دقیقا یادم نیست که دیشب چه ساعتی خوابم برد، تا نیمههای شب بساط بحث و فلسفه برقرار بود، اصلا بعضیها یک جور اعتیاد به این مباحثه دارند، آدمهای این گروه ما هم از همین دسته اند، تنها مزّیت این هست که سه خط مشی کاملا متفاوت سر یک نکته کل کل میکنند و آخر هم معمولان نتیجهگیری بحث رو یک جایی اطراف نقطهای که عمود منصف از بحث عبور کرده رها میکنیم که نه سیخ بسوزد و نه کباب. دیگه بماند به عهده هرکس که خودش تکلیفش رو با خودش روشن کنه! یعنی غیر این هم نمیشه!
از اونجایی که یک ریز صحبت کردن گرسنگی به ارمغان میاره، لاجرم ساعت سه نیمه شب بساط چلو مرغ برپا شد و نوش جان هم شد، اما آخر چنان شد سرانجام کار که اینقدر در طول این بحث چندین ساعته پیچ و تاب خوردیم که عمود منصف رو گم کردیم و حقیقتا آخرش خودمون هم نفهمیدیم چی شد که ازینجا به اونجا رسیدیم!
این سردرگمیها گاها شیرینه! من یک زمانی خیلی شیفته فلسفه و منطق و انسان شناسی بودم و این بود که خیلی به کتابهای نیچه و فروید و مارکس و از این قسم عشق میورزیدم، اما خوب احتمالا در اون سن هنوز یک مقدار زود بود برای من! مخصوصا جناب نیچه! اینکه دروغ چرا اینقدر بعضی از پاراگرافها سنگین بود که من بعد از چهار بار خوندن هنوز نمیفهمیدم منظور آقای نویسنده چیه! این بود که تصمیم گرفتم که اون قسمتهایی رو که نمیفهمم روی استیکر (کاغذ یادداشت های چسب دار) بنویسم و به دیوار اتاق بچسبونم که جلوی چشم باشه و هر از گاهی دوباره خوانی کنم و فکر کنم بلکه به محتوا برسم!
دروغ چرا، در میزان نفهمی من همین بس که بعد از تمام شدن دومین کتاب از نیچه، دو دیوار اتاقم از سقف تا فاصله نیم متری از زمین به رنگ زرد استیکرها در آمده بود!
حتی اون صلیب بزرگی که روی دیوار اتاقم کشیده بودم، شعرهای شاملو و مشیری و همه و همه زیر اون استیکرها مدفون شده بودند. برای مدت طولانی اونجا بودن و هر از گاهی یکی رو میخوندم و فکر میکردم. عمرشون مثل گلبرگها یکی یکی تموم میشد و از روی دیوار می افتادن و یکی یکی رفتند تو صندوقچه خاطرات تو کمدم!
اون روزها شاید خیلی فکر نمیکردم که نتیجه رضایت بخشی داشته باشه، اما دیشب حس کردم...، وقتی یکی از دوستان بحث رو به یکی از گفتههای نیچه کشوند و انگار توپ را مستقیم سانتر کرده بود در زمین من و من بدون اینکه بدونم بر و بر به توپ نگاه میکردم! اینکه توپ افتاد جلوی پاهام و به صورت غیر ارادی یکی یکی بازیکنان حریف رو دریبل زدم و توپ رو چسبوندم به طاق دروازه حریف! در تمام مدت که من مشغول دریبل زنی بودم یکی یکی اون استیکرهای زرد رو انگار در ذهنم ورق میزدم و آنها که لازمم بود را گوشه مغزم نگه میداشتم و بقیه رو میگذاشتم دوباره توی صندوقچه خاطراتم.
اون روز که نوشتن روی استیکرها رو شروع کردم آینده نگری نکرده بودم! دروغ چرا، ذوق کردم از خلاقیتهای روزهای نفهمیم. شاید نفهمیهای امروزم هم مقدمه اندکی فهم فرداها بشه! شاید.
پی نوشت یک: صبح که بیدار شدم انگار راه گلوم رو بسته بودن، چشم هام میسوخت، بدنم بی حس و کرخت بود. لبهٔ تخت که نشستم توان راست کردن زانو هام رو نداشتم! بله من سرما خورده بودم! چند دقیقه که گذشت بد تر هم شد، ادالت کلدها رو با چایی و لیموی تازه و عسل فرو بردم و دوبار اسیر تخت شدم، هی لرز کردم! عرق کردم، سردم شد، گرمم شد! یک تیکه مرغ رو توی آب انداختم به همراه مقداری سبزیجات سوپ. ماحصل رو اگر بابا میدید میگفت این آب زیپو آخه خوردن داره!!! سوختم موقع خوردن، نه از داغی که از تندی!!! تمام پرتغالهای یخچال رو هم خوردم که مبادا کمبود ویتامین سی من رو از پای در بیاره! یک شنبه رو که اسیر تخت بودم و احتمالا دوشنبه رو هم!
پی نوشت دو: مامان زنگ زده، میگه چرا صدات گرفته... میگم یکم سرما خوردم، دعوام میکنه که چرا باز تو سرما خوردی! یک ربع بعد زنگ زده و با بغض میپرسه این رو داری؟ اون رو داری؟ اینو بخور، اونو نخوریا، الهی من بمیرم!! خدا نکنه نن جون!
پی نوشت سه: آخ بدش میاد که میگم نن جون، هر دفعه میگه؛ گفتم میری اروپا به جای "مامان" میشم "مامی"، حالا این "نن جون" از دهنت نمیافته همه جا آبروی من رو میبری!
پی نوشت چهار: شاهد امروز هم خالی از لطف و خاطره نیست! بابت کیفیت اثر شرمنده!
اجرای زنده ی بخشی از شهر قصه توسط آکولاد در مراسم سالروز تولّد محمود استاد محمّد در خانه هنرمندان/اثر بیژن مفید