۱۳۹۲ تیر ۲۵, سه‌شنبه

آلنِ بیمار


دیروز مریض بودم، کل روز رو توی خونه موندم، روی تختم، فکر کنم به اندازهٔ تمام کم خوابی‌ هام و خستگی‌‌های یه ماه گذشته خوابیدم، خوب درسته که من خیلی‌ خوابم سنگینه اما خوب از اون طرف هم خیلی‌ کم خوابم، همیشه از خواب فراری بودم، مخصوصا از خواب شب، از به خواب گذروندن شبها متنفرم، اگه اغراق نکنم در بیست و چار ساعت معمولا فقط ۵ ساعت می‌خوابم. از اصل قضیه دور نشم... کل روز رو خوابیدم، مخصوصا که قرص هم خورده بودم و گیج و منگ بودم. امروز صبح بیدار شدم، هنوز احساس می‌کردم که مریضم، حالم خوب نبود، اما با همه اینها تصمیم گرفتم که برم سر کار. نمیدونم چرا اینقدر از خونه موندن و سر کار نرفتن تو روزایی که مریضم میترسم. اینا خودشون سرشون که درد می‌کنه خونه می‌مونن، اما من همش استرس این رو دارم که برای کارم بد بشه، یا فکر کنن می‌خوام از زیر کار در برم. به هر حال دوش گرفتم، از خونه زدم بیرون، خودم میدونستم چقدر داغونم، صورتم، چشمام، بینی‌ گریپم، صورت بیحالی که با ته ریش دیگه حتی یه ذره رمق هم توش نبود، توی ایستگاه اتوبوس نشستم، تنها دلم خوشیم دو تا خط سبز روی کفشهای مشکیم بودن، فک کنم این تموم شادابی بود که میشد امروز در من دید، همون‌جا یه عکس از کفشم گرفتم و شیر کردم روی فیسبوکم با یه چند خط مزخرفات. رسیدم سر کار، همه تعجب کرده بودن که چطور من که هر روز آخرین نفریم که میرسیم سر کار امروز اول صبح اومدم، مجبور شدم چند بار این رو توضیح بدم که دیروز تمام روز رو خواب بودم و .... اما خوب قیافم فکر کنم خیلی‌ داغون تر از اونی‌ بود که فکر می‌کردم، حتی خط‌های سبز روی کفشمم تاثیری توی شاداب کردنش نداشت، این بود که چند نفر بهم گفتن برو خونه، حالت خوب نیست. یه جورایی احساس خوبی‌ کردم از برگشتن بخونه. انگار فقط این همه راه رو رفته بودم که ببینن که من مریضم و نیاز به استراحت دارم، اینکه اونا بهم بگن برو خونه. شایدم به خاطره من نگفتن، از ترس مریض شدن خودشون بوده، مخصوصا اینا که کلی‌ جون عزیزن...به هر حال، چندتا ایمیل زدم و کارای سفرم رو جفت و جور کردم و قدم زنان برگشتم سمت ایستگاه اتوبوس، چندتا سوپ آماده و آب‌میوه گرفتم، تنها مراقبتی که می‌تونم از خودم کنم. رسیدم خونه، و دوباره خواب... حالا اینکه یه سرماخوردگی کوچیکه، اما کلا مریض بودن، اونم تنها، چقدر حس مزخرفیه. مخصوصا که مجبور باشی‌ از همه مخفی‌ کنی‌، اگه به گوش مامان برسه که دیگه هیچی‌... فکر و خیالش هزار جا میره، تا یه سرطان حاد نوع چهار. اونم اون سر دنیا که هیچ کاری از دستش بر نمیاد. من اینجا هیچ وقت مریض نشدم، حداقل این چیزیه که مامانم فکر میکنه... ترجیح میدم همه بی‌خبر باشن تا اینکه دلواپس...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر