دوست دارم، گوش که میکنم آرام میشوم، پالت را میگویم، دوستشان
دارم. هر بار که "از سرزمینهای شرقی "شان را گوش میدهم بر میگردد،
همان لبخند تلخ را میگویم، یاد آن روز میافتم که مرا گذاشت و رفت، یاد آن روزی
که دوباره بازگشت و من بودم که در را بستم. شاید اصلا قدم بر نمیداشت، شاید میایستاد
و من را نگاه میکرد و میرفت. حالا که بستم، من احمق...
دوست دارم تلخ خنیدن را، شیرین است، یک طور بیمار گونه ایی برایم
شیرین است. کاش لااقل اینها بمانند باهم، هی بنوازند و بخوانند و من هی لبخند
تلخ بزنم. هی تلخی خاطراتم را مزه مزه کنم در دهانم، که چقدر شیرین است...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر