دیروز نوشت:
توی قطار نشسته ام، میروم به سمت مقصدی نامعلوم، یعنی معلوم که هست، برای من کمی نامعلومه. دارم به دیدن کسی میروم که تنها شاید در اولین ماههای زندگیام چند باری مرا بوسیده باشد و دیگر هیچ.
به دیدن داییای میروم که تا بحال ندیدهام او را! احتمالا باید زیاد زیاد شبیهاش باشم، ناسلامتی حلال زاده ام!
خبر ندارد، به کسی هم نگفتم، آدرس خانهاش را گذاشتم جیبم و بلیط و پاسپورت را دستم گرفتم و دارم میروم!
از روزهای سرد و خاکستری اینجا دارم میروم به روزهای یخ زده و تاریک آنجا.
چه احساس مزخرفی، حتی نمیدانم که اولین لحظه دیدار چه بگویم؛
"آخ که چقدر دلم برایت تنگ شده بود دایی..." برای کی؟ برای کسی که هرگز ندیده ام؟ مگر آدم دلش برای کسی که هرگز ندیده است هم تنگ میشود؟
"از آشنایی با شما خوشحالم دایی جان" آدم که با دایی اش آشنا نمیشود، میشود؟
حقیقت این است که حتی الان هم دوست ندارم که بروم، دارم به بهانه دیدن دوستی چندین و چند ساله میروم، سه چهار سالی هست که ندیدمش و فقط اسکایپ و وایبر وسیلههای ارتباطمان بوده!
یک ماه دیگر ازدواج میکند، وظیفه خودم دانستم که حضوراً بروم، بغلش کنم، بخندم، بزنم توی سرش و بگویم که دیدی آخر خر شدی؟ خر!
شاید کت و شلوارهای عروسیاش را همین جمعه با هم خریدیم، مال او دامادی و مال من ساقدوشی!
امشب نوشت:
آنقدرها هم که فکر میکردم ترسناک نبود! خاله (زن دایی) در را باز کرد، قبلا یکبار دیده بودمش، زبانش بند آمد فقط دستانش را باز کرد اما حرفی نمیزد، یکهو در حالی که اشک از چشمهایش آمد بلند بلند خندید!
دایی بدو بدو از پلهها پایین اومد، جلوی راه پلهها ایستاد، کمرش کمی خمیده بود، قدش کوتاه تر، چقدر آدمها از پشت این پنجرههای مجازی متفاوت ترند، یکهو زد زیر گریه، گفت پدر سوخته به دلم افتاده بود بعد از خوندن پست فیسبوکت اما میم (مامانم) گفت که داری میری عروسی دوستت آلمان!
اومد جلو، بغلم کرد، یعنی من بغلش کردم از آن بالا،
همه خوابند، حتی پسر دایی هرگز قبلا ندیده و دختر دایی قبلا دیده، توی کتابخانه دایی نشسته ام، چقدر کتابهای هیجان انگیز دارد، چند تا عصای چوبی خوش دست که خودش ساخته در وقتهای بیکاری اش، شاید برای روزهای پیری اش.
همه چیز خوب است!
پی نوشت: شاهدش هم همین بغل.
خوش بگذره! تو هم که آلمان!!!!
پاسخحذفدیدار فامیل همیشه خوبه، حتی اینطوریش!
آلمان؟ خیر!
حذفخیلی مطمئن نیستم اما بعضی وقتها بهتره!
عروسی دوستتو میگم!
حذفاونم که ایرانه مامان!
حذفچه دیدار خوبی پس!
پاسخحذفواقعا!
حذف«همه چیز خوب است!» و همین عالی است!
پاسخحذفجای شکایتی که نیست. قبول، عالی.
حذفچه انتخاب خوبی...اممم سهیل نفیسی.ممنون.
پاسخحذفچقدر هم خوب که دایی ات رو دیدی.خیلی خوش بگذره.
۲ بار مرسی.
حذفایشالا بزودی خودت خر شی دوست عزیز!
پاسخحذفلال شوم! كور شوم! كر شوم!
حذفليك محال است كه من خر شوم. شاید هم شدم!
بقول مامان من که این جور موقع ها در جواب این جور شعر ها و یا نه اوردن ها،میگه:یه ایشالا گفتن که دیگه این همه قِر و فِر نداشت!یالا بگو ایشالا!
حذفموافق مامان مهسا هستم!
حذفیادته یه بار نوشته بودی "آلن خر است"؟
حذفیادمه صابی جان، یادمه! شاید خر تر هم شدم پس!
حذفمنم یادمه!!
حذفچه خوب كه رفتي ديدار ها خوبند خانه ي همديگه رفتن و نشستن حرف زدن
پاسخحذفمخصوصا در این غربت بی همزبانی!
حذفدیدار شد میسر و بوس و کنار هم
پاسخحذفبه به مهمونی و عروسی و سفر باهم خیلی بهت خوش بگذره ایشالله .
من بخوام برم یه همچین سفری بلاگفا رو میزارم رو سرم از شلوغ پلوغی .
<:-P
من هم که عاقبت گذاشتم! طاقت نیاوردم!
حذفهمه چیز خوب است! باید بنویسی همه چیز عالی است. چی از یک دایی مهربون کمی پیر شده با یکعالمه کتابهای هیجان انگیز که به آدم بگه پدرسوخته بهتر. خوش بگذره آلن.
پاسخحذفاین لفظ پدر سوخته واقعا تاکید داشت، دقیقا همین حسی رو داشتم از شنیدن این "پدرسوخته" که تو هم گرفتی، همونقدر که در اون بین برای شما بر جسته بود، برای من هم بود.
حذفاین پست رو دوست داشتم.
پاسخحذفمرسی. (در جوابش نمیدونم چی باید بگم دقیقا!)
حذفچه صحنه ى جالبى بود اون لحطه ى ديدار و چقدر قشنگ توصيف كرده بودى، خوش بگذره همه اش ، عروسى و آشنايى با دايى و خانواده
پاسخحذفعروسی در روزهای آینده هست! یکی از تجربههایی بود که فکر نمیکنم برای هر کس پیش بیاد! جالب بود!
حذف