تاریک، خنک، اما مطبوع. دو عقربهٔ مماس پشت خاموشترین لامپهای شهر به سمت شمالیترین ستاره آسمون. یه کلیسای خاموش، دو عقربه روشن به اندازه تمام تاریکی چراغهایی که باید روشن میموندن. نه منتظر... برای دل خودشون... یه دوچرخه که میتونی هرجور که خواستی برونیش.
بالا، پایین، کج، راست... لا به لای تیرهای چراغ برق، وسط خیابون، با چشمهای کاملا بسته، هو کیرز؟ سری که باید روی گردن بند باشه... اما نیست. سرهای گردون روی دوچرخهها بند میشن، اما روی پاها نه! امروز چندم بهاره؟ من امروز باید کجا میبودم، چه مهمه؟ تو کجایی؟ توام که وسط این بهار گم شدی... میتونه اشتباه باشه، میتونه... اما باید درست میبود...
همین الان اگه پرواز کنی در امتداد همون عقربهها میبینمت، یه جایی کنار همون شمالیترین ستاره... کوله ات رو بردار، وقت دویدنه، مسافریم...
یک توصیف کاملا شخصی از رزیستنس، میوز...
پی نوشت: شاهد رو هم که در کنار صفحه ببینید...
جواب میده!
پاسخحذفاین نظری رو که من اینجا گذاشته بودم شما حذف کردی؟!!
پاسخحذفنظرم کوش؟