امشب این شهر مال من بود، انگار تنها بازمانده یک غروب بارونی من بودم، کوچههای ساکت، خیابونهای خیس، نسیم خنکی که با هر پا زدن من محکم کوبیده میشد توی صورتم... از اون سیلیهایی که نه برای بیدار کردنت، نوازشت میکنن تا بخوابی... آروم باش جیگر جان... آروم... آروم... حتی خونه قدیمیم هم خواب بود، شاید داشت خواب خاطرههای خوبش با من رو میدید، شاید یه نفر روی اون تاب روی اون بالکن زانوهاش رو بغل گرفته بود و تاب میخورد، همون کنج تاب که جای من بود...
توی تمام راه هایی که رفتم همیشه فقط به یه آهنگ گوش دادم... با یه موزیک آدم میتونه هزار تا فکر بکنه، انقدر باید تکرار بشه که قصه آدم به تهش برسه... قصه رو که نمیشه نیمه تموم گذاشت... میشه پس زمینه دری وریهای ذهنت، صداش رو دیگه نمیشنوی، اما هست، توی تک تک صحنه هاش، پر رنگ ترشون میکنه... سفید... سیاه.... جیغ...
کاش خونم یکم دورتر بود، کاش وقتی رسیدم جلوی خونه اون ماشین از چهار راه رد نمیشد، کاش میذاشت تمومش کنم. کاش مجبور نبودم نیمی از شبم رو باهاش تقسیم کنم، نخواستم، همش مال خودت، عوضی...
پی نوشت: شاهد تکراریه امشب...
متن رو که خوندم یکهو حس و حال ذهنم پر کشید به سمت شعر جدید سیامک عباسی که فکر کنم با محمد راد خونده...و فکر کنم اسم اهنگش شهر بارونی باشه.
پاسخحذفروزها و شب های خوب و آرامی داشته باشید.
برات از خدا آرامش میخوام. دل مطمئن و آروم.
پاسخحذفشاهدت حرف نداره...
شب هاي روشن!
پاسخحذف