۱۳۹۲ مرداد ۶, یکشنبه

دیار کروی ها (سه) - دیجان در شب


خسته بودم، حوصلم دیگه سر رفته بود از چند شبی که توی هتل مونده بودم و سرم رو به این لپتاپ گرم کرده بودم، تصمیم گرفتم که برم و یک جا رو پیدا کنم، تاکسی گرفتم برای مرکز شهر، شلوغ بود، پر بود از پسر‌ها و دختر‌های کروی، رستوران ها، مغازه‌های شلوغ، نمیدونستم کجا باید برم، برای چند دقیقه توی خیابون‌ها راه رفتم، یه رستوران پیدا کردم که حداقل تابلو انگلیسی‌ داشت، رفتم تو و یه آبجو سفارش دادم، خلوت بود، چند نفری هم که بودن کره‌ای بودن، گوشیم رو در آوردم و شروع کردم به گشتن یه جا برای خارجی‌ ها، بعد از کلی‌ گشتن و اینور اونور زدن توی اینترنت، پیدا کردم، کانتینا. نزدیک اونجا بود، ۵ دقیقه قدم زدن... وارد بار شدم، خیلی‌ شلوغ نبود اما حداقل همه خارجی‌ بودن، داشتم دنبال جا می‌گشتم که صاحب بار صدام کرد، آدم گرمی‌ بود، یه پسر جوون آمریکایی، خوش و بش کرد، البته طبق معمول تا می‌پرسن کجایی هستی‌ و میگی‌ فلان جا، یکم یخ می‌کنن، میشد تو صورتش دید، اما خوب همچنان گرم بود. نشستم و برام یه آبجو آورد، واقعا احساس خوبی‌ بود، همه انگلیسی‌ حرف میزدن. چند دقیقه نشستم، یه دختر سیاه پوست تپل اونور تر بود، پرسیدم میتونی‌ انگلیسی‌ صحبت کنی‌؟ سرش رو به نشانه ندونستن تکون داد. یه دقیقه بعدش خندید و گفت می‌تونم، سر صحبت باز شد. انگلیسی‌ بود و از لندن اومده بود، کوتاه قد، کپل، با موهای وزی وزی و یه کلاه لبه دار قرمز، مدتی‌ حرف زدیم از زندگی‌ اینجا گفت، از کار کردن، از همکارای حسودش که جلو پاش سنگ میندازن... یه مدت گپ زدیم، از همه چیز صحبت کردیم، دختر گرم و خوبی‌ بود. بعد از اون با تام همکلام شدم، حدود ۵۰ سالش بود، از اون آدم‌های فضول که می‌خواد بدونه کی‌ چیکار می‌کنه و چرا اینجاست، آمریکایی‌ بود و ۲۵ سالی‌ می‌شه که اینجا زندگی‌ میکنه، طبقه معمول همهٔ مکالماتم با اکثر آمریکایی ها، اولش یکم از اینکه ما تو ایران برف و کوه و جنگل داریم شگفت زده شد و بعد هم صحبت به سیاست کشید و همون بحث‌های همیشگی‌، که عجیب هم تو این بحث‌ها همه دوست دارن چند تا نون به طرف مقابل قرض بدن. وقتی‌ فهمید من هم الان دارم توی دانشگاه کار می‌کنم، منو به ریچارد نشون داد.
سر صحبت با ریچارد باز شد، شب تولدش بود و آبجو مهمونمون کرد، ۲۳ ساله بود و میشد ۲۴ ساله و به سال کروی‌ها ۲۵ ساله. اون هم جایی رو بلد نبود و بر حسب تصادف تام رو توی مترو دیده بود و اون هم پیشنهاد اینجارو داده بود. یک نرد بود به تمام معنا، پی‌ اچ‌ دی رو تموم کرده بود و برای دو ماه اومده بود این دانشگاه برای تحقیق راجع به ربات ها. دو ساعتی‌ باهم صحبت کردیم، از تکنولوژی و کار اون و کار من و اپل و گوگل و اندروید و لینوکس، چیزی نبود که راجع بهش صحبت نکنیم، تند حرف میزد، خیلی‌ تند، صدای موزیک هم به شدت بلند بود، دروغ نگم شاید ۶۰ درصد صحبت هاش رو یا نمیشنیدم یا نمی‌فهمیدم فقط حدس میزدم، اما به هر حال این مکالمه میرفت جلو، نمیدونم چطوری، اما میرفت.
لاکی اومد دوباره، همون دختر تپل انگلیسی... مست بود، شروع کرد به صحبت کردن، حرفاش فرق داشت، دیگه دری وری‌های منطقی‌ نمی‌گفت، حرفهای احساسی‌ بود... دلتنگ خانوادش بود، عاشق یکی‌ از اون پسر‌های توی بار که ظاهراً اون دوستش نداشت و با کس دیگه‌ای بود، فکر میکرد چون شاید به اندازهٔ کافی‌ برای اون خوب نیست. فقط یادمه بی‌ صدا گریه کرد. بغلش کردم. کلی‌ باهاش حرف زدم... اما خوب خیلی‌ خیلی‌ مست بود، از دست رفته بود. ساعت نزدیکای پنج بود و داشتن بار رو میبستن، کلی‌ بهش اصرار کردم که براش تاکسی بگیرم و بره خونه، قبول نکرد، حدس میزدم که شاید توی اون حالت مستی به چی‌ فکر کرده بود... هرچی‌ اصرار کردم قبول نکرد، حتی ناراحت هم شد... بلند شدم و باهاش خداحافظی کردم
بارون می‌اومد... بارون تند، به هزار دردسر یه تاکسی پیدا کردم و کارت هتل رو نشون دادم و من رو آورد هتل. نتیجه گیری همهٔ شب اینجا بود که، اینجا کشوریه که قیمت یک آبجو مساوی قیمت یک غذای خوب در رستوران هست و یه ویسکی از آبجو ارزون تر و تاکسی گرفتن از این سر شهر تا اون سر شهر حتی از یک شات ویسکی هم ارزون تر. شاید نصفش.
لپتاپ رو روشن کردم، بابا آن لاین بود، زنگ زد... پرسیدم چرا هنوز بیدارین، مامان کجاست؟ گفت شب احیاست، یک جوریم شد... نفهمیدم دیگه چی‌ گفتم، نفهمیدم کی‌ خوابم برد...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر