۱۳۹۲ مرداد ۷, دوشنبه

...


می‌خواهم ببینم جور دیگر، نمی‌گذارد، هی‌ میدود جلوی چشمانم، تارش می‌کند. آمد حتی آن لحظه که با دیگری در بستر بودم، می‌‌آمد جلوی چشمانم، هی‌ می‌خواستم صدایش کنم، شاید می‌خواستم که بیاید، شاید می‌خواستم که برود، نمی‌دانم... نزدم... هنوز آنقدر می‌دانستم که نباید آن دیگری را خراب چشمان تارم کنم. فقط چشمانم را بستم... آن لحظه دلم می‌خواست بروم، یقه‌ِ سهراب را بگیرم، داد بزنم: حرف زدنش زیباست، مردی راهش را بگو... نهایتش میزد توی دهانم و میگفت تو اول برو شعر منو بفهم بعد بیا دعوا احمق...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر