۱۳۹۲ تیر ۳۰, یکشنبه

امشب رو باهم بودیم، باهم پارتی کردیم، باهم دونه دونه آخرین پیک هارو رفتیم بالا، مثل همیشه، صحبتهای همیشگی‌، حرفی‌ از آخرین بار نبود. حتی یک کلمه. آخرین ساندویچ مستی رو مثل همیشه رو پله‌های کلیسا نشستیم و خوردیم. آخرین سیگارمون رو باهم روشن کردیم. یه بغل خداحافظی، این آخرش بود. با بغض بعدش که موند تو گلوم. من که برگردم دیگه اون نیست، این شهر می‌شه همون شهر غربت و مردهٔ همیشگی‌، آخر هفته‌های آرومم می‌شه آخر هفته‌های مرده. فکر نمیکنم هیچ وقت دلم برای این شهر تنگ بشه، هرجا که برم، اما دلم برای این شهر با اون تنگ میشه. همه جا واسه من بوی خداحافظی و تنهایی میده، چه اینجا چه اونجا. چقدر ما رو همین کاناپه که الان نشستم، خندیدیم باهم، چقدر بحث کردیم، چقدر حرفمون شد، چقدر بالا بودیم، چقدر تو سرو کله هم زدیم (من بیشتر). میبینیم همدیگه رو اما شاید یه وقت خیلی‌ دور.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر