آغاز نوشت:
همیشه دلم میخواست بدونم که انقدری که من "دوستت دارم" رو از زبان مامان شنیدم، بابا هم شنیده؟ کم کم وقت سفید شدن موهامِ و هنوز هر دفعه که با مامان صحبت میکنم، حداقل یک بار جمله "دوستت دارم" رو ازش میشنوم. حتی از بابا، خیلی دلم میخواد بدونم این روزها که ما دیگه نیستیم، حتی نزدیک هم نیستیم، خودشون هستن و خودشون، چقدر بهم میگن "دوستت دارم؟" چرا من حس میکنم مامان ما رو بیشتر از بابا حتی دوست داره، چرا حداقل اینقدر ما بیشتر میشنویم. چرا من حس میکنم که مامانها -مخصوصا از نوع ایرانی- بجای عاشق همسر بودن، عاشق فرزندهاشون میشن. اگه این نرماله، به شدت نرمال افتضاحیه.
میان نوشت:
اساسا انسانهای سمج رو دوست دارم، اونایی که به یه چیز گیر میدن و ولش نمیکنن، این که انقدر درگیر یه چیز باشی که متوجه گذر زمان نشی رو دوست دارم، همونقدر که از انتظار متنفرم، من کلا هرگز انسان صبوری نبودم، نمیتونم هم باشم. اصلا صبر کردن مزخرفه، ترجیح میدم آبغوره بخورم تا منتظر حلوا بشینم. شاید دلیل اینکه به یه کاری اینقدر گیر میدم همینه، اینکه حوصله انتظار برای چیزهای دیگه رو ندارم.
پایان نوشت:
دوچرخم رو توی ایستگاه قطار گذشته بودم، از کار که برمیگشتم دیدم هوا خوبه و بارونی نیست، گفتم با دوچرخه برگردم، کمی هوا بخورم، از حالت دوبعدی خونه، کار، خارج بشم. اما خوب هنوز مسیری نرفته بودم که دوچرخه شروع کرد به صداهای عجیب و غریب، چند دفعه پیاده شدم، نگاه کردم، چیزی پیدا نکردم.
نزدیکی خونه بودم، اعصابم خورد شد، با چترم شروع کردم با چرخ دوچرخه کشتی گرفتن، بلکه آروم بگیره، چوب لای چرخ خودم گذاشتن همانا و سکندری خوردن همان، در یک لحظه حس پرواز رو تجربه کردم و صورت دوچرخه سوار پشت سرم رو دیدم که دهانش داشت از حالت نیمه باز به باز تغییر میکرد و نمیدونم اما دلم میخواست در همون کسری از ثانیه انگشت شستم رو به نشانه تشکر از توجهش بالا ببرم که آخ....
از اون موقع هی سعی میکنم هر دوتا دستم رو با هم به صورت متوازن و متقارن بالا ببرم و روی یک پا بایستم، برای خودم جوک میگم که ببینم میتونم بخندم یا نه، چندتا معما هم برای خودم طرح کردم که البته فقط برای یکیش به جواب رسیدم.
پی نوشت یک: من به این زودیها موهام سفید نمیشه، البته اگه به بابا رفته باشم.
پی نوشت دو: فردا تولد سیما دعوتم، نمیدونم چی رو میخواد جشن بگیره، اینکه هر روز یه قدم داره به اونور بوم نزدیک میشه؟ البته خوب احتمالا فردا مجبورم که بهش بگم "وای مثل دختر چهارده ساله هستی هنوز و تو به جای اینکه سنت بالاتر بره هر روز داره پایین تر میاد". احتمالا در همون حال به گوشهی چشماش نگاه کنم و ببینم چندتا خط افتاده. حالا اینکه کی برسم کادو بگیرم و اصلا چی بگیرم بماند.
نظر دارم!
پاسخحذفآغازنوشت: اتفاقا من گاهی عذاب وجدان میگیرم که چرا مثل بقیه مامانها نیستم و به بابای بچه ها بیشتر میگم دوستت دارم و بیشتر بوسش میکنم.... گاهی احساس میکنم مامان خل و چلی هستم....
میان نوشت: آی لجم میگیره از این آدمهایی که به یه چیزی گیر میدن! حتی وقتی خودم به یه چیزی گیر میدم از خودم هم لجم میگیره
پایان نوشت: شک نکن که ایراد پیدا کردی :))))))
پی نوشت ۱: نظری ندارم
پی نوشت ۲: من کلی خوشحالی میکنم از سن و سال خودم... حوصله ی تولد ندارم ولی اگه بگیرم بابت اینکه یک سال دیگه زندگی کردم از نوع خوبش و یک سال بیشتر تجربه کسب کردم جشن میگییرم و الان تو و حرفهات رو درک نمیکنم. راستی من کادو هم نمیخوام. بهم هم نگو که خیلی جوون موندنم چون قیافه م این شکلی میشه :|
- البته نظر من که معیار نیست، اما خوب به نظر من اینجوری درست تره، بچهها یه روزی میان، بخشی از زندگی رو همراه هستند و باز میرن ناینکه کامل برن اما خوب...، مهم اون کسی که همهٔ زندگی رو با هم شریک میشیم،
حذف-ما آدمهای سمجِ لج درار،
- ایراد که همیشه داشتم چیز جدیدی نیست!
