من اصلا نمیدونم، نمیفهمم این قانون شب خوابیدن و روزها بیدار بودن از کجا اومده؟ کی گذاشتتش؟ حیف شب نیست، اینهمه سکوت، اینهمه احساس، این همه حرف نگفته. بعد آدم شب رو به خواب بگذرونه؟ روزا همیشه مثل هم دیگن، تکرارین، حداقل واسه من. هر جور که باشه روزها برای من تکراریه. اما شب فرق میکنه، فرق شب تابستون با شب زمستون از اینجاست تا ستاره. پشت پنجره نشستن توی شب بارونی، قدم زدن روی برفا توی شب زمستونی، نشستن و با یکی صحبت کردن تو یه شب تابستون، عطر گلا تو شبای بهار، همش با هم فرق داره، هر کدومش یه دنیای دیگست، هرکدومش یه احساس دیگست. فکر نمیکنم کسی تا بحال توی روز عاشق شده باشه، همهٔ عشقها مال شباست، مال تاریکیه، مال سؤ سوی ستارهاست حتی اونایی که پشت ابرها نشستن. هر چی خاطره دارم از تنهایی هام، از احساسم، از خودم همشون تو شب هام بودن. شب خودش یه داستان دیگست. نمیدونم که چرا مجبورم شبهای عمرم رو به خواب بگذرونم و روزهای تکراری رو تو زندگیم هر روز بشمرم... کاش میتونستم این رو به رئیسم هم حالی کنم، حداقل الان مجبور نبودم بعد از دو ساعت قلت زدن تو تختم بیام اینجا و درد دل کنم....
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر