ماجرا از اونجا شروع شد که دو هفته پیش رئیسم من رو خواست و در مورد یک موقعیت شغلی جدید صحبت کرد و به تعبیری بالاترین پوزیشنی بود که در زیر مجموعه خودش میتونست داشته باشه. صحبت کردیم و به توافق ضمنی رسیدیم و همه چیز ماند به صحبت نهایی.
گذشت تا دیروز عصر که خبری در شرکت پیچید و اون هم خبر رفتن آقای رئیس بود. همه یک جورهایی سورپرایز شدند، هیچکس انتظارش رو نداشت.
امروز صبح دیدمش اما هیچی نپرسیدم و هیچی نگفت، فقط گفت که باید با هم صحبت کنیم و جایی بین قرار ملاقات ها یک قهوه بخوریم. آخر روز شد و خبری نشد. کیفم رو برداشتم که برم، توی راهرو بهم رسیدیم و گفت که اگر هنوز وقت دارم صحبت کنیم، رفتیم و قهوه هامون رو گرفتیم و به اتاقش رفتیم.
اینجا یک فرهنگ کاری دارند که خیلی میپسندم و دوستش دارم، اون هم این است که اینجا با رییست باید صمیمی تر از دوستت باشی، قانون نا نوشته است، صحبت که میکنی از خودت و زندگی ات بگویی و از زندگیو همسر و فرزندانش بگوید و اینکه تعطیلات آخر هفته را چه کرده و چه میخواهد بکند، مثل دو تا دوست. واقعا هم بودیم.
صحبت شد از کار جدید من و توافق مالی و قراردادی، تمام این مدت که باهم کار کردیم یک بار هم نشد که سر مسأیل مالی باهم چک و چونه بزنیم، اصلا یک جورهایی نمیشه که آدم با دوستش سر پول چونه بزنه. شاید هم این سیاست مالی اینهاست و از زرنگیشون.
اما در این چند سال هم هر چه که خواستم هیچوقت نه نگفت.
حرفها که تمام شد از رفتنش پرسیدم و اون هم سفره ی دلش رو باز کرد. از فشاری که تحمل میکنه و تاثیری که روش گذاشته و از همسرش که متوجه این تغییرات شده گفت و اینکه ازش خواسته که اسون تر بگیره کار رو و تصمیم مشترک گرفته اند که موقعیت شغلیش رو عوض کنه. از اینکه از یک چالش جدید خوشحاله و از اینکه نمیتونه بمونه و نتیجه تمام برنامه هایی که ریخته بود و تازه یکی یکی میخوان به بار بنشینن رو ببینه و اینکه به اینجا و همه وابسته شده، ناراحت بود.
دیدم که اشک توی چشمهاش حلقه زد.
گفتم یکی از اون روزها که از اینجا بری، احتمال داره که یک درخواست کار بدم برای قسمتی که تو هستی و امیدوارم که اونجا هم به یکی مثل من نیاز داشته باشی،
گفت فکر میکنم هر مدیری یک حلقه از کارمندهاش رو داره که دوست داره با خودش هر جایی که میره ببره،
گفتم امیدوارم یکی از اونها باشم،
گفت خودت که میدونی هستی، نمیدونی؟
به اینجاها که رسید من هم مثل اون بودم. اینکه من خیلی احساساتی هستم چیز عجیبی نیست و شاید این یکی از دلایلی بود که در عمرم فیلم هندی ندیدم! ممکن بود وسط های فیلم بشینم و زار زار گریه کنم.
پاش طبق معمول روی صندلی کناری بود و گلوش همچنان بغض داشت و صداش میلرزید. اصلا به قیافه و ظاهر جدی و خشنش با اون ابروهای توی هم رفته نمیخورد. نمیدونم چرا، اما ناخودآگاه من هم بغض گلوم رو گرفت، فهمیدم که اشکهای من هم منتظرند که اراده کنم و چشم هام رو خیس کنن، با سر و "اوهوم" گفتن تائید و تکذیب میکردم که مبادا کنترلم رو از رست بدم و صدام بلرزه وبعد هم آدم برای رییسش بزنه زیر گریه.
خلاصه که برای رییسم اشک نریخته بودم که نزدیک بود بریزم و کم مانده بود که بلند شیم و مثل عاشق و معشوقها هم را بغل بگیریم وهای های گریه کنیم به سنگدلی این روزگار.
احساس میکنم که میخواست قبل از رفتنش محبتش رو در حق ما تموم بکنه و بره، اینکه اگه خودش نیست ما به چیزهایی که میخواستیم برسیم. شاید اگر در مملکت غریب باشی و یک نفر باشه که هوات رو داشته باشه بفهمی... اینکه چقدر کوچک کوچک محبّتهای هر کس برایت آرام آرام بزرگ میشود.
کاش در زندگیم آنقدر آدم باشم که اگر خواستم روزی جایی رو ترک کنم، یکی باشه که از رفتنم بغض کنه، نه به خاطر موقعیت خودش، به خاطر رفتن من.
پی نوشت: عجب عنوان بی ربطی!
:)
پاسخحذفموافقم! هم با نتیجه گیری اخلاقی داستان هم با پی نوشت!
پاسخحذفخودم بیشتر با پی نوشت موافقم.
حذفمن بغض می کنم برات. حالا کجا می خوای بری؟ اگه بری برای ما سوغاتی میاری؟ جان من اگه کادو میاری بگو برات اشک هم می ریزم دو نقطه چشمک
پاسخحذفمنظور رفتنی بود که دیگه برگشتی نباشه، اما همینقدر که داوطلبانه اشک میریزی ممنون، سوغاتی هم چشم، اگه در چند ماه آینده رفتم ایران پفک شما محفوظه!
حذفلطفتا چی توز باشه. مرسی.
حذفبه روی چشم!
حذفاگه رفتی ایران برا من پفک بیار. همین. مرسی.
پاسخحذفپس "اشک من خودتو نگه دار، منو رسوا میکنی" برای اون لحظه ی شما صادق بود.
پاسخحذفدقیقا الان بهش فکر کردم و در پس زمینه این رو گذاشتم، جواب داد!
حذفچه رييس نازي. منم يك رييس خانم داشتم سه سال پيش خيلي صميمي بوديم با هم در عين اينكه كار رو به نحو احسن ميخواست ولي بهترين خاطرات كاري مو باهاش دارم.
پاسخحذفرئیس خوب، خیلی خوبه، ایشالا خدا قسمت همه ی کارمندها بکنه!
حذفمن با نظر مامان موافقم!عنوان رو خوندم گفتم این اخرهفته مجلس شادی دعوتیم.من چی بپوشم؟!متن رو که خوندم اما خدایی نتیجه گیری ات خوب بود.
پاسخحذفخوب حالا شما این همه زحمت کشیدی لباس انتخاب کردی چی کار کنیم؟
حذفباید عروسی کنی دیگه!من لباس پلوخوری ها رو پوشیدم.الکی نیست که!
حذفای بابا حالا هولهولکی که خوب نیست که! شما یکم دیگه با همون لباسها منتظر باش! چشم!
حذفچقدر دیگه؟اخه این کفش پاشنه بلندام یکمی اذیتم میکنه!و میترسم یه چیزی بخورم روی لباسم بریزه...هر کاری میکنی زودتر.
حذفچشم، چشم، هلم نکن خراب کاری میکنم!
حذفپام خواب رفت بابا جان!
حذفالان داری چکار میکنی؟زود باش دیگه!فرز باش!یه عروسی کردن که دیگه اینهمه طمانینه نداره!
رفت گل بچینه! خبری دیگه ازش نشد.
حذفای بابا!گفتم نمیشه ها!الکی کلی کفش پپوشیده ترگل ورگل منتظر شام عروسی بودم.واقعا که!!!
حذفحالا کی بود؟شاید تونستم راضی اش کنم این منتظر بودنم هدر ندره!مطمئنی دیگه برنمیگرده؟بیام؟نیام؟
رفت که رفت! من هم لباس پوشیده، آماده، دسته گل بدست ایستاده بودم، اون رفت دنبال دست گل خودش، حتما پیداش کرده دیگه!
حذفای بابا!چه کار کنیم حالا؟لااقل یه تولدی دورهمی چیزی میگرفتی این زحمتم بههدر نمیرفت!واقعا که!
حذفایشالا دفعه بعدی، تجربه است اینا!!!!
حذفعالی
پاسخحذفکی؟ چی؟ :)
حذفعالی
پاسخحذف:)
پاسخحذفچقدر خوب
من یاد محل کارم می افتم فقط دلم برای خنده های سرکار تنگ می شود
رییسم اصلا آدم خوبی نبود و به نوعی مقیاس برا سنجیدن بدیِ بعضی از آدم ها قرار گرفته
البته شاید هم حق داشته و نیاز برای ریاستش بوده
ناراحت شدم از این پست
آخرین بار وقتی همکار خلاف صابی از محل کارش رفت انقدر ناراحت شده بودم
مرسی از هم دردی، رئیسها برای رئیس بودن، نیاز به بد بودن ندارن، نیاز به توانایی ارتباط برقرار کردن با کارمندها دارن!
حذفخیلی هم با ربط بود عنوانت ! یه همچین آدمایی هستیم ما !!
پاسخحذفدقیقا این احساسات عاطفی ما در خونمونه! البته شاید، نه برای همه!
حذفوسطاش داشتم فکر میکردم عین فیلم های ایرانی آخرش عروسی میشه!
پاسخحذفحیف شد... تِف!
حالا بین خودمون بمونه! من خودم هم همچین احساسی داشتم!
حذف