۱۳۹۳ فروردین ۱۱, دوشنبه

و تولدی دیگر...

نوشتن برای بعضی‌ آدم‌ها سخته، حتی نوشتن یک تبریک تولد. 

هر چقدر که بیشتر بدونی توصیف کردنش سخت تر میشه، شاید بخاطر وسواسه، شاید به خاطره اینکه می‌ترسی‌ توصیفهات نتونه به اندازه‌ای که میدونی‌ وصفش کنه... حداقل به اندازه‌ای که فکر میکنی‌ میدونی‌... حداقل این رو از نوشته هاش حس می‌کنم.

فکر نمیکنم پیچیده باشه، فقط زیاد میدونه، حداقل اینه که زیاد فکر میکنه! شاید سخت‌ترین قسمتش همینه که نمیتونی‌ براش بنویسی‌...

کوتاه کوتاه می‌نویسه، اما فهمیدنی،  گنگ مینویسه اما میشه حسش کرد، حداقل اون نوشتنی هایی که من میخونم. انقدر حس کردنی که من میتونم خودم رو مخاطب تک تک نوشته هاش بدونم. 

تولدشه، تازه میدونم هم که خندیده... خوشحالِ خوشحال. 

زاد روزت خجسته آنی‌.

 پی نوشت: شاهد هم به مناسبت تولد آنی.

۱۳۹۳ فروردین ۸, جمعه

یک توصیف کاملا شخصی‌ از رزیستنس، میوز...

تاریک، خنک، اما مطبوع. دو عقربهٔ مماس پشت خاموش‌ترین لامپ‌های شهر به سمت شمالی‌ترین ستاره آسمون. یه کلیسای خاموش، دو عقربه روشن به اندازه تمام تاریکی‌ چراغ‌هایی‌ که باید روشن میموندن. نه منتظر... برای دل خودشون... یه دوچرخه که میتونی‌ هرجور که خواستی‌ برونیش.

 بالا، پایین، کج، راست... لا به لای تیر‌های چراغ برق، وسط خیابون، با چشم‌های کاملا بسته،  هو‌ کیرز؟ سری که باید روی گردن بند باشه... اما نیست. سر‌های گردون روی دوچرخه‌ها بند میشن، اما روی پا‌ها نه! امروز چندم بهاره؟ من امروز باید کجا می‌بودم، چه مهمه؟ تو کجایی؟ توام که وسط این بهار گم شدی... میتونه اشتباه باشه، میتونه... اما باید درست می‌بود...

همین الان اگه پرواز کنی‌ در امتداد همون عقربه‌ها میبینمت، یه جایی کنار همون شمالی‌ترین ستاره... کوله‌ ات رو بردار، وقت دویدنه، مسافریم...

یک توصیف کاملا شخصی‌ از رزیستنس، میوز...


پی نوشت: شاهد رو هم که در کنار صفحه ببینید...

۱۳۹۳ فروردین ۲, شنبه

نوروزانه

خیلی‌ سعی‌ می‌کنم، تک تک سالهایی که خانه نبوده‌ام، اما...

زورم به صورت این مردم نمیرسد، زورم به عطر هوا نمیرسد، زورم به شکوفه‌های درختان نمیرسد، زورم حتی به همین آدم‌های دور و برم هم نمیرسد،

اینجا بوی عید ندارد که ندارد...

سبزه که سبز کنم، خانه تکانی که کنم، صبح تا شب اندک اندک گوش کنم، تخم مرغ آب پز کنم و خط خطی‌ کنم، دور هم جمع بشویم و مهمانی بگیریم، فایده ندارد.

اینجا هیچ چیزی بوی عید نداره، حتی بوی سرکه هفت سین که همه خونه رو پر کرده، حتی سبزه‌ای که ریختم طراوت و سر سبزی سبزه‌های بابا رو نداره.

نوروز فقط در خونه نوروز میشه.

سبزه سبز کردم، هفت سین خریدم، خونه تکونی هم کردم، دور هم جمع شدیم و جشن گرفتیم، ساز زدیم و آواز خوندیم، باهم شام خوردیم و تا نیمه شب رقصیدیم. همه چیز خوب بود، عالی‌ بود، اما بوی عید نداشت...

سکوت چند دقیقه‌ای قبل از تحویل سال، صدای زمزمه "یا محول القلوب" بابا، آهنگ صدای حافظ خوندن‌های همسر خواهر، سکوت و وقار و ژست سختگیرانه مامان، لبخند و چشم های منتظر یکی یکدونه خواهر، اسکناس‌های نو و تا نخورده لای قرآن، عطر سبزی پلو با ماهی‌ روز عید، مریم های روی میز هفت سین، اینا بود که بوی نوروز میداد... 

اما همچنان سعی‌ می‌کنم که به یاد بیارمش، خوشحال باشم، حسش کنم، تازه بشم. شاید مثل خونه نباشه، اما همچنان این نوروز هست. باید باشه.

شاید نوروز‌های اینجا، طعم نوروز‌های خونه رو نداشته باشه، اما هنوز پر از شیرینی‌ و عشق و خاطره هست. حداقل پر از خاطرات خوب.

هر کجا که هستید، چه نزدیک، چه دور، نوروزتون پیروز. امسالتون پر از عشق و لبخند.

پی نوشت یک: شاهد نوروزیم، بس که این چند روز همه جا این آهنگ رو دیدم، حتی قبل از شنیدنش.
پی نوشت دو: این روزها حتی حوصله دری وری نوشتن هم ندارم.

۱۳۹۲ اسفند ۱۱, یکشنبه

شاید الان آروم خوابه!!!

مهربون بودن اساسا با جذاب بودن فرق داره!

آدم‌های اطراف شیفته جذابیت‌ها هستن، نه شیفته مهربونی ها. همه مهربونی رو دوست دارن، همه بودنش رو میخوان اما در نهایت بین جذابیت و مهربون بودن، برنده آخر همیشه جذابیته.

اینکه نسبت به همه آدمها مهربون باشی‌، نتیجه‌اش این نیست که همه همیشه همراهت بمونن. همه سرگرم بودن با جذابیت رو هرچند برای مدت کوتاه ترجیح میدن به همیشه داشتن مهربونی. همه میگن که مهربونی رو ترجیح میدن، اما گوش نکن، حرف مفته.

اگه بین جذاب بودن و مهربون بودن، مهربونی رو انتخاب کردی، از آدم‌ها توقع نداشته باش که مهربون باشن، همه توقع مهربونی رو دارن اما الزاماً با مهربونی جواب نمیدن. اگه یه روز انتخاب کردی که آدم مهربونی باشی‌، مطمئن باش که آخرش با همه قشنگیاش همین تنهایی هست، همین کم مهری ها.

وقتی‌ سعی‌ کنی‌ با همه آدم‌ها مهربون باشی‌، سعی‌ کنی‌ همه آدم‌ها رو راضی‌ نگاه داری، نتیجه‌اش یه عده‌ همیشه ناراضیه، یه عده‌ِ حسود، و یه عده‌ آدم همیشه عاشق جذابیت.

هرچقدر برای آدم‌ها زحمت بکشی، بعد از یه مدت دیگه هیچکس هیچی‌ نمیبینه، مهربونیات میشه وظیفه ات.

توی شلوغی کارناوال، وسط آدم‌های خوشحال و خندان و رقصان، هنوز میشه غمناک بود، میشه با چند تا شات ویسکی توی بار، ماسک لبخند رو از روی صورتت برداری، به یه جا خیره بشی‌، بغض کنی‌.

میشه دست نزدیکترین آدم رو توی جمع بگیری و بخوای که برسونتت خونه چون حالت خوب نیست، 

این دری وری‌ها پر بود توی سکوتم، موقع درد و دل هاش، موقع اشک ریختناش توی یه خیابون پر از رنگ و صدا، وقتی‌ میگفت؛ "من با همه مهربونم، من به همه کمک می‌کنم، اما هیچکس من رو دوست نداره". اما گفتن این‌ دری وری ها هیچ کمکی‌ نمیکنه، فقط رویاهای قشنگش رو خراب تر میکنه.

من نمیتونم اشک آدم‌ها رو تحمل کنم، مهم نیست کی‌ باشه، نمیتونم. یا می‌زنم زیر گریه، یا عصبی و دیوونه میشم. 

شاید فقط بتونی‌ بغلش کنی‌، گونه‌اش رو ببوسی و آروم در گوشش بگی‌، چشم‌های خوشگلت رو با گریه خراب نکن. 
آخرش میتونی‌ برسونیش خونه، بخوابونیش توی تختش، چراغ‌ها رو خاموش کنی‌ و در رو ببندی و بری.

به همین راحتی‌ اشک‌های یه آدم که فقط نیم ساعت هم مسیر زندگیت بوده، برای همیشه یادت می‌مونه. اینکه تمام شب تو هم شلوغی رو یادت میره، اینکه حس می کنی این حرف ها آشناست. هرچند شاید اون حتی صبح روز بعد یادش نیاد نیم ساعت از تنهایی هاش رو با یه غریبه شریک شده.


پی نوشت: ربط شاهد فقط به احوالات نگارنده در زمان حال است.