اصولاً بین خواستن و نتونستن، و همینطور تونستن و نخواستن یه رابطه برقراره...
کلا کم نیستن چیزهایی تو زندگی که میخوایم انجام بدیم و نمیشه، و همینطور کم نیستن کارهایی که نمیخوایم انجام بدیم ولی مجبوریم، نمونش همین الان، از بیرون اومدم خونه، خیلی خستهام و خوابم میاد، اما بر خلاف میلم که میخوام فقط بخوابم، مجبورم که دوش بگیرم. اما فقط کافی که یه روز گرم برگردم خونه فقط دلم یه دوش آب سرد بخواد، یا منتظر تلفنم، یا داره مهمون میاد، یا باید جایی برم یا یا یا که نمیشه اون لحظه بری و دوش بگیری. حالا همین رو تعمیم بدین به بقیه کارهای روزانه. اصلا رابطهٔ این خواستن و نتونستن - و همچنین نخواستن و مجبور بودن- یه جورایی رابطهٔ عاشقانست، از اون رابطه هایی که از توی راه پله نرسیده شروع میشه، از اونا که فرداش همسایت در کمال حجب و حیا یه تیکش رو به دستگیرهی در خونت آویزون میکنه، خوب البته استثنا هم هست، قرار نیست که همهٔ رابطهها هم تهش به جاهای خوب برسه. بگذریم... همهٔ این کلیشهها که خواستن توانستنه، همش یه دروغ بزرگه... فقط واسه اینکه خودت رو مجبور کنی تا اونی که نمیخوای نشه. که اینم ماهیت تئوری من رو عوض نمیکنه، فقط شکلش عوض میشه. به هر حال الان مجبورم برم دوش بگیرم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر