آلنِ نفهم...
مسخرهترین قسمتش اینه
که بعد از یه مدت نسبتا طولانی آشنایی و صحبت کردن، آدم پاشو یه قدم بذاره جلو
تر، بعد یهو مثلا شماره باهم عوض کنین و شروع کنین به مکالمات روزانه. اما
خوب یکی از این روزا اون واسه خریدن محلول ضد عفونی کنند بره مغازه ی اصغر آقا و
بعدش دیگه هیچی که هیچی. نه جوابی به مسیجات بده، نه هیچ چیز دیگه. بدیش اینه
که هی چشت باشه دنبالش و گوشهی این فیسبوک و کنار اون اپلیکیشن ببینی که زنده
هست و بر اثر محلول شیمیایی نمرده اما جوابیم نده، هی از تو اصرار و از اونم که
هیچی.................... و... بعد دوباره یه شب از اون شبایی که خوب نیستی و از بی حوصلگی این شیشه
رو گذشتی جلوت و فقط داری نگاش میکنی و از حجب و حیا و این نگاه، عرق شرم میریزی.
دوباره بی اختیار گوشی رو بر داری و یه عالمه چیز بنویسی که اگه عاقل بودی هزار
بار نمینوشتی... اما خوب صبح که بیدار میشی اولین چیز ببینی کلی مسیج داری ازش.
به هر حال کلا خوندن مسیجهای خود آدم که تو اون شرایط فقط کشتن روح خود آدمه و
بهتره هیچوقت این پیغامها رو نیگاه نکرد. حتی خوندن جوابا هم کم و بیش همینه...
اما به هر حال، کی تا حالا توی مغازه اصغر آقا یهو تصمیم گرفته یه مدت تو خودش
باشه و تنها باشه که تو دومیش باشی و منم اولیش که اینو بفهمم؟؟؟
از این جور آدم ها متنفرم. آدم هایی که یکهو تصمیم می گیرن برن و حتی اطلاع هم نمی دن. غیب می شن. متنفرم ازشون.
پاسخحذفراستش رفتن صرفشون برام مهم نیست خیلی، هر کسی آزاده که بیاد و بره. اون چیزی که اذیتم میکنه، اون هزار تا سوال و چرا هست که بعدش میاد تو ذهنم، این که چی شد؟ چرا؟ من چیزی گفتم؟ اون چیزیش شد؟ اصلا دیوونست؟ مریضه؟ من مریضم؟
حذف