- خوب فرق من و شما همینجاست، شما زندگی رو الکی دوست داری، من معمولا علاقهٔ خاصی به زندگی ندارم. پس به تولد هم از دو تا زاویه مختلف نگاه میکنیم، شاید...
آغازنوشت: فکر کنم منم مثل مامان تو از اون نرمال افتضاح ها باشم!
پاسخحذفمیان نوشت: من خودم اوستای گیر دادن و ول نکردنم!! همه رو خفه میکنم!
پایان نوشت: نظری ندارم
پی نوشت ۱: ایضا
پی نوشت ۲: حال هر سنی رو باید برد!
در ضمن مگه شماها هم گیرِ چی بپوشم دارین؟؟؟
- خوب این از نظر من خوب نیست، البته فقط نظر شخصی منه و معیاری برای درست یا غلط بودن این حقیقت نیست. خوش به حال فرزند دلبندتون پس.
حذف- خوب پس ما آبمون توی یه جوب میره، این گیر دادن بعضی وقتا خیلی خوبه، برای خود آدم لذت بخشه اما برای اطرافیان آزار دهنده ظاهرا.
- حال هر سنی رو هم نبردیم، نبردیم، زندگی حال من رو نگیره بسه برام!
- آخ من حقیقتش خیلی دارم، زیاد، من لباسم که میخوام بخرم، حتی جایی میخوام برم، میمونم چی انتخاب کنم، همیشه باید یکی باشه بگه اینو بپوش، بعد من اگه دوست نداشته باشم بتونم مخالفت کنم و خودم رو قانع کنم که اون یکی بهتره، یه همچین آدم خل وضعیم.
اون کت و شلوار فلفل نمکیتو بپوش با پیراهن سفیدت و کروات مشکی .کفش قهوه ایهاتم با چوراب سفید .مردا دیگه چی می پوشن؟؟؟؟؟
پاسخحذفبه رسم بقیه دوستان :
آغاز نوشت :داستان یه واقعیت افتضاحه .بچه ها را بیشتر دوست دارن .(خود منم مستثنی نیستم !!)
میان نوشت:طفلک زنی که نصیب تو بشه .آدمایی که به یه چی گیر میدن اعصاب برا آدم نمیزارن .تجربه دارم که میگم .
پایان نوشت :منم با دوچرخه اینور اونور میرم کلی هم با دوچرخه ام دوستم .
پی نوشت یک :چه خوب .
پی نوشت دو :تولدش مبارک .
- از بین همهٔ اینها که گفتید من فقط یه کروات مشکیش رو دارم که اونم تازه گلای ریز زرد روش داره!!! والا ما مردها هم این مشکل رو داریم، و تقصیر ما هم نیست، این هم فکر میکنم از طرف خانمها به ما مردها تحمیل شده. یعنی خوش و البته سخت سلیقگی خانومها ما مردها رو اینجوری بار میاره.
حذف- خوب چرا اینجوریه؟ پس اون همسر دلبند، همراه همیشگی، اون تکلیفش چی میشه؟
- عجب!!! حالا هزار تا حالت مختلف برای این نظر شما وجود داره که سخته دونه دونه نام بردنش.
- من هم دچرخم رو دوست دارم، اما نه توی زمستون و پاییز و بارون.
- مرسی،
مادر من آدم مغروریِ
پاسخحذفهنوز زنی مغرور تر از مادرم ندیدم، البته نه غرور بد
غرورش رو من دوست دارم
احساساتش رو بیان نمی کنه، با کارهاش، با لطف هاش نشون میده که دوست داره کسیو یا نه
کمی تا قسمتی هم به اون گرایش پیدا کردم.....
راستی چرا فقط به اونور بوم فک می کنی؟ :دی
فعلا زنده ایم، وقت داریم
خوب منم منظورم حتما گفتنش نبود، هر کسی راه خودش رو داره، روش خودش، مهم اینه که ابراز کنه، چطوری بودنش مهم نیست... و مهم تر اینه که طرف مقابل هم بتونه با همون روش درک کنه...
حذفمن به اونور بوم فکر نمیکنم اما زندگی تا یه جایی مثل کورنومتره، دکمهٔ استارت داره، شروع میشه، اول هر مرحله رکورد میزنی خوشحالی از جلو رفتن، خوشحالی از دویدن. اما از یه جایی به بعد مثل شمارش معکوسه (استپ واچ)، همش باید نگاه کنی ببینی چقد وقت مونده...