خوب قاعدتاً تا الان میبایست حداقل چمدونم رو میبستم، اما خوب هنوز حتی یک دونه از وسایلم رو هم جمع نکردم، خونهام که از دیشب مثل میدون جنگه، از اونجایی که نمیدونم اول تمیز کردن خونه رو قبل از رفتن شروع کنم، یا جمع کردن وسایلم رو، همچنان هیچ کاری نکردم. اصلا مزه سفر رفتن به اینه که همهٔ کارات رو ساعت آخر انجام بدی، اینکه اصلا فکر نکنی و فقط هرچیزی که دم دستته بریزی توی چمدون. مثل تموم مسافرتهایی که ساعت دو نصف شب تصمیم میگرفتیم و سه نفری فقط یه کوله پشتی بر میداشتیم و واسه یه هفته گم و گور میشدیم، چقدر اینجوری رفتیم شمال. بهترینش اون شب زمستون بود که دقیقا ساعت یک نصف شب تصمیم گرفتیم بریم، برگشتیم خونه و وسایلمون رو برداشتیم، سر راه هم واسه خودمون خرید کردیم و راه افتادیم، بعد از دو ساعت رانندگی رسیدیم به گردنه، به خاطر برف سنگین بسته شده بود. یعنی چندتا کامیون و هیژده (هجده) چرخ گیر کرده بودن اون وسط و هیچ ماشینی نمیتونست رد بشه. البته زنجیر چرخ هم نداشتیم. همون وسط ناکجا آباد، یادمه کریزی فراگ گذشتیم و خوردنی هامون رو خوردیم و دیوونه بازی کردیم و شیش صبح خونه بارنی بودیم... ظهر که رفتم خونه حتی مامان بابام نپرسیدن تو بجای شمال چرا اینجایی. عادت داشتن به این چیزا... اما خوب دیگه گذشت اون روزها. حالا الان باید کلی فکر کنم و وسیله جمع کنم برای سفر رفتن، باید دو دو تا چهار تا کنم برای همه چی... آخرشم همش فکر میکنی که یه چیزی یادت رفته، و اکثرا برای من واقعا یه چیزی یادم میره. حالا نمیدونم از کجا شروع کنم... خوب که فکر میکنم، گشنم هم هست. اوه سخت تر شد...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر