۱۳۹۲ مرداد ۱, سه‌شنبه

دیار کروی ها (دو)


خوب رسیدم هتل، با تموم خستگی‌ بعد از نزدیک به هجده ساعت سفر. فقط سریع یه دوش گرفتم و اس‌ام‌اس دادم به کسی‌ که اینجا باید باهاش کار کنم، قرار شد که نیم ساعت بعدش بیاد توی لابی دنبالم. خوب یکی‌ از انتظاراتی که از کروی‌ها داشتم این بود که من اینجا از بالا باید بهشون نگاه کنم و دوتا رو در طول خودم بذارم و دوتای دیگرو در عرضم بگنجونم، در مجموع چهار تا کروی رو معادل یدونه خودم فرض کرده بودم... البته تا الان هم هرچی‌ کروی دیده بودم همین‌جوری بود. اما خوب چیزی طول نکشید که "مین" رسید و وقتی‌ از ماشین پیاده شد، باورم نمی‌شد که چهار تا انگشت از منم بالاتره، همینجا بود که اولین فرضیه راجع به کروی‌ها بر باد رفت.
بعد هم که سوار شدیم و رفتیم دنبال کارهامون، اما تنها چیزی که به چشم می‌اومد که از بین ده نفری که امروز باهم صحبت کردیم، حتی یک نفرشون هم نمی‌تونست درست انگلیسی‌ صحبت کنه، نه اینکه من نفهمم، اصلا نمیتونستن کلمه‌ها رو پیدا کنن که من بخوام بفهمم یا نفهمن، اینجا هم دومین فرضیه به اولی‌ پیوست.
حالا جالبش اینجا بود، که دو سه نفرشون از من پرسیدن تو با اینکه ایرانی‌ هستی‌ خیلی‌ انگلیسی‌ خوب صحبت میکنی‌، در حد نیتیو... اینجا بود که من در دلم قهقهه میزدم، فکر کن من!!! اونجا که هستیم اگه تو کل شرکت یه مسابقه برای افتضاح‌ترین انگلیسی‌ برگزار کنن بدون قید و شرط و نیاز به حضور در مسابقه جایزه رو میدن به خودم. اما خوب اینقدر که اینا بد صحبت می‌کنن، من به نظرشون نیتیو اومده بودم :دی
بعد هم که اون دوست محترم گفت امروز و فردا درگیر هست و بعد از کلی‌ عذر خواهی‌ و تکون دادن سرش گفت که نمی‌تونه شام رو بامن صرف کنه و من موندم و حوضم... متنفرم از تنهایی رستوران رفتن و غذا خوردن. فکر می‌کنم یکی‌ از بد‌ترین موقعیت‌هایی‌ هست که آدم ممکنه درگیرش بشه، به هر حال از زور گشنگی رفتم و شام خوردم، اونم غذای فرنگی‌، نه کروی، جرات نداشتم چیزی انتخاب کنم سر خود که هم پولم رفته باشه و هم تا صبح گشنگی بکشم.
بعد شام هم یه دوری این اطراف زدم، اینقدر این هتل بلند هست که نترسم از گم کردن راه.
در کّل اصلا انتظار نداشتم اینجا اینجوری باشه، نمیدونم چه انتظاری داشتم؟!!! اما خوب انتظار این طبیعت و آب و هوا رو نداشتم، وقتی‌ امروز توی جاده بودیم، همش حس می‌کردم که شمالم، شمال خودمون، همون کوه، جنگلا، سر سبزی، همون شرجی و گرم بودن هوا وسط تابستون. خود شمال...
امروز هم که این دوست عزیز بلندتر از ما اومد دنبالم و رفتیم شرکت. تا ظهر که خبر خاصی‌ نبود. اما ظهر با رئیس محترم و یکی‌ دیگه اومدن دنبالم برای ناهار. بنا به پیشنهادشون رفتیم یه جا که غذای کروی بخوریم، کلی‌ هم تاکید کردن که مشکلی‌ با غذای تند نداری؟ منم با زبون بی‌زبونی گفتم دیگه نه خیلی‌ تند که بمیرم... رفتیم یه دونه از این رستورانا که باید دور میز روی زمین نشست و غذامون رو همون وسط میز درست کردن و مشغول شدیم به خوردن، جالبش اینجا بود که هر دقیقه سوال میکردن تند نیست؟ و خوب واقعنم خیلی‌ تند نبود اما در حدی بود که روی پیشونیم عرق بشینه. فکر کنم این‌ها خبر ندران ما هم یک پدیده داریم به نامه فلفل قرمز که از بدو تولد باهاش خو میگیریم... به هر حال جالب بود، بعضی‌ مزه‌ها عجیب بود، اما در کّل دوست داشتم... آخرش هم بهم گفتن که چون ترسیدیم دوست نداشته باشی‌ یه غذا سفارش دادیم که تند نباشه اصلا... و من تازه عمق فاجعهِ رو درک کردم...



راستی‌ ظاهراً اینجا سیگار کشیدن رسم ادب و احترام هست، اینجا هرکی‌ که می‌خواد با آدم صحبت کنه دعوتش می‌کنه که برن سیگار بکشن، از صبح پنج شیش دفعه همکارم اومد دنبالم که فلانی‌ می‌خواد باهات سیگار بکشه، من هم هی‌ کارم رو ول می‌کردم و بسته سیگارم رو بر میداشتم و میرفتم که با فلانی‌ سیگار بکشم، به هرکیم یه تعارف میزدم فکر کنم به رسم ادب  سیگار بر میداشت، اینم رسم جالبی‌ بود.... 

۲ نظر:

  1. چند درصدشون می تونن به انگلیسی ارتباط برقرار کنن؟

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. درصد که نمیدونم. اما خیلی کم. فکر می کنم یه چیزی تو مایه های ایران خودمونن.

      حذف