خوب همهچیز از اینجا شروع شد که من تازه از یه رابطهٔ طولانی مدت بیرون اومده بودم، رابطهای که بیشتر شبیه به طلاق بود تا جدا شدن ساده، منو سارا از اولشم شاید خیلی بهم تعلق نداشتیم، شاید بیشتر به خاطر این بود که وقتی هنوز خیلی جوون بودیم باهم آشنا شدیم، و در طول این سالها فقط به هم عادت کرده بودیم، اما خوب تموم شدن یک رابطه اون هم بعد از هفت سال خیلی آسون نیست، مخصوصا اگر علاقه هم باشه. به هر حل بعد از اون خیلی احساس تنهایی میکردم، داستان آشنایی من و مینا هم از همینجا شروع شد، تو روزهایی که بشدت احساس تنهایی میکردم، توی یکی از پیجها با مینا آشنا شدم، خیلی در موردش نمیدونستم، اما با اصرار من، بیشتر و بیشتر باهم صحبت کردیم، نمیتونستم بگم ازش خوشم میاد، میتونستم هم بگم که بی علاقه هم نبودم، برای یک ماه این رابطه همچنان جلو رفت، همونجوری آنلاین، تو این مدت همچنان با سارا در ارتباط بودم. نمیدونم چرا اما اون هم همچنان نمیخواست کامل از زندگی من بره بیرون، با اینکه اون بود که خواست تموم کنیم همه چیز رو.
نمیدونم از کجا و چهجوری، اما یه روز اومدو شروع کرد در مورد مینا صحبت کردن، اینکه مینا همسر داره و حتی یه بچه داره! انگار از مینا متنفر بود، اینکه هر کاری میخواست بکنه تا پای مینا رو از زندگی من قطع کنه. برام خیلی باور کردنش سخت بود... وقتی از خودش پرسیدم، حقیقت رو بهم گفت، اینکه از همسرش جدا شده، و یه بچه هم داره... من حتی نمیدونستم چند سالشه، اما خوب بعد یه مدت قرار گذشتیم که هم رو ببینیم. همه چیز از اینجا شروع شد...
حقیقتش، اول فقط قصدم این بود که باهاش باشم، تا تنهایی هام پر بشه، تا جای خالی سارا رو برام پر کنه، اما این اتفاق نیفتاد. بار اول که دیدمش جا خوردم، خیلی از من بزرگتر بود حتی به ظاهر، شاید خیلی هم زیبا نبود. این رابطه که قرار بود یه رابطه موقت باشه، هی بیشتر و بیشتر جلو رفت، جوری که همهٔ هفته هام رو به امید این میگذروندم که آخر هفته مینا بیاد. کلا باور نمیکردم که اینقدر بهش وابسته شدم، آرامشش، رفتارش، متانتش، مؤدب بودن بی مثالش. کسی که همهٔ چیزهایی که توی زندگیم کم داشتم رو بهم داد. فقط یه مشکل بود، اینکه از من خیلی بزرگتر بود، اینکه هیچ آیندهای رو نمیشد برای خودمون تجسم کنم... اینکه احساس کردم، اگه با اون بمونم شاید فرصتم رو برای پیدا کردن کسی که واقعا بتونم باهاش برای همیشه بمونم رو از دست بدم. اینکه هر روز بیشتر و بیشتر منطقی تر و سرد تر شدم، غافل از اینکه اون هر روز وابسته تر و عاشق تر میشه، نزدیک یک سالگی رابطمون بود، که من یه نفر دیگه رو ملاقات کردم، نمیدونم درست یا غلط احساس کردم که اون همونه، اما خوب آدمی هم نبودم که بتونم وقتی با یکی هستم به اینکه با یه نفر دیگه باشم هم فکر کنه، هیچوقت از خیانت خوشم نمیومد، متنفر بودم از این کار...
تا اینکه با مینا یه جورایی غیر مستقیم صحبت کردم، اما خیلی باز خوردش برام غیر قابل تحمل بود، طاقت ناراحتیشو نداشتم، برای یک ماه، روابط یکم سرد گذشت، تا اینکه قرار شد یه آخر هفته باهم باشیم... تصمیمم رو گرفته بودم، اینکه باید بهش بگم...
اون روز اومد، با همون اداهای همیشگیش، بچه بازیاش، مهربونیش... وسطای روز بود که بهش گفتم...
تا حالا هیچ وقت احساسی به اون بدی نداشتم، هیچوقت... احساس میکنم که اون روز پستترین آدم روی زمین بودم. حتی روز قبل از اینکه بیاد رفته بود و لباسهای نو خریده بود، رنگی که من دوست داشتم، اون اومده بود برای یه شروع، و من منتظرش بودم برای پایان...
اون شب رو پیشم موند، اما صبح با یه بوسه روی صورتم وقتی که من خواب بودم برای همیشه رفت... من هیچوقت بال هاش رو ندیدم، اما مطمئنم که اون یه فرشته بود...
طفلک مینا:(((
پاسخحذفاز این پست میترسم.
چرا میترسی؟ راستش من خودم هم میترسم، اما تو چرا میترسی رو نمیدونم!
حذفنمیدونم فکر کنم زیاد با مینا همدردی کردم یه لحظه حس طردشدگی بهم دست داد!من از کنار گذاشته شدن می ترسم...از تنها موندن ترسناک تره:((
حذفخودم میدونم که چه احساس مزخرفیه. اما راه چاره چی بود؟
حذفراه چاره به نظر من این بود که از اول نباید ادامه می دادی وقتی دیدی اش.هی ادامه دادی و اینطور شد.
حذفولی خب یادت باشه که اگه میدونی آینده ای با کسی نداری بیخودی کشش ندی که اون امیدوار بشه.حرف دلت رو رو در رو بزن.
قبول دارم و میدانم و میفهمم!
حذفواسه اینم نمیخوای حق الزحمه بدی؟ای بابا!تو چه مراجعه کننده ی بدی هستی!خب حق الزحمه نمیدی پس چی میخوای بدی؟
حذفدوستی، رفاقت، صمیمیت! حق الزحمه چیه؟
حذفاِ اینجوریاست؟!!!
حذفباشه رفیق صمیمی!