختر دایی قبلا دیده، توی کتابخانه دایی نشسته ام، چقدر کتاب‌های هیجان انگیز دارد، چند تا عصای چوبی خوش دست که خودش ساخته در وقتهای بیکاری اش، شاید برای روز‌های پیری اش. 

همه چیز خوب است!

پی نوشت:  شاهدش هم همین بغل.

۲۷ نظر:

  1. خوش بگذره!‌ تو هم که آلمان!!!!
    دیدار فامیل همیشه خوبه، حتی اینطوریش!

    پاسخحذف
  2. «همه چیز خوب است!» و همین عالی است!

    پاسخحذف
  3. چه انتخاب خوبی...اممم سهیل نفیسی.ممنون.
    چقدر هم خوب که دایی ات رو دیدی.خیلی خوش بگذره.

    پاسخحذف
  4. ایشالا بزودی خودت خر شی دوست عزیز!

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. لال شوم! كور شوم! كر شوم!
      ليك محال است كه من خر شوم. شاید هم شدم!

      حذف
    2. بقول مامان من که این جور موقع ها در جواب این جور شعر ها و یا نه اوردن ها،میگه:یه ایشالا گفتن که دیگه این همه قِر و فِر نداشت!یالا بگو ایشالا!

      حذف
    3. موافق مامان مهسا هستم!

      حذف
    4. یادته یه بار نوشته بودی "آلن خر است"؟

      حذف
    5. یادمه صابی جان، یادمه! شاید خر تر هم شدم پس!

      حذف
  5. چه خوب كه رفتي ديدار ها خوبند خانه ي همديگه رفتن و نشستن حرف زدن

    پاسخحذف
  6. دیدار شد میسر و بوس و کنار هم
    به به مهمونی و عروسی و سفر باهم خیلی بهت خوش بگذره ایشالله .
    من بخوام برم یه همچین سفری بلاگفا رو میزارم رو سرم از شلوغ پلوغی .

    <:-P

    پاسخحذف
  7. همه چیز خوب است! باید بنویسی همه چیز عالی است. چی از یک دایی مهربون کمی پیر شده با یکعالمه کتابهای هیجان انگیز که به آدم بگه پدرسوخته بهتر. خوش بگذره آلن.

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. این لفظ پدر سوخته واقعا تاکید داشت، دقیقا همین حسی رو داشتم از شنیدن این "پدرسوخته" که تو هم گرفتی‌، همونقدر که در اون بین برای شما بر جسته بود، برای من هم بود.

      حذف
  8. این پست رو دوست داشتم.

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. مرسی‌. (در جوابش نمیدونم چی‌ باید بگم دقیقا!)

      حذف
  9. چه صحنه ى جالبى بود اون لحطه ى ديدار و چقدر قشنگ توصيف كرده بودى، خوش بگذره همه اش ، عروسى و آشنايى با دايى و خانواده

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. عروسی‌ در روز‌های آینده هست! یکی‌ از تجربه‌هایی‌ بود که فکر نمیکنم برای هر کس پیش بیاد! جالب بود!

      حذف