این هوم سیکی من هم روز به روز وضعش وخیم تر میشه،
با اینکه میدونم الان وسط تابستون هست اما دلم پاییز خونه رو میخواد، قدم زدن توی
کوچه پس کوچهها با اون سرمای مطبوع اول پاییز که برگها تازه دارن تو هوا موج
میزنن. دلم کافی شاپ رفتن تو غروبهای زمستون رو میخواد.
البته این شاید مشکل منه، من همیشه دلم اون چیزی
رو میخواد که در اون لحظه ندارم. شاید به خاطر همینه که همهٔ مرخصیهای امسالم رو
مثل یه کوه رو هم رو هم جمع کردم و تو کّل تابستون حتی یه روز هم تعطیلات شخصی
نرفتم، واسه اینکه امسال پاییز رو یه بلیت بگیرم و یه ماه یا بیشتر برم خونه. برم
تو کوچه پس کوچهها قدم بزنم، غروبهای جمعه بشینم تو خونه و دلم بگیره.
راستش دیگه دلم برای آدمها تنگ نمیشه، برای
روزهایی که گذشته دل تنگی میکنم برای نوستالژی ها. برای اتاق تنهایی هام، که اگه
دست پام رو کف اتاق دراز میکردم بدنم صاف نمیشد، اما تو همین نیم وجب جا، قفسهٔ
کتابها و تخت و تلوزیونم رو به زور جا داده بودم، تمام وقتم اونجا میگذشت به جای
اینکه تو اتاق خودم توی خونه بگذره. پر فیلترهای سیگار قایم شده زیر تختم. اولین
شعری که رو دیوار نوشتم "کوچه" فریدون مشیری بود، کلکسیون صلیب هام
اونجا بود، نمیدونم چرا اما فقط از جمع کردن صلیب خوشم میومد، همونقدر که از
کشیدنش خوشم میومد، هیچ دلیل مذهبی هم نداشت، فقط خوشم میومد.
کلا من در زندگیم به دو چیز علاقه خاصی داشتم یکی
صلیب بود و یکی شمع، صلیب هام رو که گذاشتم تو یه جعبه و با خاطراتم بسته بندیش
کردم، اما هنوز شمع بازی میکنم.
اونجا اگه دلنگ دلنگ تارم بلند میشد دیگه
کسی نبود که غر بزنه، حتی هیچ وقت نوازنده خوبی هم نبودم. دیگه الان که دیگه چند
سال میشه گوشه همون اتاقِ و هر وقت بر میگردم میرم یه دستی به سر و روش میکشم و
هزار تا مشکل پیش میاد که نمیتونم بیارمش. حتی بیارمش هم دیگه فکر نکنم چیزی یادم
باشه که بزنم.
بعضی وقتا دلم میخواد برم اون اتاقم رو بغل کنم
بیارم اینجا، دوباره شب هام رو زندگی کنم... حیف که زورم نمیرسه، حیف...
چه کاریه خب برادر من چرا اشک آدمو در میاری؟
پاسخحذفاینجا چرا از این شکلکها نداره؟
اینقدر هم دیگه روضه خون خوبی نیستم ها...
حذف