هوای مه آلود یه حس قریب/غریب داره، همیشه داشته، برای من. بسته به غلظت و رقتش. هرچه غلیظتر قربتش بیشتر!
یک جورهاییه برای منی که هیچوقت نخواستم بیشتر از دو قدم جلوی پاهام رو ببینم، نه اینکه نبینم، بخوام یا نخوام دیده میشود، نمیشه سر چرخوند و بالا و پایین رو دید و روبه رو رو ندید! نمیشه یک جایی به یادش نیفتاد، نمیشه دلواپس نبود...
صبح که از خونه خارج میشم و به سمت ایستگاه اتوبوس قدم میزنم هرچقدر که سرم رو پایین نگاه میدارم و قدم هام رو میشمرم، دلهره ست که گاه گاهی سرم رو به بالا فشار میده که رو به رو رو ببینم، که نکنه قبل از رسیدن من اتوبوس از چهار راه رد بشه. دلواپسی اختیاری نیست...
صبحهای مه آلود که از خونه میام بیرون، دلواپسی نیست، نه اینکه نباشه، کاری از دستش ساخته نیست، قدم هام رو میشمرم با خیال راحت... هرچقدر هم زول بزنم و به سمت چهار راه نگاه کنم چیزی نمیبینم که دلواپسش باشم، چه اتوبوسی رد بشه چه نشه...
مثل روندن توی گردنههای مه گرفته، مثل جاده چالوس، مثل خوش ییلاق، مثل همه گردنه ها! وقتی مه آلوده تنها کاری که باید بکنی اینه که به چراغٍ عقب ماشین جلویی نگاه کنی، نه اینکه نگران پیچ و خم جاده نباشی، چاره ای نداری.
مثل اون روزها که یا من به اون امید میبستم، یا اون به من، یا اون جلو راه میفتاد یا من! از من دیوونه تر بود، توی اون مه... پاش رو روی پدال میگذاشت و میرفت، منم پشت سرش. صدها بار اون جادهها رو رفتیم، هر آخر هفته، هر تعطیلات، اما اون دفعههایی که مه بود فرق داشت، اینکه یه هیجان دیگه داشت. مثل اینکه چشم بسته رانندگی کنی و یه نفر کنارت بشینه و بگه بپیچ چپ... ترمز... بپیچ راست.... آخ که چقدر پر هیجان بود.
مثل صبحهای مه گرفتهای که از خونه میرم... هیجان رسیدن یا نرسیدن به اتوبوس. اینکه هیچوقت نمیفمی اتوبوس رد شده یا نه، اینکه تا لحظه آخر رسیدن به ایستگاه هیجان داره.
روزهای مه گرفته رو دوست دارم، چون حتی اگه بخوام هم نمیتونم چهار راه رو ببینم، میرم جلو، به قدم هام نگاه میکنم، لذت میبرم، هیجان دارم.
کاش زندگیم رو مه بگیره! پر از هیجان، خالی از ترس فردا، نگاه کردن تک تک قدم هام، لذت بردن ازشون.
این زندگی یه مه صبح گاهی کم داره!
پی نوشت یک: شاهد امروز هیچ ربطی به مه نداره! امروز از صبح این شاهد داره توی سرم دینگ دینگ میکنه! بوی خونه شنیده!
بسیار تمثیل جالبیه! خیلی خوشمان آمد!!!
پاسخحذفکی میری؟ دسامبر شد دیگه!
بله همین که مامان گفت!
حذفمرسی مامان، به زودی، احتمالا ژانویه!
حذفپيش آر پياله را كه شب ميگذرد... همين لحظه همين ثانيه بي ديروز بي فردا
پاسخحذفچقدر زیبا، این همه حرف زدم و همش رو با یک بیت گفتی. مرسی.
حذفتقصیر خودمه وقتی دیر بهت سر میزنم شاهد پست قبلی رو از دست میدم .اما حکایت آقای حکایتی هم حکایتی بود برای خودش که وسوسه ام کرد ببرمش به صفحه فیس بوکم تا دوستان دیگه هم لذتشو ببرن .
پاسخحذفشاهد اینبارت هم بر خلاف اونکه نوشته بودی ربطی نداره اما من ربطشو فهمیدم شاید باید از خونه دور بود تا ربطشو فهمید .
اما آلن با عرض معذرت برای خوندن پستت نیومده بودم .دروغ چرا اومدم از تو و دوستات دعوت کنم برای اون پست ایرانی هستم به هر حال برام کامنت بزاری و نظرتو بگی بیشتر دلم میخواد نظر دوستانمو در خارج از کشور بدونم .
سفر اگه در پیش داری خوش بگذره .به کوچه خیابونای ولایت سلام منم برسون .
داری میایی؟ کی ؟
پاسخحذفبه زودی ملودیکا جان، زیاد نمونده، کمتر از یک ماه دیگه.
حذفعاشق ِ صبح های مه آلودم؛ که از رادیو بشنوم فردا دمای هوا فلان درجه همراه با مه غلیظ ِ صبحگاهی.
پاسخحذفبرم توو خیابون قدم بزنم و جلو پام رو نبینم و زیر ِ لب بخونم "خیابان را سراسر مه گرفته..."
مه همیشه خوبه! مخصوصاً صبحگاهی! مخصوصا اون آوازی که زمزمه میکنی!
حذفبسيار زيبا بود پس دارى ميرى ديدار ؟
پاسخحذفایشالا! به زودی...
پاسخحذف