امروز، جشنواره همجنسگراها بود، من بی خبر از همه جا، زنگ زدم به سپنتا که باهم بریم یه جا بشینیم و کمی درد دل کنیم و حرف بزنیم و بگیم و بخندیم،
رفتیم و نشستیم توی یه کافه مرکز شهر، شلوغ بود، پر از آدمهای در رفت و آمد، یه عده آدم در حال آماده کردن صحنه، بارهای موقت... این وسط فقط چند تا پرچم رنگین کمون بود که توجهم رو جلب کرد و فهمیدم که ماجرا از چه قراره...
جشنواره صورتی بود، جشنواره سالیانه همجنسگراها در شهر ما!
من و سپنتا یه گوشه میدون نشسته بودیم، کم کم مراسم شروع شد، موزیک و جمعیت اندک همجنسگراها که کم کم زیاد میشدند، خوشحال، حتی من هم احساس خوشحالی میکردم که مرکز شهری رو که هر شب مال من و دوستام هست رو با اونها شریک شدم تا یک شب آزادانه خوشحال باشند، اینکه مرکز این شهر فقط یک شب مال اونها باشه،
بارون گرفت... از اون بارونهای شدید، میدون خالی از آدمها شد، بارون تند، همه پناه بردند زیر اولین سایه بانی که نزدیکشون بود، راستش این سپنتا بود که دست رو گرفت و من رو کشوند و برد وسط یه میدون خالی که دور تا دورش پر از آدمهای منتظر بود،
خیس، اما رقصیدیم بین صدها نفر که دور تا دور میدون زیر سایه بونها بودن! خیس بودیم، اما رقصیدیم، انقدر که یکی یکی آدمها اومدن و خیس شدن، این بهترین خیس شدن زندگیم بود...، به خاطره یه دوست دیوونه!
اگر بخواهم اعتراف کنم، امشب برای اولین بار بود که ژستهای روشنفکرانهام نبود که خوشحالی همجنس گراها رو حق اونها میدونست، از ته دلم از خوشحالی و خندههاشون خوشحال بودم، مثل اونها که سخاوتمندانه تنها شبشون در سال و همینطور تنها میدون رقصشون رو با من شریک شدند،
پی نوشت یک: این هم یک تبلیغ نبود! فقط یک اتفاق بود
پی نوشت دو: شاهد این روز ها!
کجایی؟ دیگه مهمونی نمیای؟ این خانه بی تو تاریک است.
پاسخحذفبلاخره آلن هم پیداش شد
پاسخحذفخوشحالم که بهت خوش گذشته .
پاسخحذفمن گی پراید تا حالا نتونستم برم(داون تاون نمی رم اصلاً) دخترم هر سال میره!
رقصی چنین میانه ی میدانم آرزوست