فصلها مرزی ندارند!
روشن کردن یه آباژور کم نور، رقص شعله یک شمع روی میز، لابلای دود عود با طعم قهوه، یک لیوان بزرگ چای داغ، پلی کردن آخرین قسمت از رادیو روغن حبه انگور، به دست گرفتن برادران کارامازوف که چند هفته هست در صفحه صد و پنجاه و سه روی میز درجا میزنه میتونه یک غروب اردیبهشتی رو به یک بعد از ظهر دلگیر اما دوست داشتنی پاییزی تبدیل کنه! حتی امروز غروب هوا هم سرد بود!
من فعل "گشته" خزان نو بهار من رو به تنهایی و با دستای خودم صرف کردم!
امروز دلم با اردیبهشت نبود، پیش آذر بود!
پی نوشت یک: این هم شاهد امروز
پی نوشت دو: تشکر از یک دوست برای این رادیو
این اپیزودش خیلی خوب بود.مخصوصا اون تکه از فیلم طعم گیلاس عباس کیارستمی... و مثل همیشه گوران برگویچ های عالی.
پاسخ دادنحذفاین فواد رو خیلی دوست دارم.پسر بسیار فهمیده ای هستش.امدن رشت و یک دیدار عمومی داشتند.هایده هم مادرش هست و ادهر...آخ که این مرد صداش رو از بهشت داره.
برادران کارامازوف به کجا رسید؟من با داستایوسکی آبم تو یه جوب نمیره!دوستش ندارم.
دروغ چرا! منم با این جلد اولش آبم توی یک جوب نمیره! مخصوصا که خودش هم توی مقدمه این رو میگه! انگار دارم دارو میخورم!
حذفخوشحالم که بعد از مدتها مهمان خانه ام بودی. خوش آمدی.
پاسخ دادنحذفگولدن
مرسی گولدن جان! حتما میزبان خوبی بودی که همیشه مهمونتیم.
حذفشما که غریبه نیستید، رادیو یدونه بود اونم چهرازی. گذشت، تموم شد، بدبختیمون اینه به رادیو هم نمیتونیم دل ببندیم.
پاسخ دادنحذفبله آقا، بله! البته که ما به جمع چهرازی ها دیر رسیده بودیم.
حذفچیزی که نفهمیدم اینه که با این غروب آذری نشونه بهتر شدن حالته یا نیست!!
پاسخ دادنحذفاز اون سوال سخت ها میپرسی مامان! چی بگم، نمیدونم خودمم.
حذفبیا و مردنگی کن و خصوصی آدرس ف. ب رو برام بنویس ، دیگه کمتر توی وبلاگ مینویسم ، لااقل اونجا داشته باشمت
پاسخ دادنحذفچرا همه میخوان برن؟!چرا همه میخوان کم کار بشن؟!
حذفخیلی سوال خوبی پرسیدی، ذهن منم مشغول کرده
حذفهمون ایمیل سابق؟
حذفخوش به حالت كه هنوز كتاب ميخواني من كه هيچ...
پاسخ دادنحذفمن هم در عمل هیچ، فقط سعی میکنم!
حذف